⚜علمــدارعشــق
قسمت #بیست_پنجم
مکالمه ام که تموم شد رفتم تو فکر..
ای بابا نکردیم ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا
+ نرگس سادات چی شد رفتی تو فکر
- دوستم بود
+ متوجه شدم.. اما کجا خیلی دوست داری بری؟
- کهف الشهدای تهران میترسم حسرت به دل بمونم
+ نرگــــــس.... توکهف الشهدا دوست داری بری به من نگفته بودی؟
- روم نشد
+ خانم گلم ... عزیزم .... من و شما
الان... ازهمه بهم نزدیکتریم ... هروقت چیزی خاستی بگو... یا میتونم همون موقعه انجام میدم برات... یانه میمونه برای بعد... اما نذار حرف تودلت بمونه
- باشه چشم.. من خیلی دوست دارم برم کهف الشهدا
+ امشب میام خونتون با حاج باباحرف میزنم... فردا پس فردا بریم
- آخجون
+ اوج هیجانت با آخجون خالی میکنی یعنی ؟
- پس چیکارکنم
+ تشکرات همسری
- یعنی چی؟
دیدم لپشو آورد جلو گفت
_تشکر کن
منم هنگ موندم
از خجالت داشتم آب میشدم
+نرگس تا تشکر نکنی... نمیریما
هیچی نگفتم
نیم ساعت گذشته بود.. اما مرتضی نمیرفت
- آقا دیرشدا مادرجون نگران میشن
+ تشکر کن بریم
لب به دندون گرفتم
خیلی سریع و کوتاه تشکر کردم
صدای خنده اش فضای ماشین برداشت
کی فکرش میکنه...
پسر محجوب و سر به زیر دانشگاه انقدر شیطون باشه
تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم
که گوشیم لرزیدقفلش باز کردم
دیدم مرتضی است
+سلام خانم گل... زنگ زدم خونه مادرجون گفت حاج بابا نیستن.. برای شب هماهنگ کردم بیام با حاج بابا حرف بزنم
جوابش دادم : ممنون دستت درد نکنه
شام منتظریم
+ باشه چشم.. فقط تو حرفی نزن
بذار خودم میگم..
- چشم
+ دوست دارم ساداتم
- منم دوست دارم آقایی شب میبینمت.. یاعلی
_یاعلی
عزیزجون صدام کرد...
_نرگس مادر بیا کارت دارم
- جانم عزیزجون
عزیزجون : آقامرتضی زنگ زده بود گفت شب میاد با آقاجون کار داره
- خب بیاد... مگه مرتضی لوله خروست مامان
عزیزجون: نرگس باهم دعواتون شده
- مامان ۱ ماه عقد کردیما کدوم دعوا
حتما یه کاری داره دیگه
عزیزجون: گفتم شام بیاد
_پس من برم حاضر شم
ساعت ۷ بود آقاجون از بیرون اومد
مادر: حاج آقا بشین برات چای بیارم
مرتضی داره میاد اینجا گفت با شما کار داره
ساعت ۸ شب بود که صدای آیفون بلند شد
بدوبدو رفتم سمت آیفون
_من باز میکنم
عزیزجون : مادر آروم
از پله ها با دو رفتم پایین درکوچه باز کردم
- سلام آقایی خوش اومدی
+ ممنون خانم گل این گل مال شماست
- مرسی بریم بالا
+ سلام مادرجان
عزیز: ممنون پسرم بیا داخل
+ حاج بابا هستن؟
عزیز: آره پسرم بیا داخل
شام خوردیم...
مرتضی_ حاج بابا میخاستم اجازه نرگس سادات بگیرم دو روز باهم بریم تهران
حاج بابا : پسرم اجازه نمیخاد.. زنته باباجان هرجا میخاد برید صاحب اختیارید
+ ممنون شما بزرگوارید پس ما فردا صبح راه میفتیم اگه اجازه میدید..
امشب نرگس ببرم خونمون صبح از همونجا راه بیفتیم
حاج بابا: نرگس بابا برو حاضرشو
با شوهرت برو
صبح ساعت ۸ صبح رفتیم سمت تهران
ساعت ۱۰ بود که رسیدیم مرقد امام خمینی.ره. هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم..
مرتضی تو راه گفت ناهار بریم دربند
- کجاست من تاحالا نرفتم
+یه جایی گردشی.. بعدش میرم موزه عبرت
- اونجا کجاست ؟
+ یه زندان که برای دوران شاهه.. کمیته ضد خرابکاری.. خیلی ازشهدا و سران کشور تو اون زندان شنکجه شدن
- واقعا؟
+ آره .. حالا میریم خودت میبنی
تا برسیم موزه عبرت ۱ ساعتی طول کیشد
وای پس گذشت سالها هنوز... هنوز زندان بوی خون میداد
شب رفتیم هتل
صبح ب سمت کهف الشهدا رفتیم
جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
ادامه دارد...
#داستان_شب
#علمدار_عشق
#پریسا_ش
🎋〰🍂
@Alachiigh