eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺دلارام من🌺 قسمت18 اگر برای نیما چنین اتفاقی می‌افتاد نه کسی ترغیبم می‌کرد عیادتش بروم و نه خودم می‌خواستم؛ اما این خانواده «یعنی خانواده واقعی من» جاذبه خاصی دارند که مرا به طرف تخت حامد می‌کشد؛ چند قدم دیگر هم برمی‌دارم تا برسم به تخت؛ متوقف می‌شوم، شاید بخاطر بغض نفس گیری که در گلویم گیر کرده. کسی حرفی نمیزند؛ انگار حامد نمی‌داند از کجا شروع کند، برای شکستن سکوت، حامد صدا صاف می‌کند: حالت خوبه؟ اما نمی‌خواهم مهر سکوتم را بشکنم، حامد روی تخت جابجا می‌شود، ابروهایش را بخاطر درد کمی درهم می‌کشد و می‌گوید: انقدر برات غریبه‌ام؟ با این حرفش، بی‌آنکه بخواهم، اشکی از گوشه چشمم می‌جوشد و تا بخواهم پاکش کنم، فرو می‌چکد؛ همین می‌شود پاسخ سوالش، شاید هم می‌خواهم بپرسم: این‌همه سال کجا بودی.. بعد از چند روز با وجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان، هنوز هم نتوانسته‌ام با او صمیمی شوم؛ گرچه با عمه راحتم؛ باید به من حق بدهند، تا همین دو هفته پیش نامحرم می‌دیدمش و محرم از آب درآمد! مثل قبل سنگین نیستم اما کم حرف میزنم و نگاهش نمی‌کنم. امروز قرار است مرخص شود؛ خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا، عمه رفته خانه که ناهار را آماده کند و من و حامد سر سفره برسیم؛ برای همین، من مجبورم کمکش کنم لباس بپوشد. یک دستش در آتل است و نمی‌تواند خیلی تکانش دهد، مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده؛ خودش هم با دست سالمش همکاری می‌کند که لباس آبی بیمارستان را دربیاورم. دورتادور شانه و سینه‌اش باندپیچی شده؛ درد را به روی خودش نمی‌آورد و فقط از گزیدن گاه و بیگاه لب پایینش می‌توانم بفهمم باید حرکاتم را آرامتر کنم. پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از بیمارستان، نفس راحتی می‌کشد: آخیش! راحت شدیم! داشتم می‌پوسیدم اون تو! با تاکسی تا خانه می‌رویم؛ عمه در خانه را آب و جارو کرده، بوی قرمه سبزی مستمان می‌کند؛ حامد قبل از نشستن سر سفره، چرخی در خانه میزند و احوال فامیل و همسایه‌ها را می‌پرسد؛ انگار انرژی‌اش تمامی ندارد. مشغول چیدن بشقاب‌ها هستم و حامد با یک دست، ظرف سالاد را سر سفره می‌گذارد. برای سرحال آوردن من، سربه سر عمه می‌گذارد؛ عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من می‌دهد: کاش یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچه! حامد می‌خندد: چشم حتما میذارم تو اولویتام، اصلا دفعه بعد میرم رو خاکریز، دهنمو باز می‌کنم که امر شما اجرا بشه! از تصور حامد با دهان باز روی خاکریز خنده‌ام می‌گیرد، حامد متوجه خنده ریزم می‌شود: خندید! بالاخره خندید! خنده‌ام شدیدتر می‌شود؛ حامد بلند صلوات می‌فرستد؛ اما به محض اینکه عمه، با ظرف خورشت سر سفره می‌نشیند، دستش را به علامت ایست بالا میاورد: با عرض پوزش، به علت بوی قورمه سبزی مامان جان، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش می‌باشم! بعد از مدت‌ها، از ته دل می‌خندم؛ حالا من هم خانواده‌ای از جنس خانواده‌های ایرانی دارم؛ صمیمی، دلسوز و مهربان. با تردید روسری مشکی را برمی‌دارم، اما منصرف می‌شوم؛ دوست ندارم پدر فکر کند دخترش افسرده است، روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم می‌کنم که گرد بایستد و با یک گیره بلند پروانه‌ای می‌بندمش؛ چادر را طوری روی سرم قرار می‌دهم که حدود یک سانت از روسری‌ام پیدا باشد. صدای حامد در می‌آید: شما خانوما چی می‌خواید از جون اون آینه؟ بیا دیگه! دوباره نگاهی به خودم می‌اندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان، کیفم را از روی تخت برمی‌دارم و خودم را به حیاط می‌رسانم؛ عمه گفته همراهمان نمی‌آید تا من راحت تر باشم. با التماس دعایی بدرقه‌ام می‌کند؛ حامد ماشین را از حیاط بیرون آورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده، با دیدن من که خرامان خرامان به طرفش می‌روم می‌گوید: اصلا عجله‌ای نیستا، مهم نیست منو یه ربعه اینجا کاشتید! خنده به لبم می‌آید؛ در جلو را برایم باز می‌کند، از این کارش خجالت می‌کشم؛ دلیل این‌همه محبت چیست؟ طرف راننده می‌نشیند؛ یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو آویزان است؛ بازهم همان بغض لعنتی، راه گلویم را می‌بندد. بعد هجده سال، باید مزار پدرم را ببینم؛ انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف می‌رود. حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده رانندگی می‌کند؛ باید یک‌بار سر فرصت جریان مجروحیتش را بپرسم. حال او هم چندان خوش نیست، دو سه باری که دیدمش فکر نمی‌کردم انقدر شوخ و بامزه باشد اما حالا او هم گرفته، صدایش را صاف می‌کند و آرام می‌پرسد: حال مامان خوبه؟ درحالی که سرم را به شیشه چسبانده‌ام می‌گویم: آره، خوبه. - چکارا می‌کرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟ - مگه خبر نداشتی ازش؟ - بابا بیشتر خبر می‌گرفت، همه چیزم به من نمی‌گفت، من بیشتر درجریان کارای تو بودم؛ فقط می‌دونم خانم دکتر شده، تو بیمارستان بروبیایی داره... یه برادرم داریم، نه؟ ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
پخت غذای سنتی کله جوش🍵👆👆👆 👇👇👇 این غذا ملین و خون‌ساز بوده و برای دستگاه گوارش و جلوگیری از پوکی استخوان بسیار مفید است... 📝نسخه_های_شفابخش 📚حکیم خیراندیش (طب سنتی ) ‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌ 🍁〰🍂 @Alachiigh
جاده های زندگی را خدا هموار می کند، کار ما فقط برداشتن سنگ ریزه هاست… پس اینقدر آه و ناله چرا ؟ 💫⭐️✨💫⭐️✨💫 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۵۸ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥غواصان خط شکن والفجر هشت را تماشا کن..‍! ببین چه تیپی داشتن بچه ها...!.! ..تیپ خاکی! تیپ غیرت.. تیپ مردونگی! تیپ ایمان ...! سالی یکبار هلاک شما شدن که چیزی نیست..... داداشی چه لباس خوشگلی تنته! بوی عشق میده...بوی تن غواص! سرت رو بالا بگیر مرد...! نگاه به صورت ماهت ثوابه!!! پ.ن: حتی از نگاه کردن به دوربین حیا داشتند و خجالت می‌کشیدند، یکی که تا دوربین اومد سمتشون بلند شد و رفت ....اما این روزها ما همه کار می‌کنیم تا دیده بشیم، اما به چه قیمتی...!!!یه سری ها هم که چشم تو چشم به دوربین نگاه می‌کنند و به مردم یه مشت وعده و وعید و دروغ تحویل میدن!!! چه جوونایی رو فراموش کردیم، چه رشادت هایی رو نادیده گرفتیم، جای ارزش و بی ارزشی عوض شده، سلبریتی ها شدند الگو و ارزش جامعه مون، رنگ مو و مدل لباس و حاشیه ها و ازدواج ها و طلاق هاشون شده تیتر یک خبرها و سرچ هامون، این در حالیه که این قهرمان این غواص یا سالهاست به شهادت رسیده و فراموش شده یا اگر هم زنده ست یه جانباز مو سفیده الان که کسی حتی حال این روزاشم نمی‌پرسه .........! ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ شهیندخت مولاوردی، از تقدیم اسناد طبقه‌بندی شده‌ی جمعیت به صندوق جمعیت سازمان ملل تا توییت دلسوزی برای فرزندآوری خانواده‌های ایرانی 🔹️ با تصویب و تایید قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت در ۱۲ آبان‌ماه سال جاری یکی از منتقدین جدی به مواد این قانون، شهیندخت مولاوردی معاون زنان سابق بود. 