جواب 90 درصد شبهات.mp3
2.36M
🚨ویژه
✅ جواب ۹۰ درصد شبهات مجازی فقط همین دو کلمه است!!🤔
🎙استاد احسان عبادی🇮🇷
#پهلوی_بدون_روتوش
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴اعترافات اردشیر زاهدی از دوران سیاه زمان پهلوی که خود ایشان یکی از بانیان اصلی جدایی بحرین از ایران هستند را ببینید و اون دسته از پهلوی پرستان که اعتقاد دارند اون زمان ایران گل و بلبل بود را هم مجبور کنید این فیلم را ببینند
💬sharifi_saleh
پیشنهاد دانلود 👌👌
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴خونش به جوش اومد
بخاطر ایران برنامه رو بهم ریخت
عراقیه، اما سگش شرف داره به ایرانی های وطن فروش..
#ایران_قوی
#غیرت_ایرانی
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دو فرار کم نظیر و تکرار نشدنی در تاریخ
😊
👌👌👌
👤 عـــیّار ✍️
توییت
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺بی_تو_هرگز 🌺 #قسمت3⃣2⃣ تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پد
🌺 بی تو هرگز 🌺
#قسمت 4⃣2⃣
علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...
چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...
خیلی دلم سوخت ...
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود…
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ...
- سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...
رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ...
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد
دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطوری شدی؟ ...
سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که
پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
به روایت همسر و دختر شهید
جھتِ مطالعہے هࢪ قسمٺ از رمانها؛
1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیسٺ
#ادامه_دارد
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
بعداً؟
بعداً، وجود نداره
بعداً، چای سرد میشه
بعداً، روز شب میشه
بعداً، ادم پیر میشه
بعداً، زندگی تموم میشه
و ادم حسرت کارای انجام ندادَشو میخوره ،
اگه رویایی داری همین الان شروع کن ♥️
〰〰〰⭐️⭐️⭐️⭐️
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
5812748007.pdf
1.04M
❄️
📝#طرحواره| به مناسبت دهه فجر۱۴۰۰
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ با عنوان "روایت انقلاب یک ملت"
#روشنگری
#شاه_دزد
#ثامن
🍁〰🍂
@Alachiigh
5812747114.pdf
359K
❄️
📝#سخنواره | گفتمان سازی و تبیین دستاوردهای انقلاب اسلامی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#روشنگری
#شاه_دزد
#ثامن
🍁〰🍂
@Alachiigh
🖼 #اینفوگرافیک | آزموده را آزمودن خطاست
❌ نتیجه کوتاه آمدن رژیم پهلوی مقابل آمریکا چه بود؟
#روشنگری
#شاه_دزد
#ثامن
🍁〰🍂
@Alachiigh
❄️
🖼 #اینفوگرافیک | خیانت بزرگ ‼️
✅ نیم نگاهی به وابستگی اقتصادی رژیم پهلوی در کلام امام خامنهای (مدظلهالعالی)
#روشنگری
#شاه_دزد
#ثامن
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️
🎥 #موشن_گرافیک | خَبطِ بزرگ
❌ راه آهن شمال به جنوب چگونه بزرگترین قحطی ایران را در عصر پهلوی رقم زد؟
#روشنگری
#شاه_دزد
#ثامن
🍁〰🍂
@Alachiigh
🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 رهبر معظم انقلاب مدظلهالعالی:
«هنر اصلی انقلاب این بود که جمهور مردم را از یک مجموعه و تودهی منفعل و مصرفی و فاقد یک نگاه ملّی و عمومی، تبدیل کرد به یک مجموعهی پُرانگیزه، علاقهمند، همّتدار، هدفدار، آرمانخواه، و وارد میدان کرد؛ کار بزرگ انقلاب این بود.» ۱۴۰۰/۰۵/۱۲
🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰 #نشست_روشنگری | مجازی
✅ با موضوع:
«تبیین دستاوردهای انقلاب اسلامی»
🔺 تاریخ : امروز ۱۴ بهمن ۱۴۰۰
🔻 ساعت : ۱۴
📨⁉️برای ارسال سوالات و نظرات به آیدی زیر مراجعه کنید👇
✅ @YaMahdi220
🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نشست_بصیرتی
#شاه_دزد
#ثامن
🍁〰🍂
@Alachiigh
صدا ۰۶۰.m4a
14.64M
#نشست_روشنگری
#دهه_فجر 🇮🇷🇮🇷
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
«تبیین دستاوردهای انقلاب اسلامی» 📣📣
🎙 سخنران:
سرکار خانم یوسفی
کارشناس مسائل سیاسی
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
⭐️عذرخواهی بابت تاخیر در ارسالِ راس ساعت ،بدلیل وصل نشدن نت
🍁〰🍂
@Alachiigh
324.1K
━━━━💠🌸💠━━━━
🇮🇷 #ثامن🇮🇷
#پرسش_و_پاسخ
👈🏻👈🏻 چرا امام خامنهای در سخنرانیهای اخیر از جهاد تبیین به عنوان جهاد عظیم این روزگار یاد کرده و بسیار روی آن تاکید کرده اند؟ آیا این جهاد بر همه واجب است؟
✅ پاسخ را در صوت بالا #بشنوید🎧
🎙 آقای دکتر حسینی،
کارشناس مسائل سیاسی
#روشنگری
#دهه_فجر
━━━━💠🌸💠━━━━
🍁〰🍂
@Alachiigh
274.3K
━━━━💠🌸💠━━━━
🇮🇷 #رزمایش ثامن 🇮🇷
#پرسش_و_پاسخ
👈🏻👈🏻 چرا مجرمین و دزدان اقتصادی محاکمه نمی شوند؟ مثل روحانی و بقیه افرادی که ضربه به این نظام زدند؟
این مردم فقیر هستند که بیشتر از همه صدمه میبینند. اگه یکی از مسئولین متخلف اعدام میشد، حساب کار دست بقیه هم میآمد. ولی چون نظارتی نیست بقیه هم دارند دزدی میکنند!
✅ پاسخ را در صوت بالا #بشنوید🎧
🎙 آقای دکتر حسینی،
کارشناس مسائل سیاسی
#روشنگری
#دهه_فجر
━━━━💠🌸💠━━━━
🍁〰🍂
@Alachiigh
361.9K
━━━━💠🌸💠━━━━
🇮🇷 #رزمایش_ثامن 🇮🇷
#پرسش_و_پاسخ
👈🏻👈🏻 دستاوردهایی که برای انقلاب اسلامی میفرمایید قبول...
ولی ما داریم سفرهمون رو میبینیم که هر روز کوچکتر میشه و جوانهامون که بیکار موندن و توان مالی برای ازدواج ندارند... انقلاب برای نان شب ما و جوانهای ما قراره چکار کنه؟؟
✅ پاسخ را در صوت بالا #بشنوید🎧
🎙 آقای دکتر حسینی،
کارشناس مسائل سیاسی
#روشنگری
#دهه_فجر
━━━━💠🌸💠━━━━
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺 بی تو هرگز 🌺 #قسمت 4⃣2⃣ علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخ
🌺 بی تو هرگز 🌺
#قسمت 5⃣2⃣
تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...
- یادته 9 سالت بود تب کردی ...
سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ...
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ...
التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ...
- خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ...
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ...
- برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ...
و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه.....
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ...
پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ...
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن
#ادامه_رمان_به_روایت_زینب
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه..
سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد ...
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ...
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ...
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ...
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ...
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن ...
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ...
- بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟ ...
به روایت همسر و دختر شهید
#ادامه_دارد
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh