eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پیشنهاد عالی توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ... - سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ... علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ... _از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ... منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ... هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ... ✨گاهی یک اتفاق می تونه هزاران در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده .. درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت . توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم . شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق _مهران . چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ... - مامان گلم .فدای تو بشم ناراحت نباش از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ... کجایی سعید؟ چهره اش هنوز گرفته بود ... _ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم . منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم . _فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ... دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره . اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود . داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود . ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها . اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی . _رفته بودیم خونه یکی از بچه ها .بچه ها لپ تاپ آورده بودن . شبکه کردیم نشستیم پای بازی _ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری _هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ... همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد _جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود .مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید . و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ... ⚜جھت‌ِ مطالعہ‌ے هر قسمٺ‌ ¹1صڵواٺ‌ بہ‌ نیٺ ِ تعجیݪ‌ دࢪ فࢪج‌ الزامیست ادامه دارد @Alachiigh
قسمت بهار دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم . مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو خشک کردیم . بعد از ظهر، الهام رو بردم ... پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ... من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم برف مشهد آب شده بود . اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود .و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد ... چه سعید می تونست بیاد چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند اوایل زیاد راه نمی رفتیم .مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود . الهام تازه کار بود . و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی .مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش . خیلی زود انرژیش رو از بین می برد . اما به مرور .حس تازگی و هوای محشر برفی .حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد . هر جا حس می کردم داره کم میاره . دستش رو محکم می گرفتم . - نگران نباش .خودم حواسم بهت هست کوه بردن های الهام . و راه و چاه بلد شدن خودم . از های دیگه اون ها بود . حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد . چهره گرفته، سرد و بی روحی که .. کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید و اوج این روح و زندگی .رو زمانی توی صورت الهام دیدم .که بین زمین و آسمان، معلق .داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم با یه لیوان چای اومد سمتم - خسته نباشی . بیا پایین .برات چایی آوردم نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد . خوب نشده بود . اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود . هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا . اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم . اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ... - اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم با خودت چی کار کردی پسر؟ و من فقط خندیدم . روزگار، استاد سخت گیری بود .هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت تماس ناشناس از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا خودش رو معرفی کرده - شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید . و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه . ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم ... محکم . و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق - آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن .ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره . شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده .یه سر برم اونجا تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم . مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من برای اونها درست کرده - هیچی.. چیز خاصی نگفتم فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم فقط همون ماجرا رو براشون گفتم جا خوردم تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد - ای بابا همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی .بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون . اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم . ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد .من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم دو دل شدم . موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ... و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود - این چیزها چیه گفتی پسر؟ نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت ... و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم ... هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... می تونست تجربه فوق العاده ای باشه ... ⚜¹صلوات به نیت فرج -ادامه دارد... @Alachiigh