آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۵و۸۶ صدایی تو گوشم پیچید! صدای یه مرد!!!! "_دریا!!!فدات شم چرا اشک می ریزی!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۷
چشمام هیچ جا رو نمی دید و صحنه های مختلفی به جاش جلوی چشمم رژه می رفت
صداهایی توی گوشم می پیچید که باعث شد روی زمین زانو بزنم و سرمو با دستام چنگ بزنم.
الیوت با ترس کنارم نشستو گفت
_ابجی ؟! حالت خوبه؟!
چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم جواب الیوت رو بدم اما صحنه ها و صداهای توی ذهنم مانع صحبت کردنم می شد.
صدای ملیح یه دختر توی گوشم پیچید
"_ بردیابهم قول بده تنهام نمی زاری؟!!"
یهو صدای ارامش بخش همون پسر ناشناسی که حس می کنم از همه بهم نزدیک تره توی گوشم پیچید
"_برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام
ورچه ازادم تو را تا زنده ام من بنده ام (سنایی)"
صدای ملیح همون دختر غریبه که دریا اسمش بود توی گوشم اکو شد
"_ میدونی بردیا، همه میگن عشق یعنی دوست داشتن اما من میگم عشق یعنی یکی مثل تو داشتن! "
"دریا_ در خیالم با خیالت بی خیال عالمم!
تا که هستی در خیالم با خیالت خوش خیال عالمم!"
صحنه ها عوض شد دیگه خبری از اون دخترو پسر نبود!
این بار یه زن سی و خورده ای سال بود که صورت یه دخترو با دستاش قاب کرده بود.
صداش توی سرم مدام تکرار می شد
"_دریا جان مامان همیشه حرف حاج قاسم سلیمانی به یادت باشه که می گه: باید به این بلوغ به رسیم که نباید دیده بشیم ! اونیکه باید ببینه می بینه!
مگه نه که قران گفته بان الله یری"
سرم داشت از دیدن این صحنه ها و حرفا می ترکید جیغی کشیدمو دیگه چیزی یادم نیست که بعدش چی شد!...
اروم چشمامو باز کردمو نگاهی به اطرافم کردم.
از وسایل توی اتاق نشون میداد که بیمارستانم.
دستمو اروم روی سرم گذاشتم! نگاهمو به پنجره دوختم که یه گنبد طلایی رو دیدم!
سریع تو جام نیم خیز شدم که سوزن پلاستیکی انژیوکت از دستم در اومد و خون از دستم جاری شد.
سریع دمپایی های پلاستیکی ابی رنگ کنار تخت رو پوشیدمو به سختی به سمت پنجره رفتم. اروم پنجره رو باز کردم . خیره به گنبد مسجدی شدم که چسبیده به بیمارستان بودو نوای اذان از گلدسته هاش توی حیاط ساکت بیمارستان می پیچید!
اشکام روون شد و صدایی توی گوشم پیچید که ازم میخواست به خودم بیام و منو دریا صدا می زد!
اما من که دریا نبودم!
در اتاق باز شدو پرستاری وارد اتاق شد .
از مانتو ومقنعه ی سرش حدسم به یقین تبدیل شد و فهمیدم که من ایرانم!
نمی دونم چرا اما از این که ایرانم احساس ارامش می کردم.
پرستار با هول به سمتم اومدو گفت
_ ای وای خانم چرا شما اونجایی! تو رو خدا بیا استراحت کن چرا رفتی اونجا! الان میان منو بازخواست میکنن که چرا گذاشتم اونجا بری! تو رو خدا بیا رو تختت دراز بکش!
معلوم بود حسابی ترسیده لبخندی به روش زدمو با ضعف و درد به سمت تختم برگشتم پرستار لبخندی بهم زدو گفت
_ ممنون خانومی!الان همراهاتو خبر می کنم!
و فرصت حرف زدن بهم ندادو سریع از اتاق خارج شد.
نگاهمو به سمت پنجره برگردوندمو خیره ی گنبد شدم که بعد از چند دقیقه پدرم به همراه الیوت ویه خانم و اقا وارد شدن!
اقای ناشناس به سمتم اومدو با لبخند گفت
_سودا جان من سمیرم! شناختی؟!
کمی به چهرش خیره شدم که فهمیدم گریم کرده و با دماغ و ریش مصنوعی اصلا قابل شناسایی نبود!
همون زنی که کنار پدرم بود نزدیک شدو با نگاهی خالی از احساس گفت
_مادرت هستم! سودا جان! مهین اسکندری!
از سردی لحنش سرمایی کل بدنمو گرفت
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۷ چشمام هیچ جا رو نمی دید و صحنه های مختلفی به جاش جلوی چشمم رژه می رفت صداه
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۸و۸۹
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم
_ اصلا شبیه عکساتون نیستین!
قهقه ی تمسخر امیزی زدو گفت
_ نکنه توی تصادف ضریب هوشیتم کم شده!!! احمق جون من گریم کردم! با چهره واقعیم اگر میومدم نرسیده می رفتم پای چوب دار!
چیزی نگفتم که خودش پوزخندی زدو گفت
_ من باید برم! به امید دیدار اقایون و خانم اوانسیان!
و سریع از اتاق خارج شد
الیوت که گوشه اتاق ایستاده بود اروم جلو اومد و تا خواست گونمو ببوسه سمیر با دستش اونو به عقب هل داد که الیوت پرت زمین شد.
پدرم با لحن تحقیر امیزی عصاشو به شونه ی الیوت زدو گفت
_هی تو! هنوز اینو درک نکردی که مرتد(از دین رانده شده) هایی مثل تو و ننه و بابات لیاقت همنشینی با سگ های ما رو هم ندارن چه برسه به بوسیدن ما!
لب های الیوت از ترس و بغض می لرزید!
از دیدن این صحنه و معرکه ای که پدرم بر علیه اون بچه مسلمون گرفته بود خونم به جوش اومد و با تندی رو به پدرم گفتم
_ عصاتو بنداز اونطرف مردیکه سگ صفت !!این بچه مسلمون و مادر پدرش خیلی شرف داره به شما کثافطای اسرائیلی!
شما مرتد و عوضی هستین که سرزمین این طفل معصوما رو اشغال کردین و هر روز هر روز در برابر تنها سلاحشون که سنگه کلی موشک و بمب روی سرشون خالی می کنین! کثافط شمایین که ......
سیلی که سمیر به گوشم زد مانع ادامه حرفم شد!
پدرم چاقوی ضامن دارشو از توی جیبش در اورد و دستشو روی دهنم گذاشتو چاقو رو روی گونم کشید که صدای جیغم توی دستای کثیفش خفه شد!
سریع چاقو رو توی دستم گذاشتو دستشو از روی دهنم برداشتو چهرشو ترسونده کردو به سرعت همراه سمیر از اتاق خارج شدن الیوت با گریه احوالمو می پرسید دستمو روی گونه ی زخمیم گذاشتم و از ته دلم جیغ زدمو گریه کردم.
به ثانیه نکشید که پرستارا به همراه پدرم و سمیر وارد اتاق شدنو بعد از زدن ارام بخش و بخیه و پانسمان صورتم اتاقو ترک کردن که سمیر تحدید وار گفت
_اینبار منو پدر حرفای احمقانتو فراموش میکنیم! اما وای به حالت اگر بازم تکرار کنی؟!