🔸️ ایشان در توییت‌های خود قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت را پولپاشی و بگیر و ببند خوانده است درحالی که این قانون سعی دارد با حمایت از خانواده‌ها در بخش‌های گوناگون به ویژه اقتصادی، از دغدغه‌های مردم بکاهد و از طرفی با جلوگیری از افرادی که از سر سودجویی و تامین منافع خود جان مردم و امنیت جامعه را به خطر می‌اندازند سطح سلامت جامعه و توان جمعیتی کشور را افزایش دهد. 🔹️ خانم مولاوردی در حالی با نگاهی دلسوزانه در خصوص جمعیت و حمایت از خانواده‌های ایرانی توییت زده است که چندی پیش به دو اتهام به دادگاه رفت که یکی از آن‌ها " در اختیار قرار دادن اطلاعات و اسناد طبقه‌بندی شده با پوشش مسئولین نظام با هدف برهم زدن امنیت کشور از طریق انعقاد قرارداد با صندوق جمعیت سازمان ملل متحد" بود و در همین خصوص نیز در دادگاه بدوی مجرم شناخته شده و به دو سال حبس تعزیری محکوم شد. masaf_salam 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️♦️پزشک ایرانی ( کیومرث اشکان) و‌ تیمش در وسط یک جراحی مغز، بیمار ۵۳ ساله را که یک نوازنده حرفه‌ای ویولن است به هوش آورده‌اند تا مطمئن شوند به بخش هایی از مغزش که مسوول کنترل و حرکت دستها است آسیبی وارد نشده است . . می دانی چرا او‌ در چنین شرایط سختی ساز می زند؟ چون او یک نوازنده ی حرفه ای ست. جراح ها تومور را حین عمل بر می دارند، اما اگر به بافت حساسی در مغز ‌آسیبی برسانند، او دیگر هیچوقت نمی تواند ساز بزند. این اجرای تلخ برای جراح به این معناست که «هرجا ساز نزدم، متوقف شوید» انتخاب نقطه ای میان مرگ و موسیقی. سوالم را یک بار دیگر تکرار میکنم. می دانی چرا او در چنین شرایط سختی ساز می زند؟ چون «هر آدم، چیزی برای از دست ندادن دارد.» ساز برای ما تنها یک ساز است اما برای او، تمامِ معنای زندگی ست ما باید مقابل مرگ، برای زندگی‌ و عمری که گذراندیم، برای هر روز‌ صبح و هر راهی که پیش گرفتیم؛ برای هر زخم یا شکستی که متحمل شدیم، دلیلی داشته باشیم. یک دلیل محکم برای شروع روز بعد. ... چیزی فراتر از موسیقی 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تاثیر نگاه مهربانانه در و 👌👌🙏🙏 🎙 خانم دکتر طالبی (مددکار، کارشناسی فرهنگی و رسانه) iransiasat🇮🇷 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | تدبيرها و بي‌تدبيري‌ها 🚨 گذشته چراغ راه آينده است و انتظار آن است که با روي کار آمدن دولتی انقلابي، خطاهاي گذشته تکرار نگردد و تصميمات دولت، تصميماتي باشد 💢 دولت ابراهیم تاکنون چه کرده و در ادامه چه باید بکند؟! 🤔 🍁〰🍂 @Alachiigh
💬یه دیوونه یه سنگ میندازه تو چاه صدتا عاقل نمیتونه دربیاره! ‼️حالا شده حکایت لیبرالها که ۸سال دردولت روحانی۸سال در دولت خاتمی، ۸سال در دولت رفسنجانی هرچی سنگ بود انداختن تو سیستم های ایران بعد توقع دارن رئیسی اونا رو یه شبه دربیاره😐 🇮🇷بحران آب زاینده رود 🍁〰🍂 @Alachiigh
🔴گرگ در لباس میش ⭕️ شخصیت واقعی ضد حجاب خارج نشین را بشناسیم ♦️مسیح علینژاد؛ افسر ارتش آمریکا!😒 📝قسم نامه مسیح علینژاد در دادگاه فدرال برای آمریکایی شدن: سوگند میخورم تمامی وفاداری‌ام به دولت، حکومت و مملکتی که تاکنون شهروند آن بودم را طرد کرده و در برابر کلیه دشمنان داخلی و خارجی به دفاع و حمایت از قانون اساسی و قوانین ایالات متحده آمریکا پرداخته و به آن ایمان و وفاداری واقعی بورزم و هنگامی که قانونا لازم باشد برای دفاع از ایالات متحده تفنگ به دست خواهم گرفت. 🍁〰🍂 @Alachiigh
🔺 اسمش رو گذاشتن «دادگاه بین‌المللی آبان» مسیح علینژاد رو آوردن تا در مورد آبان شهادت بده! 😂 اینا یا نمیدونن شاهد کیه و شهادت دادن چیه، یا واقعا همینقدر کودن تشریف دارن! 😏 مسیح علینژاد مگه ایران بوده که به اسم شاهد داره براتون داستان می‌بافه؟! 💬محمد پاداش ➕ دنیا وقتی مسخره شد که «دست‌های آلوده» به خون هزاران آدم بی‌گناه میاد برای ایران دادگاه تشکیل میده‼️ و شاهد عینی 😐 ماجرا کسی هست که هزاران کیلومتر اونور تر بوده و نامه نوشته و التماس کرده که تحریم و فشار حداکثری برای ملت ایران وضع بشه ! حالا شده مدافع حقوق ایرانی ها ! همینقد مضحک ! 💬فاطمه فردوس 🍁〰🍂 @Alachiigh
