آلاچیق 🏡
⚜علمــدارعشــق قسمت #سی_هفتم ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم.. آویز توماشین عک
⚜علمــدارعشــق
قسمت #سی_هشتم
ماشین پارک کردم.. پ
زن عموم دیدم... این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه
بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد،
الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه
رفتم سمتش
- سلام زن عمو خوب هستید؟پسرعمو و عروس و عمو خوبن
زن عمو: سلام الحمدالله.. نرگس جان بدت نیادا اما خداشاکرم عروسم نشدی.. چون بخاطر ۱۰۰میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی
سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم..
قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد
زن عمو:خوب کاری نداری دخترم
زنگ در زدم... مامانم تا منو دید گفت
_خاک توسرمـ.. نرگس چی شده ؟چرا گریه میکنی؟
-مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه برای پول
اصلا حال خوش بچه های مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره
عزیزجون: نرگس دخترم برو استراحت
امروز پیش خودمون بمون.. دلمون برات تنگ شده
- چشم
عزیزجون:بی بلا
خودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم
هیچکس نبود
شروع کردم به دادزدن
کســــــــــــی اینجانیست ؟
کســــــــی اینجا نیست ؟
لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بود
شروع کردم به راه رفتن تو بیابان
صدای طبلهای جنگی و شیحه های اسبا و شیپور از فاصله نزدیکی میومد
چند متر که رفتم جلو... یه آقا دیدم
صداش کردم
_ببخشید برادر
روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است
دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود
زره و شمشیر
-مرتضی اینجا کجاست ؟چرا ما اینطوری لباس تنمون
+اینجا کربلاست.. بیا بریم پیش آقاامام حسین. (علیهالسّلام)
رفتیم جلو
دیدم آقامون امام حسین ،حضرت عباس و خیلی از افراد حاضر در کربلا اونجا بودن...
یهو یه خانم نورانی رفت پیش امام حسین. ع
_حسین برادرم.. یاران من آمده اند تا در رکابت باشند... اذن میدانش بده برادر
جنگ شروع شد
سرها بریده شد
مرتضی اومد پیشم...
_نرگس #زینب_وار رفتار کن
به وسط میدان رفت..
نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشود
که دادزدم نــــــــــــــــــه یا امام رضاااااا.... خودت کمکش کن
_نرگس... نرگس... بابا از خواب بیدارشو... نرگس عزیز بابا.... پاشو
سرم گذاشتم رو سینه آقاجون
_بابا #خیلی_سخته... خیلی سخته
هشت روز از رفتن مرتضی میگذشت
که مائده سادات زنگ زد
-الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟
مائده : ممنونم عمه شما خوبی؟
عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم
صدام لرزید...
_مهمون کیه؟
مائده سادات :عمه نترسید... فعلا ما لایق نشدیم... یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته عقب... چندروزه اومده شهرما... اما اصالتا شیرازیه... حالا پس فردا خانواده اش دارن میان قزوین....
ما داریم میریم معراج الشهدا آماده کنیم
حالا میخاستم ببینم شما و زهرا خانم میاید کمک ؟
- آره عزیزمـ ماهم میایم
به زهرا زنگ زدم...
قرارشد برم دنبالش... آقا مجتبی هم قرارشد باما بیاد
به مادرجون گفتیم که این دوروز اصلا نمیایم خونه
همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم
بعد چون نزدیک محرم بود،یه صحنه از عاشورا درست کردیم
دوروز مثل برق و باد گذشت...
خانواده شهید ساعت ۹ صبح رسیدن معراج الشهدا
یه بچه سه -چهارماهه همراهشون بود
گویا زمان اعزام شهید همسرش ماههای آخر بارداری طی میکرده
بعداز گفتگوی مادر..... همسرش نزدیکش شد
_محمدجانم... ببین آقا... علی آوردم... بی وفا چه زود ازپیشم رفتم
رجعت مبارک آقا... باباشدنت مبارک بی وفا...
محمد یادت نرها گفتی... اینجا فقط یه سال کنارت بودم... اون دنیا همیشه کنارت میمونم... میدونم حرفت همیشه حرفه
محمد من پسرت یه #شیرمرد بزرگ میکنم... تا اونم فدای حضرت زینب بشه...
کارای انتقال اون شهید بزرگوار به زادگاهش انجام شد...
یازده روز از اعزام مرتضی میگذشت..
و من فقط یه بار صداشو شنیده بودم
خونه مادرجون بودم...
زهرا تو اتاقش بود... داشت رو تحقیقش کار میکرد
مادرجون هم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود
تلفن زنگ خورد،
مادرجون : نرگس سادات دخترم لطفا تلفن جواب بده
جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
ادامه دارد...
#داستان_شب
#علمدار_عشق
#پریسا_ش
🎋〰🍂
@Alachiigh