پدرم پوزخندی زدو گفت
_فکر کنم فراموش کردی که توهم از مایی! فراموش نکن دختر جون تو هم یه یهودی هستی دشمن این بچه مسلمون کثیف و صد البته یه اسرائیلی!!!
چشمامو با درد بستم!
این وحشتناک ترین حقیقت زندگیم بود!
من نمی خواستم یهودی باشم!
من نمی خواستم اسرائیلی باشم!
من نمی خواستم سودا اوانسیان باشم!
من... من دلم میخواست یکی مثل دریا باشم!
نکنه من دریا ام؟!
نه سودا... توسودایی!
یه اسرائیلی مزدوری که مادرت یه وطن فروشه و پدرت یه عوضی خونخوار!
دستای لرزونی روی دستم نشست که باعث شد چشمامو باز کنم.
الیوت بود که با چشمای اشکی و لرزون نگاهم کرد.
نگاهمو به اطرافم دوختم که دیدم سمیر و پدرم از اتاق بیرون رفتن!
خدا رو شکر که الیوت رو با خودشون نبردن!
دستای کوچیک و سفیدشو توی دستام گرفتم.
لبخند نیمه جونی زدم که زخم گونم درد گرفت!
کمی اخم کردم که الیوت با تته پته گفت
_ درد ... داری؟!
اشک از چشمام چکید.
اروم سرمو بالا پایین کردم که الیوت خودشو از تخت بالا کشیدو به سختی روی تختم نشست!
دستامو گرفت و بوسیدو اروم و با حسرت زمزمه کرد.
_دستات... بوی... دست های... مادرمو میده!
اشکام روون شد.
با صدای خدشه داری گفتم
_ نه الیوت! من یه مزدور اسرائیلی ام! چه طور میشه که دستای کثیف من بوی دستای پاک مادر تو رو بده!... الیوت ...من...من یه عوضی ام که همکار و شریک قاتل پدر و مادر و هموطناتم!!...من..
نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه کردم! اونقدر بلند و سوزناک گریه کردم که اشکای الیوت راه افتاد.
خودشو توی اغوشم جا دادو همراهم گریه کرد...
بلاخره بعد از یه روز بستری بودن مرخص شدم.
اینطور که الیوت میگفت وقتی توی هتل از هوش میرم پدرم نمی تونه منو اونجا ول کنه یا جلسشو توی ایران کنسل کنه.
برای همین تصمیم میگرن منو با کلی پول به ایران بیارن و توی بیمارستان ایران بستریم کنن!
الیوت میگفت بخاطر ناراحتی و فشار عصبیم سه روز بی هوش بودم!
الیوت با اینکه6¬_7 سالش بود اما ذهن و هوشش و همین طور درک و شعورش از نوجوون17_18 ساله هم بیشتر بود.
به معنای واقعی الیوت یه نابغه بود!
اما حیف که به دست ادم کثیفی که پدرم باشه گیر افتاده!
با صدای الیوت به خودم اومدم!
از وقتی که اونجوری پا به پام گریه کرد منو امی (مامان) صدا می زنه! البته وقتایی که پدرم و سمیر نیستن!
و چقدر از این که منو مثل مادرش میدونه خوشحالم!
الیوت_امی! اقا کارتون داره؟!
با چشمای گرد گفتم
_ پدرم؟!
الیوت_ اره!...گفت بهت بگم حاضر بشی تا باهاشون بری سر قرار!
اهی کشیدمو گفتم
_ باشه عزیزم! تو برو منم حاضر میشم میام!
الیوت_ چشم امی!
چشمکی زدمو گفتم
_ فدات!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۸و۸۹ لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم _ اصلا شبیه عکساتون نیستین! قهقه ی تمسخر
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۰
****
#بردیا
****
پیراهن مشکیمو پوشیدم و به همراه رسول از خونه خارج و به سمت جایی که پدر سمیر یعنی اَلِم اوانسیان با تیمور مشایخی کسی که قرار بود
براشون چند تا خواننده ی زیر زمینی دختر پیدا کنه و اونا رو تو سطح شهر پخش کنه و ازشون بخواد بخونن تا پلیس بهشون گیر بده و اونا هم موضع بگیرن و یه اعتراض یا همون اغتشاش راه بندازن و علیه نظام شورش کنن ، رفتیم...
رسول_بردیا جان باید بعد از قرار مشایخی رو دستگیر کنیم!
اروم زمزمه کردم
_دریافت شد!
و نگاهمو به سمت میز مورد نظر چرخوندم.
6نفر بودن .
تیمور و یه پسر نوجوون که فکر می کنم نقش بادیگاردشو داشت و الم و سمیر اوانسیان که حسابی تغییر چهره داده بودن و یه دختر که نصف صورتش باند پیچی بود نصف دیگه ی صورتشو من نمی دیدم ،به همراه بادیگاردشون که یه مرد سی و خورده ای سال بود
موهای اون دختر اتیشم می زد!
نمی دونم چرا اما از این که موهای این دختر تو معرض دید همه مرداست به شدت عصبی بودم و این خیلی برام عجیب بود!
صدای رسول دوباره توی گوشم پیچید
رسول_ چند نفر از نیروها وارد سالن شدن! اماده باش چون به محض بیرون رفتن اوانسیان ما وارد عمل می شیم! مفهوم بود!؟
تا خواستم جوابشو بدم دختر به سمتم برگشتو از گارسون کنار دستم چیزیو درخواست کرد.
با تعجب خیره بهش بودم که نگاهش به من افتاد.
جا خورد اما سریع خودشو جمع و جور کردو روشو بر گردوند.
از چیزی که می دیدم گیج شده بودم.
این دختر که نصف صورتش پانسمان بودو نصف دیگش هم با موهاش و عینک تا حدودی پوشونده بود بی نهایت شبیه دریا بود!
دستی روی شونم قرار گرفت.
تو جام پریدم که صدای اروم رسول توی گوشم پیچید
رسول_بردیا خوبی داداش؟!
اخمی از این همه ضعفم صورتمو در بر گرفت.
رسول روی صندلی مقابلم نشست و گفت
_سودا اوانسیان! دختر پنهونی الم اوانسیان و مهین اسکندری ...اخیرا تصادف کرده و حافظشو از دست داده! از وقتی که هوشیاریشو بدست اورده از یه پسر بچه مسلمون فلسطینی به اسم الیوت نگهداری می کنه! این تموم اطلاعاتیه که از این کیس جدید داریم.
سرمو بالا و پایین کردمو گفتم
_این کیس جدید بی نهایت شبیه به سرگرد فرهمنده!
رسول_ خانومتون؟!
کمی از لیوان اب مقابلم خوردمو اروم سرمو بالا پایین کردمو گفتم
_ اره به حدی که چند لحظه ماتم برده بود!
رسول با چشمای ریز شده خیره میز شد و بعد چند لحظه گفت
_ موقعی که وارد ایران شدین پیکر سروان رفت پزشکی قانونی ؟!
مشکوک نگاهش کردمو گفتم
_ نه! اخه شرایط روحی منو حسین ،دایی دریا اصلا خوب نبودو فامیل بخاطر همین گفتن جنازه رو ببرن دارحمه، قبرستون شیراز!
رسول_ یعنی جواز دفن پزشک قانونی نگرفتین؟! یعنی بدون تست دی ان ای و کالبد شکافی سروان ...ببخشید سرگرد فرهمند رو دفن کردین؟!