❌❌ تماشاچی در کشور بود 🤨😑👊🏻 🔹عضو هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی: دولت روحانی هیچ‌گاه به‌درستی نه تنها برای اصفهان که برای دیگر استان‌ها که با مساله آب درگیر بودند مطابق حق برخورد نکرد 🤔 🔹دولت بدون تأمین منابع آب، اقدام به بارگذاری‌های جدید برای انتقال آب از اصفهان کرد. در دولت نهم و دهم نیز برخی طرح‌ها انجام شد و در دولت روحانی نیز توجهی به تأمین آب برای اصفهان نشد و نقش تماشاچی داشت. 😠 👈🏻👈🏻 اما دولت جدید تصمیمات جدی در راستای رفع مشکلات ویژه کم آبی اصفهان دارد ✅ 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی حماسی سیاسی بسیار زیبا و طوفانی 🎙کربلایی حسین طاهری ♥️صلی الله علیک یا اباعبدالله 🙏🤚 ♥️صلی‌الله علیک یا بقیه الله 🙏🤚 التماس دعا از همراهان عزیز🙏🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
💐✨💐✨💐✨💐 🍃یه روزهایی تو زندگیمون هست که هیچ اتفاق خاصی نمیفته 🍃ما به این روزها می گیم تکراری؛ ولی حواسمون نیست که می تونست اتفاق های بدی بیفته!🙏😊 💐✨💐✨💐✨💐 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌺دلارام من🌺 قسمت 19 جای نیما خالی! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛ زیرلب می‌گویم: نیما! - خیلی دوست دارم ببینمش؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم. ناگاه طوری آه می‌کشد که شباهتی به آن حامد خوشحال ندارد: خوش به حال نیما، خیلی دلم می‌خواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم، سرمو رو پاهاش بذارم؛ هروقت رفتم دیدنش خیلی سرد برخورد کرد، بابا خیلی مامانو دوست داشت، همیشه به یادش بود. - دلت می‌خواست تو هم با مامان بزرگ می‌شدی؟ - مامان که آره، ولی این محیطی که توش بزرگ شدمو بیشتر دوست دارم؛ از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم، شاید قسمت من و تو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی، ولی من شاید نداشتم.. به گلستان شهدا می‌رسیم. همیشه عاشق اینجا بوده‌ام اما حالا احساس دیگری دارم؛ حس کسی که تکه‌ای از وجودش اینجاست، عزیزش اینجاست و صدایش میزند؛ دلم برای پدر می‌سوزد که هربار اینجا آمدم، به او سر نزدم. موقع پیاده شدن هم در را برایم باز می‌کند؛ کم کم دارم عادت می‌کنم به محبت‌هایش؛ سلام می‌دهیم و وارد می‌شویم. حامد یک بطری گلاب می‌خرد و به من می‌دهد؛ بعد جلوتر راه می‌افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد. در قطعه مدافعان حرم دفنش کرده‌اند، چشمان مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس می‌بینم، قدم تند می‌کنم و از حامد جلو می‌افتم، حامد هم آرام قدم برمی‌دارد تا من راحت باشم. به چندقدمی مزار که می‌رسم، ناگاه می‌ایستم؛ احساس غریبی می‌کنم، کسی به جلو هلم می‌دهد و دستی به عقبم می‌کشد؛ زیر لب سلام می‌کنم و چند قدم مانده را آرامتر برمی‌دارم. خسته‌ام، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی‌ام را یک‌ جا زمین بگذارم؛ انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش شوم؛ اینجا برایم نقطه صفر دنیاست، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا بهتر بگویم، می‌افتم. بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند می‌شکند و هق‌هقم را خفه نمی‌کنم. - چرا انقدر دیر؟ چرا زودتر پیدات نکردم بابا؟ وقتی لفظ بابا را به کار می‌برم آتش می‌گیرم؛ نمی‌دانم بلند این حرف‌ها را زده‌ام یا در دلم؟ مزارش را در آغوش می‌کشم، سرد است، خیلی سرد؛ نمی‌تواند جایگزین آغوش گرم پدر باشد؛ می‌بوسمش، اما آرام نمی‌شوم؛ حامد رسیده سر مزار، این را از زمزمه حمد و سوره‌اش می‌فهمم، پایین مزار نشسته و در سکوت، زمین را نگاه می‌کند، شاید می‌خواهد اشک‌هایش را نبینم، اما من چیزی جز پدر نمی‌بینم. آرامتر که می‌شوم، بطری گلاب را دستم می‌دهد: می‌خوای سنگ قبرو بشوری؟ بوی خوش گلاب روانم را تسکین می‌دهد. - اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده... فقط تنهایی... تنهایی... تنهایی. جواب حامد را که می‌شنوم، می فهمم این جمله را بلند گفته‌ام. - اولا بابا زندست، دوما کسی که خدا رو داره تنها نمی‌مونه، سوما ما تنهات نمی‌ذاریم؛ من هستم، مامان هانیه هست. ناخودآگاه لب می‌جنبانم: بابا چه‌جور آدمی بود؟ - مومن بود، مهربون بود، بخشنده بود، شجاع بود، تو یه کلمه: خوب بود، خیلی خیلی خوب. موقع اذان صبح تلفنم زنگ می‌خورد، چه‌کسی می‌تواند باشد جز حامد؟ - الو... سلام حامد. - سلام آبجی... خوبی؟ - ممنون... کجایی چند روزه؟ - باور می‌کنی الان کجام؟ - کجایی؟ - حدس بزن! - بگو دیگه! - روبروی پنجره فولاد! - چی؟! کی رفتی؟ چرا منو نبردی؟ - هنوز داداشتو نشناختی! یکی از خصوصیاتم اینه که بی‌خبر میرم معمولا...! - دیگه... بازم از خوبیات بگو! - یکی دیگه‌ش اینه که تا چیزی که می‌خوام رو نگیرم ول کن نیستم! نزدیک طلوع است و صدای نقاره می‌آید؛ باصدایی شاد اما بغض‌آلود می‌گوید: آماده شو... می‌خوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم! جیغ میزنم: چی؟! چطور؟ راست میگی؟ - گفتم که چیزی که بخوامو می‌گیرم همه چیز سریع جور می‌شود؛ حامد خودش دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه می‌شود و من، تا همه چیز جمع‌ و‌جور شود سر از پا نمی‌شناسم. تصاویر زائران در تلوزیون، بی‌قرارترم می‌کند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگر در شمار آن‌ها خواهم بود، از شادی می‌لرزم؛ هرچه از حامد می‌پرسم چطور کربلا را گرفته، یک کلمه جواب می‌گیرم: آقا که بطلبه طلبیده دیگه حتی اجازه نمی‌دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم؛ همه کارها را خودش بردوش گرفته؛ بالاخره عازم مرز هویزه می‌شویم؛ آه، هویزه! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلایی مرا عازم کربلا می‌کند! خوشبخت‌ تر از من در دنیا وجود ندارد، چه از این بهتر؟ کربلا، پای پیاده، اربعین. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۵۹ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 ✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦ https://eitaa.com/Alachiigh
🌹شهید مهدی زین الدین🌹 🌺سردار عشق ✍بعد از چند شبانه روز بی خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یکی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیزه مجنون می گذشت و آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهره اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی خوابی ها و شب بیداری های ممتد حکایت می کرد. ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم:«بچه ها آقامهدی» همه دویدند طرف سنگر هنوز نرسیده بودیم که او در حالیکه سرفه می کرد و خاک ها را کنار می زد دیدیم. کمکش کردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او عمانطور که خاک های لباسش را می تکاند خندید و گفت: انگار عراقی ها هم می دانند که  خوا ب به ما نیامده.. 〰〰〰〰 این سردار سرافراز اسلام در حالی که تنها ۲۵ سال داشت در ۲۷ آبان ۶۳ به همراه برادرش 🌹 مجید زین الدین🌹 در مأموریتی که از کرمانشاه به طرف سردشت آذربایجان غربی درحرکت بود در منطقه تپه ساروین با گروهک های ضد انقلاب درگیر و به فیض شهادت نائل آمدند ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh