آلاچیق 🏡
⚜علمــدارعشــق قسمت #سی_سوم راوی نرگس سادات با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم یه ر
⚜علمــدارعشــق
قسمت #سی_چهارم
هیچکس نپرسید.. چطوری آروم شد..
نمیخاستم کسی بدونه..
ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی..
تو کاروانی که اعزام بودن
علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن
خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن
برای همین مرتضی و علی آقا خاستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم
مرتضی ازهمه خداحافظی کرد
اومد سمتم دستم گرفت گفت :
_بااجازتون میخام نرگس سادات سربندمو ببندد برای همین بریم تو اتاق
تو اتاق مرتضی بودیم
اومد سمتم گفت :
_ساداتم بشین به حرفهام گوش بده
-بگو عزیزم
+ نرگس اینطوری رضایت دادی ؟
- رضایت دادم... اما حق دارم گریه کنم
مرتضی داره تمام زندگیم... میره به جنگ حرمله... شاید شهید بشه
+ عزیزم... من فدات بشم..نرگس.. ببین دوست دارم... وقتی رفتم مثل یه #شیرزن رفتار کنی دوست ندارم گریه کنی...
نرگس ...اگه من شهید شدم.... جوانی...
دوباره ازدواج کن
- نگوووووو... نگووووو.. مرتضی
+ زشته جیغ نزن...
- اگه میخای گریه نکنم... جیغ نزنم... حرف ازشهادت نزن
+چشم... اما نرگس ببین بقول خودت
جنگه... .. بذار حرفهام بگم
راوی مرتضی
منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن
از نرگس خاستم سربندمون اون ببندد
شاید درخواست ظالمانه ای بود اما دلم میخاست رفتنم باور کنه با عمق جان حس کنه
مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود
علی تازه داماد بود
همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن
با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه.. تا نرگس موذب نشه
رفتم سمت نرگس
دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم
_مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفت :
_زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه..
بچه ها تقریبا اومده بودن... کاروان ما همه رفیق بودیم
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی.ره.از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی
تو کاروان همه جوان بودن... چندنفر نامزدبودن مثل من.. چندنفر تازه داماد بودن مثل علی... چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی
یکی از رفقا میگفت
_ دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد... تا بخابه ۱۰۰ بار گفت... بابا.. نه ماهشه
قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه
جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
ادامه دارد...
#داستان_شب
#علمدار_عشق
#پریسا_ش
🎋〰🍂
@Alachiigh