زل زدم تو چشاشو گفتم
_هدفت از این حرفا چیه رسول؟!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۰ **** #بردیا **** پیراهن مشکیمو پوشیدم و به همراه رسول از خونه خارج و به س
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۱
زل زدم تو چشاشو گفتم
_هدفت از این حرفا چیه رسول؟!
رسول_ هدفم فهموندن درصد خنگیته که بدون هیچ تحقیقی یه جنازه بی هویت رو با هویت زنت دفن کردی! بردیا این کیس جدیدی که تو اونو مثل خانومت دیدی دقیقا روز شهادت همسرت پیداش شد و گفتن که تصادف کرده!
مبهوت گفتم
_ یعنی چی؟؟!!
رسول_ بردیا چرا خنگ بازی در میاری!
سرمو با دستام چنگ زدم که همون موقع اوانسیان ها از رستوران بیرون زدن و نیرو های حاضر تو رستوران به سمت تیمور رفتن و خیلی بی صدا بازداشتش کردن!
به خنگی خودم لعنت فرستادم که چرا اون جنازه رو بدون طی کردن مراحل قانونی دفن کردیم! مشتی به میز زدمو سریع شماره ی حسین رو گرفتم.
حسین_ جانم بردیا!
بدون سلام و احوال پرسی گفتم
_ سریع برو پیش سرهنگ و ازش بخواه جواز نبش قبر دریا رو بگیره!
حسین متعجب گفت
_ چی میگی پسر؟! نبش قبر برای چی؟
پووفی کردمو گفتم
_ حسین کاری که گفتمو انجام بده من شب دلیلشو برای سرهنگ ایمیل می کنم... تو کاری که گفتمو انجام بده فقط....یا علی!
و قطع کردم!
از اینکه ممکنه دریا زنده باشه خوشحال بودم اما درکنارش ترسی وجود داشت که اعصابمو تحت فشار گذاشته بود که اون این بود که اگر سودا اوانسیان دریاست ، حافظشو از دست داده ...
حالا می فهمم اون خواب دریا که ازم میخواست دختر سودا نامیو نجات بدم چی بود! اون میخواست من خودشو نجات بدم!
پووف کلافه ای کردمو از رستوران خارج شدم که رسول رو کنار ماشین دیدم که دست به سینه و با لبخند منتظرم ایستاده بود.
رسول یکی از نیرو های امنیتی تهران بود که از وقتی برای ماموریت به تهران اومدم مثل برادر همراهیم کرده و تا جایی که نیاز بوده منو با فوت و فن کارشون اشنا کرده...ازدواج کرده و صاحب یه دختر بچه به اسم زهراست!
رسول_ بپر بریم دادا که امشب حسابی تو هپروتی!
پس کله ای بهش زدمو گفتم
_مرض!! حق بده گیج و منگ باشم!
با خنده گفت
_ اوه بله قربان حتما حق میدم! شما راحت باش!!
گوشیم زنگ خورد . سوگند بود .
جواب دادم که صدای هیجان زدش توی گوشم پیچید
_ سلام داداش خوبی؟! وای داداش حسین چی میگه؟! نبش قبر برای چی؟!
لبخند تلخی زدموگفتم
_ سلام زن داداش ! برای اینکه بهتره صبر کنین تا فردا!
سوگند_ بردیا راستشو بگو چی شده که می خوای قبر خواهر خدا بیا مرزمو بکنی دوباره! به جان حسین من نمی تونم تا فردا صبر کنم.
پووفی کردمو گفتم
_ بزن رو ایفون تا حسینم بشنوه ...جون دوبار توضیح دادنو ندارم!
کمی سکوت و بعد دوباره صدای سوگند اومد که می گفت
_ روی بلند گوعه ...توضیح بده جان مادرت!
مکثی کردم و بعد شروع به صحبت کردم
_ به یه کیس جدید بر خوردیم که یه دختره که قیافه ی دریا رو داره...دقیقا روز شهادت دریا سر و کلش توی باند پیدا شده! ...تصادف کرده و حافظشو از دست داده!
یکی از نیرو های اینجا هم مثل من به هویت این دختر شک کرده و حدس می زنه دریا باشه!
نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم
_ درصد صحت این حدس بالاست چون ما بدون کسب جواز دفن از پزشک قانونی رضایت به دفن دریا رو دادیم...و احتمال داره اون جنازه...دریا.. نباشه!
هیچ صدایی از اونطرف خط نمیومد... کمی مکث کردم و وقتی که دیدم چیزی نمی گن با صدایی که از ته چاه در میومد پرسیدم
_حسین با سرهنگ حرف زدی؟!
صدای نفس عمیق حسین توی گوشی پیچید
حسین_ اره...گفت هروقت دلیلتو گفتی روی نبش قبر کردن فکر میکنه! ... بردیا مطمئنی دریاست؟!
_نمی دونم! برو داداش..برو به خانومت برس فکر کنم شکه شده !.....یاعلی....
****
امروز قرار شد بعد از بازجویی از تیمور مشایخ یه جلسه داشته باشیم تا پرونده رو از اول مرور کنیم و با دقت بیشتری پرونده رو پیش ببریم...
همه وارد سالن کنفرانس شدیم و من به عنوان کسی که از اول پرونده حضور داشتم شروع کردم به توضیح و صحبت.
عکس طهورا روی برد نمایش داده شد.
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۱ زل زدم تو چشاشو گفتم _هدفت از این حرفا چیه رسول؟! رسول_ هدفم فهموندن درص
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۲
بردیا_ طهورا ولد بیگی که با اسم فاطمه محمودی وارد ایران شده و دختر 7ساله ای به نام سحر سرمد رو به قتل رسوند...جلو تر که رفتیم متوجه شدیم این خانم دختر مهین اسکندری یکی عناصر گروه مجاهدین خلق یا همون منافقینه و پدرش الم اوانسیان از دوستان ایوا بیکل، یکی از سران اسرائیله که بنا به دلایلی نا معلوم فامیلیشو تغییر داده و به صورت قاچاقی وارد ایران شده و هدفش از ورود به ایران بمب گذاری توی حرم شاهچراغ شیراز بوده...
البته به اسم انحصارورثه پاشو به شیراز گذاشته اما هدف اصلیش این بوده!
اینطور که ما فهمیدیم این خانم می خواسته از طریق علی فرهمند سوپروایزر اورژانس شهر صدرای شیراز وارد تیم پزشکی بشه و توی درمانگاه تازه تاسیس حرم مشغول و بمب گذاری کنه!
دلیل به قتل رسوندن سحر سرمد هم این بوده که سحر اون رو توی خونشون می بینه و از قضا موقعی می بینه که داشته به صورت تصویری با الم اوانسیان درمورد نحوه بمب گذاری صحبت می کرده! چند وقت پیش دستگیر و اعدام شد...
عکس بعدی عکس سمیر اوانسیان بود.
_سمیر اوانسیان برادر طهورا از اموزش دیده های موساد که به مدت 7 سال توی ایران ساکنه و تمام خلاف هاش پنهونی بوده و یعنی کارهاشو به دست افرادی میسپرد که در صورت لو رفتن پای اونو گیر نندازن...دستگیر و فرار کردو به اسرائیل رفت که الان به همراه پدرش به ایران برگشته...
عکس ارجمند روی برد افتاد.
_ خسرو ارجمند که از فعالای گروهک های سیاسی که توی فتنه 88 دستگیر و بعد از مدتی ازاد شد و تا قبل از مردنش توی درگیری کثافط کاری هاشو پشت شرکت تولید قطعات سخت افزاری رایانه پنهون کرده!
(عکس یاور روی برد اومد وبعدش مازیار)
_دست راستش یاور احمدی که لیسانس ای تی داره و مغز متفکر ارجمند محسوب میشد!
دست چپش هم مازیار یاری هست که رابط بین اون و سمیر اوانسیان و مهین اسکندریه و هر از گاهی از بین مخالفین نظام که داخل کشور هست برای موساد (سازمان جاسوسی اسرائیل) پنهانی نیرو میگیره!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
_ اوایل ما فکر می کردیم سرکرده این گروهک ضد انقلابی ارجمنده اما بعد ها پی بردیم که ارجمند یه پوششه و رهبری این گروه به دست خونواده اوانسیانه!
عکسی روی برد افتاد که نفسمو توی سینم حبس کرد..
چند نفس عمیق کشیدمو بعد از اون ادامه دادم.
_سودا اوانسیان! دختری که دقیقا روز مرگ سروان فرهمند گفته میشه که تصادف کرده و حافظشو از دست داده و همونطور که میدونین شواهد زیادی موجوده که حدسمونو به یقین تبدیل میکنه! یعنی اینکه سرگرد فرهمند زندست و سودا اوانسیان همون سروان فرهمنده!
رسول_ قربان اینطور که پیداست ...این تیم قصد دارن که یه شورش علیه نظام راه بندازن و مردم رو علیه نظام بلند کنن ...
سرهنگ امینی که مسئول جدید پرونده اوانسیان بود گفت
_ بله! همون نقشه ی همیشگی اسرائیلی ها امریکایی ها...یا جاسوسی یا اغتشاش!..........بسیار خب بهتره که تمام تمرکزتونو روی الم و سمیر اوانسیان بزارین و برای فهمیدن هویت اصلی سودا اوانسیان تا نتایج نبش قبر و دی ان ای دست نگه دارین....ختم جلسه!
*
#سودا
*
شال مشکیمو پوشیدم و تمام موهامو داخلش جا دادم و با یه گیره اونو فیکس کردم!
الیوت با لبخند نگاهم میکرد که گفتم
_چیه خوشگل ندیدی!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۲ بردیا_ طهورا ولد بیگی که با اسم فاطمه محمودی وارد ایران شده و دختر 7ساله ای
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۳
باهمون لهجه دلنشینش گفت
_لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون برخورد می کنه!
لبخندی زدمو گونشو بوسیدمو گفتم
_اشکال نداره! اون به همه چیزم گیر میده! بزار به حجابمم گیر بده!
کمی مکث کردمو بعد باحالت پرسشی گفتم
_ الیوت واقعا من قبلا از تصادف از پدرم و سمیر هم کثیف تر و ترسناک تر بودم؟؟!!
تا الیوت خواست چیزی بگه صدای پدرم بلند شد که صدام میزد و ازم می خواست برم پایین تا بریم رستوران !
سریع از اتاق خارج شدم که سینه به سینه ی پدرم شدم! هیینی کردم که یه صحنه جلوی چشمام جون گرفت...
"یه اتاق کار بود از یه نفر خواستم تا منو پوشش بده تا برم بیرون و به محض خروجم سینه به سینه ی مردی شدم و از ترس هینی کشیدم..."
با صدای خشمگین پدرم به خودم اومدم.
_باتوام!! مگه کری؟؟!! میگم این چه ریختیه! چرا مثل دوره عهد دقیانوس می گردی؟؟؟؟؟؟؟
اخمی کردمو گفتم
_ من این پوشش رو دوست دارم! مشکل دارین به من مربوط نیست!
کشیده محکمی بهم زد که باعث شد زخم گونم خون ریزی کنه!
اشک توی چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بیرون بریزن ...
الم_ شیر شدی حروم لقمه! یا همین الان اون گیساتو می ریزی بیرون یا انقد می زنمت که صدای عر عر الاغ بدی!
تو سینش براق شدمو گفتم
_نمی ریزم! حاضرم زیر کتکات جون بدم اما موهامو از شالم بیرون نمی زارم!
از خشم تن و بدنش می لرزید.
از بین دندونای کیپ شدش غرید
_ تو چه ... خوردی؟!
بلند تر سمیر رو صدا زد.
_سمییییییر!!! بیا این دختره ی ور پریده رو از جلو چشام دور کن وگرنه می کشمش!
سمیر به سرعت از پله ها بالا اومد و دستامو گرفت کشید و همراه خودش از پله منو پایین برد.
روی مبل پرتم کرد و گفت
_ یا کاری که پدر ازت خواسته رو انجام می دی یا که الیوت رو جلو ی چشمات سر می زنم! میدونی که اینکارو میکنم! پس بهتره چموش بازیو بزاری کنار و راه بیای باهامون دختره ی خیره سر!
و به سرعت از جلو چشمام دور شد و به سمت طبقه بالا رفت.
سمیر دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود!
بزاق دهنمو قورت دادم و با چند تا نفس عمیق سعی کردم بغض توی گلومو خفه کنم!
از جام بلند شدمو به سمت ایینه جا کفشی رفتم و گیره ی شالمو باز کردم و کمی از موهامو بیرون گذاشتم که یهو شالم از پشت کشیده شد و عقب تر رفت خواستم اونو جلو بکشم که سمیر پشت دستم زدو گفت
_ او او... خواهری دست بزنی بهش الیوت جون پخ پخ!
و دستشو نمایشی و به معنای خفه شدن روی گلوش کشید!
بغضمو قورت دادمو به سرعت از سالن بیرون زدم و به سمت گاراژ رفتم و منتظر پدرم و سمیر موندم.
بعد از چند مین اومدن و سوار مزدا تیری سمیر شدیم و به سمت رستوران طلائیه رفتیم!........
تیمور درمورد محل خوندن دخترا و کارشون از پدرم و سمیر سوال می پرسید و پدرمو سمیر جوابشو میدادن!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۳ باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون ب
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۴
باهمون لهجه دلنشینش گفت
_لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون برخورد می کنه!
لبخندی زدمو گونشو بوسیدمو گفتم
_اشکال نداره! اون به همه چیزم گیر میده! بزار به حجابمم گیر بده!
کمی مکث کردمو بعد باحالت پرسشی گفتم
_ الیوت واقعا من قبلا از تصادف از پدرم و سمیر هم کثیف تر و ترسناک تر بودم؟؟!!
تا الیوت خواست چیزی بگه صدای پدرم بلند شد که صدام میزد و ازم می خواست برم پایین تا بریم رستوران !
سریع از اتاق خارج شدم که سینه به سینه ی پدرم شدم! هیینی کردم که یه صحنه جلوی چشمام جون گرفت...
"یه اتاق کار بود از یه نفر خواستم تا منو پوشش بده تا برم بیرون و به محض خروجم سینه به سینه ی مردی شدم و از ترس هینی کشیدم..."
با صدای خشمگین پدرم به خودم اومدم.
_باتوام!! مگه کری؟؟!! میگم این چه ریختیه! چرا مثل دوره عهد دقیانوس می گردی؟؟؟؟؟؟؟
اخمی کردمو گفتم
_ من این پوشش رو دوست دارم! مشکل دارین به من مربوط نیست!
کشیده محکمی بهم زد که باعث شد زخم گونم خون ریزی کنه!
اشک توی چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بیرون بریزن ...
الم_ شیر شدی حروم لقمه! یا همین الان اون گیساتو می ریزی بیرون یا انقد می زنمت که صدای عر عر الاغ بدی!
تو سینش براق شدمو گفتم
_نمی ریزم! حاضرم زیر کتکات جون بدم اما موهامو از شالم بیرون نمی زارم!
از خشم تن و بدنش می لرزید.
از بین دندونای کیپ شدش غرید
_ تو چه ... خوردی؟!
بلند تر سمیر رو صدا زد.
_سمییییییر!!! بیا این دختره ی ور پریده رو از جلو چشام دور کن وگرنه می کشمش!
سمیر به سرعت از پله ها بالا اومد و دستامو گرفت کشید و همراه خودش از پله منو پایین برد.
روی مبل پرتم کرد و گفت
_ یا کاری که پدر ازت خواسته رو انجام می دی یا که الیوت رو جلو ی چشمات سر می زنم! میدونی که اینکارو میکنم! پس بهتره چموش بازیو بزاری کنار و راه بیای باهامون دختره ی خیره سر!
و به سرعت از جلو چشمام دور شد و به سمت طبقه بالا رفت.
سمیر دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود!
بزاق دهنمو قورت دادم و با چند تا نفس عمیق سعی کردم بغض توی گلومو خفه کنم!
از جام بلند شدمو به سمت ایینه جا کفشی رفتم و گیره ی شالمو باز کردم و کمی از موهامو بیرون گذاشتم که یهو شالم از پشت کشیده شد و عقب تر رفت خواستم اونو جلو بکشم که سمیر پشت دستم زدو گفت
_ او او... خواهری دست بزنی بهش الیوت جون پخ پخ!
و دستشو نمایشی و به معنای خفه شدن روی گلوش کشید!
بغضمو قورت دادمو به سرعت از سالن بیرون زدم و به سمت گاراژ رفتم و منتظر پدرم و سمیر موندم.
بعد از چند مین اومدن و سوار مزدا تیری سمیر شدیم و به سمت رستوران طلائیه رفتیم!........
تیمور درمورد محل خوندن دخترا و کارشون از پدرم و سمیر سوال می پرسید و پدرمو سمیر جوابشو میدادن!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۴ باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۵
از طرفی بودن توی این جمع و شنیدن نقشه هاشون از طرفی هم چشمای کثیف بادیگارد تیمور اعصابمو بهم ریخته بود.
مرتیکه چشم چرون...دلم میخواد بزنم دکورشو بهم بریزما!
مرتیکه یالغوز مفنگی!
رومو به سمت گارسونی که کنار چند میز اونطرف تر ایستاده بود کردمو ازش درخواست اب کردم و خواستم رومو برگردونم سمت پدرمو بقیه که چشمم به مردی خورد که عینک طبی داشت به همراه ماسک...
اونم داشت منو نگاه می کرد.
از چشماش معلوم بود از دیدنم تعجب کرده...
کمی که به چهرش دقت کردم دیدم چشماش چشمای همون پسری بود که صداش توی ذهنم برام مورفین بود!
خودمو جمع و جور کردم و رومو برگردوندم اما تا اخرین لحظه ای که توی رستوران بودیم فکر و ذهنم پیش اون چشمای اشنا بود!
با صدای پدرم که ازمون میخواست بلند شیم و بریم به خودم اومدم .
تیمور و اون نوچه ی عوضیش دستشونو دراز کردن که باهاشون دست بدم مثل لحظه ورودمون خودمو زدم به اون راهو سریع ازشون فاصله گرفتمو از رستوران خارج شدم .
چند لحظه بعد هم پدرمو سمیر بیرون اومدن و خدا رو شکر به دست ندادنم با اون دوتا چیز مرغی ایراد نگرفتن.
اونقدر از نقشه ای که تا انجام شدنش چیزی نمونده بود خوشحال بودن که حواسشون به کارا و رفتار من نبود!
سوار ماشین شدیمو به سمت خونه به راه افتادیم...
امشب از اون شبا بود که قرار بود تا صبح بیدار بمونم و بی خوابی بکشم!
از پنجره به حیاط نگاه کردم.
حیاطی که پر از درختای چنار و سرو و کاج بود و شب ها یه محیط ترسناک و روزا یه حیاط مرموز و سرد رو به رخ ادم می کشید!
سرم تیر کشید!
سرمو با دستام چنگ زدمو به سمت تختم برگشتم.
همین که روی تخت دراز کشیدم تصویر اون دو چشم سیاه اشنا جلو ی چشمام جون گرفتن!
خواستم بلند شم و ابی به دست و صورتم بزنم تا این افکار ازم دور شن که صدایی توی گوشم پیچید
"_تولد...تولدت مبارک...."
"_دری بیا با هم کادو ها رو باز کنیم!"
تولدم بود!
تولد 4 سالگیم!
اما نه سمیر و نه پدر و نه مادرم ...هیچ کودوم نبودن!
من سودا نبودم....
سرمو محکم تر چنگ زدم.
تصویرا عوض شد..
صحنه ها مدام تغییر می کرد و من رو با خود حقیقیم اشنا می کرد!
خون از دماغم جاری بود و پیرهن سفیدمو رنگی کرده بود!
یه لحظه انگار چیزی توی سرم منفجر شد!
مثل یه بمب!
یه بمب که به جای تیر و ترکش و ویرون کردنم تمام خاطرتمو بهم داد...
تموم چیزایی که نمی دونستمو بهم گفت!
من دریا بودم!!!
دریا فرهمند!!
دختر سر تیپ محمد فرهمند!
دختر هدیه پویا!!
من پلیس بودم!!
من یه ... یه مسلمون شیعه بودم!!!!!!
با صدای بلند شروع کردم به خندیدن!!
من از این لاشخورا نبودم!!
من فرزند یه کرکس صفت نبودم!
از جام بلند شدم که سرم گیج رفت!
دوباره روی زمین کنار تختم نشستم و زانو هامو بغل کردم
👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۵ از طرفی بودن توی این جمع و شنیدن نقشه هاشون از طرفی هم چشمای کثیف بادیگارد ت
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۶و۹۷
من شوهر داشتم!
من زن بردیا بودم!
دستمو روی شکمم گذاشتم!
اشکام روون شد
من بچه داشتم..این عوضیا بچمو کشتن!
با دستام صورتمو پوشوندمو زدم زیر گریه!!
خدایا خودت کمکم کن!!
در اتاقم باز شد و بعد از اون اروم بسته شد و صدای مهربون و اروم الیوت توی گوشم پیچید!
زخم صورتم بخاطر شوری اشکم می سوخت و خون میومد!
پانسمانش خونی بودو لباسمم بخاطر خون دماغم پر از لکه های ریز و درشت قرمز بود!
الیوت از دیدن چهرم ترسید ...سریع کنارم زانو زدو دستای لرزونم رو توی دستاش گرفت و گفت
_ امی....چی شده؟! چرا انقدر چشمات قرمزه! چرا باز پانسمان صورتت خونیه!! چرا لباست پر از لکه های خونیه!
لبخندی به لهجه ی روونش زدم!
خیلی خوب تونسته بود فارسی حرف بزنه!
اروم زمزمه کردم.
_حافظم برگشته الیوت!
با شگفتی نگاهم کرد و گفت
_واقعا؟؟!!
سرمو بالا و پایین کردمو گفتم
_ اره...اسمم دریاست! ایرانی ام و البته یه دختر نظامی!!
لبخند پررنگی روی لبش اومدو دستامو بوسید و گفت
_خدا رو شکر!!
اونشب تا صبح برای الیوت از گذشتم و پدر و مادرم و بردیا و البته حسین و سوگند گفتم
اونقدر تعریف کردم که الیوت بیشتر از خودم مشتاق دیدار با خونوادم بود!
امید وار بودم تا وقتی که ایران هستیم از دست این عوضیا خلاص بشیم و از اون شب به بعد دعای هر شبم شد اینکه از دستشون خلاص بشیم!...
با صدای ترسیده الیوت از خواب بیدار شدم.
_دریا...ابجی! چند...چندنفر ...ریختن تو خونه!
تو جام نیم خیز شدم
_ تو رو دیدن؟!
الیوت سرشو به علامت نه تکون داد که سریع از روی تخت بلند شدم مانتو و شالمو پوشیدمو از اتاق بیرون زدم که دیدم چند تا اقا در حال نصب شنودن.
س زدم مامورای امنیتی باشن!
تا خواستم حرفی بزنم نگاهم به بردیا افتاد که از اتاق کنترل دوربینا بیرون میومد!
هول کرده لبخندی زدم که یاد شعری از مهدی اخوان ثالث که مامان موقع اومدن بابا به خونه برام می خوند افتادم
"ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را...
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را...
گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم!...
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را...!"
نگاهش بهم که افتاد چند لحظه ماتم شد که لبخندی زدمو به سمتش رفتمو گفتم
_ من هرکیو فراموش کرده باشم تو رو فراموش نمی کنم فرمانده! جناب سروان نکنه شما منو یادت رفته؟!
نگاهشو ازم گرفتو به یکی از افرادی که درحال چک کردن دوربینایی که کار گذاشته بودن بود گفت
_رسول جان به خانم احمدی بگو بیان این خانم و پسر بچه رو همراهی کنن هتل!
با بهت گفتم
_ هتل!!! زندان سیاسی؟!
جوابمو نداد که زنی بازومو کشید و همراه خودش برد..الیوت هم بی صدا گریه میکرد اما در لحظه اخر رو به بردیا با بغض گفت
_اقا بردیا این حق دریا نیست که می خوای بندازیش زندان سیاسی!
بردیا چیزی نگفت و رو به همون رسول گفت
_ تو هم باهاشون برو اداره! منو بقیه بعد از انجام کارا میام اداره...
اروم رو به زن بغل دستیم گفتم
_ بهشون بگین کنار استخر یه اتاق هست که به انباری شباهت داره ولی در اصل یه نوع گاو صندوقه و همه ی مدارک اونجاست!
و دیگه چیزی نگفتم تا به اداره برسیم...
زخم گونم می سوخت ...احتمال داشت دوباره زخمش سر باز کرده باشه! خواستم کمی چشم بندمو جا به جا کنم تا زخم گونم کمتر اذیت بشه که صدای خشن بردیا توی گوشم پیچید و مانعم شد.
_بهتره به اون دست نزنین! کمی صبور باشین تا به اتاق بازجویی برسین!
بغض داشت خفم می کرد!
دلیل اینهمه سردی بردیا رو نمی دونستم!
من که کاری نکرده بودم که اینجوری می کرد!
نکنه منو فراموش کرده!
نکنه فکر می کنه منم جاسوس اونام!!
تنم از فکرای توی سرم به لرزه افتاد که فکر کنم خانمی که بازومو گرفته بودو منو همراه خودش می کشوند اینو فهمید چون کمی با ملایمت تر منو دنبال خودش کشوند
همون مردی که بردیا رسول صداش میزد وارد اتاق بازجویی شد و دوربین و ضبط صوتی رو روی میز گذاشت و بعد از فعال کردنشون گفت
_تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود!
سعی کردم بغض و ناراحتیمو کنار بزارم
سرفه مصلحتی کردمو اروم زمزمه کردم
_بله!
رسول_ خب خودتونو معرفی کنین!
پوزخندی زدمو اروم زمزمه کردم
_دریا فرهمند 26 ساله فرزند محمد فرهمند اهل شیراز!
فوق لیسانس ای تی دارم و بعد از فوق دیپلم از طریق درجه داری ناجا وارد رسته اگاهی شدم و بعد از گرفتن فوق لیسانس درجه سروان رو گرفتم! همسرم بردیا ماهانی اون هم نظامیه و الان داره بازجویی شما از منو گوش میده....کافیه یا بیشتر بگم براتون؟!
لبخندی زدو گفت
_ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خودتون نسبت میدین خانم سودا اوانسیان؟!
قهقه ای زدمو گفتم
_ میشه بگید کی مردم که خودم خبر ندارم؟!
اخمی کردمو ادامه دادم
_شما میتونین ازم تست دی ان ای بگیرین!
_ کی تصادف کردین و کی حافظتون برگشت!
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۶و۹۷ من شوهر داشتم! من زن بردیا بودم! دستمو روی شکمم گذاشتم! اشکام روون شد م
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۸
لبخندی زدو گفت
_ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خودتون نسبت میدین خانم سودا اوانسیان؟!
قهقه ای زدمو گفتم
_ میشه بگید کی مردم که خودم خبر ندارم؟!
اخمی کردمو ادامه دادم
_شما میتونین ازم تست دی ان ای بگیرین!
_ کی تصادف کردین و کی حافظتون برگشت!؟
لبخند غمگینی ناخداگاه روی لبم نقش بست
دریا_ من اصلا تصادف نکردم! روزی که توی ماموریت لو رفتم و فرار کردم، یاور احمدی یه تیر به سمتم شلیک کرد که به شونم بر خورد کرد! از پا نیفتادم تا وقتی که سمیر اوانسیان که از زندان فرار و به ترکیه اومده بود به سمت شکمم شلیک کرد ...چون...چون باردار بودم...نتونستم دووم بیارم و بی هوش شدم و وقتی به هوش اومدم هیچ چیز از گذشته به خاطر نداشتم! توی اسرائیل بودیم و سمیر اوانسیان همراهم بود... تمام این مدت خاطره هایی رو به یاد میاوردم که اصلا با زندگی بعد از تصادفم شباهت نداشت...
سرمو پایین انداختمو ادامه دادم
_تا اینکه 2شب پیش وقتی بردیا رو توی رستوران دیدم چشما و ابروهاش برام اشنا به نظر میومد! وقتی به خونه برگشتم از شب سر درد شدیدی گرفتم و بعد از اون دماغ شدیدی شدم و... و صدا ها و صحنه هایی که توی ذهنم می گذشت باعث شد حافظم برگرده!
کمی از لیوان اب خوردم که رسول گفت
_زخم روی گونت برای چیه؟!
اهی کشیدمو گفتم
_ وقتی که از ترکیه میخواستیم بیایم ایران یه سری چیزا یادم اومدو اونقدر تحت فشار بودم که از هوش رفتم.
وقتی به هوش اومدم ایران بودم!
الیوت که از بهوش اومدنم خوشحال شد جلو سمیر و الم اوانسیان خواست بیاد پیشم و ببوستم که سمیر هلش دادو الم کلی تحقیرش کرد که من جوش اوردم و کلی بد و بیراه بهشون گفتم نتیجه این حرفام شد این زخم و 10تا بخیه!
سامان_ بسیار خب خانم اوانسیان... بهتره که این جلسه رو فعلا همینجا نگه داریم و بعد از استراحت دوباره برای بازجویی بیاین.
خواست دوربینو خاموش کنه که با حرفی که زدم دست نگه داشت.
دریا_ ولی من اوانسیان نیستم! جای تیر روی شکم و شونم سندیه که من دریا هستم! علاوه بر اون از طریق دی ان ای مشخصه!!
سامان_محض اطلاعتون جسد سوخته خانم فرهمند خیلی وقته که دفن شده!
مبهوت نگاهش کردمو اروم زمزمه کردم
_ پس بردیا برای همین اون رفتارو باهام کرد!!...خدای من چطور ممکنه!
سرمو با دستام چنگ زدم... رسول اتاقو ترک کردو به محض بسته شدن در بغضم شکست.
زدم زیر گریه....سوزش گونم بیشتر شده بود اما به پای سوزش دلم نمی رسید.
همون زن دستشو روی شونم گذاشت و کمکم کرد تا به سلولم برگردم....
وارد سلولم که شدم خواست درو ببنده که با لحنی که خستگی توش موج می زد گفتم
_ میشه یه چادر و جانماز و قران برام بیارین؟! و بگین قبله کودوم طرفیه؟!
زنه متعجب نگاهم کردو بعد از کمی مکث در فلزی سلول رو بست .
نا امید خواستم روی تختی که گوشه سلول بود بشینم که در باز شد و بردیا با چادر و جانماز وارد اتاق شد و منتظر شد تا از دستش قران و چادر و جانماز رو بگیرم.
ازجام بلند شدمو با قدمای لرزون به سمتش رفتم.
دستمو دراز کردم تا ازش بگیرم که از کنارم گذشت و وسایلو روی میز کنار تخت گذاشت و قبل از خروجش روبه من که ماتم برده بود قبله رو گفت و از سلول بیرون رفت.
اشکام بدون اختیار روی گونم روون شد.
به سمت میز رفتم.
جانماز رو پهن کردمو چادرمو پوشیدمو برای رهایی از این بدبختی که دچارم شده یه نماز 2رکعتی نیت کردم!
تا سرمو روی مهر گذاشتم نتونتستم ادامه بدم .
بغضم شکست و همونطور که سرم روی مهر بود با صدای بلند گریه کردمو از همه گله کردم...
تشهد و سلاممو که دادم سجده کردمو برای نجات پیدا کردن از دست اون اوانسیان های عوضی خدا رو شکر کردم.
و بعد از سجده شروع به خوندن سوره یاسین شدم...
همیشه سوره یاسین برام منبع ارامش بود...
"یس{1} یاسین"
"والقرآن الحکیم{2} سوگند به قران حکیم"
"انک لمن مرسلین{3}که تو قطعا از رسولان خدا هستی"
"علی صراط المستقیم{4} برراهی راست (قرار داری)"
"تنزیل العزیز الرحیم{5} این قرانیست که از سوی خداوند عزیز و رحیم نازل شده است"
"لتنذر قوما ما انذر اباوهم فهم غافلون{6} تا قومی را بیم دهی که پدرانشان انذار نشدند، از این رو انان غافلند"......
قران رو بستم و اشکامو پاک کردم.
دوست داشتم الان مثل همیشه بردیا با خنده بگه
" باز محو خدا شدیو منه حقیر رو فراموش کردی؟!"
اه حسرت باری کشیدمو زمزمه کردم
_بردیا هیچ وقت خبر نداری که تو عبادتامم همش فکر تو تو ذهنم میاد!!!!!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۸ لبخندی زدو گفت _ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خ
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۹۹
یادمه مامانم هر وقت موقع نماز بابام به خونه میومد و مامانم مشغول نماز بود بعد از نمازش به بابا می گفت
"شک ندارم که به معراج مرا خواهند برد،
ان نمازم که به لبخند تو باطل شده است!"
بغضم سنگین تر شد.
به حدی که نفس کشیدن برام سخت بود.
اخ مامان کجایی که دیگه کم اوردم!
خدایا کم اوردم!!
تو لیست ادمات اشتباهی شده!!
اسم من که ایوب نیست!!
*
وارد اتاق بازجویی شدم!
با دیدن افراد داخل اتاق سرجام میخکوب شدم!
اشک تو چشمام جمع شد اما به سمت هیچکدومشون نرفتم!
روی صندلی نشستم و رو به اقا رسول گفتم
_ بفرمایین من اماده ام!
رسول میکروفن و دوربین رو اماده کرد اما رو به سرهنگ مهدوی کردو گفت
_بفرمایید قربان!
سرهنگ مهدوی نشست و رو به من گفت
_ تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود!
جوابشو ندادم و گفتم
_ جدیدا به صورت تیمی بازجویی میکنین قربان؟! سروان پویا و فرحی و ماهانی و اقا رسولم که جایگزین من!
سرهنگ خواست دوباره حرفاشو تکرار کنه که نذاشتمو خودم ادامه دادم
_ بله قابل فهم بود! ولی این برام غیر قابل باوره که الان شاید بیشتر از یه ماهه که منو توی اون اتاق زندانی کردین! روز و شبم معلوم نیست! زندگیم معلوم نیست! شما که حرفای منو باور نمی کنین پس چرا هر بار میارینم بازجویی تا حرفای تکراری بشنوین!
الان هم که دست جمعی اومدین بازجویی!
قطره اشکی از چشمام جاری شد که سریع پاکش کردمو سرمو پایین انداختم تا بقیه از چشمام پی به حال داغونم نبرن!
هرچند که حرفام به همشون ثابت کرد چقدر تحت فشارم!
سوگند کنار رفت که از پشتش الیوت بیرون اومد و از جام بلند شدمو روی زمین زانو زدم که حودشو با شتاب توی بغلم پرت کرد.
جای گلوله ی روی شکم و شونم تیر کشید اما برام اهمیتی نداشت.
نتونستم گریه نکنم و همونطور که الیوت توی بغلم بود زدم زیر گریه!
سوگند جلو اومد که به تندی بهش گفتم
_سمت من نمیای!
حسین خواست چیزی بگه که سرهنگ فرهمند گفت
_دخترم بیا بشین ... اون بچه رو هم بسپر به سروان فرحی!
لفظ دخترم باعث شد از دستورش سرپیچی نکنم.
گونه الیوت رو بوسیدم و اشکامو پاک کردم بعد از جام بلند شدم و روی صندلی نشستم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۹ یادمه مامانم هر وقت موقع نماز بابام به خونه میومد و مامانم مشغول نماز بود
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۰
سرهنگ گفت
_ دخترم ما از هویت تو با خبریم و می دونیم که تو دریا فرهمندی!
با تندی گفتم
_می دونستین و اینهمه تحت فشار قرارم دادین!؟
حسین خواست چیزی بگه که نذاشتم و رو به سرهنگ گفتم
_گوش میدم سرهنگ! بفرمایین.
سرهنگ_ دلیل اینکه تا الان سعی کردیم به تو نشون ندیم که از هویت اصلیت با خبریم این بود که یه دستور از طرف مسئول پرونده بود!
دلیل نگه داشتنت اونم به مدت 40 روز اینه که اوانسیان دنبال ردی از تو و الیوت می گشت و ما اینجا رو از هر جای دیگه برات امن تر دیدیم!
و دلیل حضور دایی و دوستت این بود که اونا اسرار به دیدنت داشتن و من بلاخره اجازه دادم ببیننت!
درضمن دلیل اینکه این مکالمه رو ضبط کردیم این بود که باید این ویدیو رو برای مسئول پرونده می فرستادیم تا ببینه که تو چقدر تحت فشار بودی.
دوربین رو قطع کرد و گفت
_حالا میتونی یه دل سیر با نزدیکانت رفع دلتنگی کنی!
ادم بی منطقی شده بودم!! فکر میکردم اونا مقصر تمام بدبختی هامن!
دیگه دلم نمی خواست هیچ کدوموشونو ببینم!
از همه بیشتر از بردیا دلخور بودم که منو می شناخت اما باهام سرد و خشن برخورد می کرد.
رو به سرهنگ گفتم
_از لطفی که بعد از این همه مدت بهم کردین ممنونم اما من ترجیح میدم توی سلولم و فقط با الیوت عزیزم گپ بزنم!! من به غیر از الیوت هیچ کس دیگه ای رو ندارم جناب سرهنگ مهدوی!
دست الیوت رو گرفتم و به سمت در خروجی که مخصوص متهم بود رفتم و زنی که مسئول همراهی من از سلول تا اتاق بازجوویی بود من رو به سمت سلولم هدایت کردو بعد از اون درو بست.
*
#بردیا
*
2 روز بعد از قرار توی رستوران ، جواب نبش قبر و تست دی ان ای اومد و جواب همون چیزی بود که حدس می زدیم!
دستور رسید که وقتی سمیر و الم اوانسیان خونه رو ترک کردن خیلی بی سر و صدا وارد خونه بشیم و دریا و الیوت رو همراه خودمون بیاریم اداره. اما سرهنگ دستور داد به هیچ وجه با دریا صمیمی رفتار نکنم و چقد دلم کباب شد وقتی فهمید قراره بره سایت(اصطلاحی که معنی زندان رو میده)...
الان چهل روزی از بازداشت بودن دریا می گذره و روز به روز افسرده تر میشه!
تمام ساعتی که توی سایته یا داره قران می خونه یا نماز یا تو سجده درحال گله و گریست!
وقتی توی اولین بازجوییش فهمید که یه جنازه رو با هویت اون دفن کردیم اولین چیزی که گفته بود این بود که
"دلیل سردی بردیا این بوده پس!"
و این یعنی تو بحرانی ترین شرایطشم به من فکر می کنه!
تو این چهل روز خیلی اتفاقا پیش افتاد ...
علی تصادف کرد ولی خوشبختانه حالش بهتره...
سرهنگ مهدوی و حسین و سوگند هم برای همکاری به تهران اومدن...
زخم گونه ی دریا عفونت کرد و 2 روز رو توی درمونگاه اداره گذروند و چقدر گریه کرد که من همراهیش نکردم در صورتی که تمام مدت من پشت در اتاقش شاهد همه چیز بودم!
مسئول چک کردن دوربین سلول دریا خودم بودم و اون هنوز از این موضوع با خبر نبود.
حسین و سوگند کنارم ایستادن .
هدفونو از روی گوشم برداشتمو گفتم
_ چیزی شده بچه ها؟!
سوگند اهی کشید و گفت
_طفلک دریا!! تو زندگیش دائم داره عذاب می کشه! الانم که از همون زده شده...حقم داره! هیچ کودوممون تو این مدتی که زندانیه بهش سر نزدیم!
چیزی نگفتم که ادامه داد
_بردیا میشه هدفونو بدی منم صداشو بشنوم؟؟
هدفونو بهش دادم و از جام بلند شدمو همراه با حسین رفتیم اونطرف تر که همون لحظه صدای یا خدای سوگند اومد .
سریع کنارش قرار گرفتیم که دیدم دریا از حال رفته و تا خواستم وضعیت اضطراریو اعلام کنمو در سلولو باز کنم دریا ازجاش بلند شدو نشست و با الیوت زدن زیر خنده!
پووفی کردمو زمزمه کردم
_ خدا زلیلت نکنه دختر! نصفه جونم کردی!
سوگند با شگفتی نگاهم کردو گفت
_صدا رو پخش کن ببین دریا چی میگه!!
صدا رو پخش کردم که صدای دریا پیچید توی اتاق
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۰ سرهنگ گفت _ دخترم ما از هویت تو با خبریم و می دونیم که تو دریا فرهمندی!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۱
دریا_اوووم فکرکنم 5 سالم بود که همسایشون شدیم...وای الی اون موقع ها منو حسین خیلی با هم جور بودیم ....همه جا با هم می رفتیم و خب این باعث شده بود بردیا و سوگند حسابی به ما دوتا حسودی کنن!!
شاید باورت نشه ولی ما 4تا از بچگی باهم بزرگ شدیم و از بچگی شوق نظامی بودن تو سرمون بود!
الیوت_همتون تو یه خونه بزرگ شدین؟!
اهی کشیدو گفت
_ نه تو یه اپارتمان 5 طبقه ....ولی همیشه پیش هم بودیم! انقدری که ما4تا با هم بودیم با خواهر، برادرامون نبودیم... وقتی هم به سن نوجوونی رسیدیم مثل همون موقع ها بازم پیش هم می رفتیم اما کمتر! دیگه منو سوگند همیشه پیش هم بودیم بردیا و حسین هم با هم!
الیوت لبخندی زد و گفت
_تو که اینهمه دوستشون داری چرا اون رفتارو باهاشون کردی؟!
دریا بحثو عوض کردو گفت
_الیوت ماشالله خیلی خوب فارسی حرف میزنیا!! روز به روز داره فارسیت بهتر میشه!!
الیوت نگاه شیطنت باری به دریا کردو گفت
_ااره خیلی...بحثو عوض نکن چرا اون رفتارو باهاشون کردی!؟
سوگند اهی کشید و گفت
_ نمی خواستم باهاشون اون رفتارو کنم ولی حقشون بود...مخصوصا بردیا! یعنی دلم میخواد گردنشو سفت بگیرم تا خفه شه!
الیوت لبخند مرموزی زدو گفت
_ ولی چشمات که اینو نمی گه!
دریا اهی کشیدو گفت
_ بیخیال بچه! ...راستی تو این یه ماه کجا بودی؟!
الیوت_ پیش خاله پریچهر!
دریا با شوق گفت
_ شیراز بودی؟! حتما با پری کلی اتیش سوزوندی! راستی ضحی رو دیدی !! بچه ی جدیدشونو چی؟؟! راستی اسمشو چی گذاشتن؟؟! به خاله گفتی برات اش سبزی و اش کازرونی بپزه!
الیوت دستشو روی دهنش گذاشتو گفت
_وای دختر تو خوبه الان افسرده ایو اینهمه فک می زنی وای به حال وقتی که سالمی!! بیچاره بردیا! چی میکشه از دستت!!
لبخندی روی لبم نشست که با جواب دریا هممون خندیدیم!
دریا_ وای منو بیخیال...نمی دونی بردیا چه ادم خونسردیه! روزی که پرواز داشتیم انقد دست دست کرد تا از پرواز جا موندیم! ...جوابمو بده بحثو عوض نکن بینم!!
الیوت لبخند شیرینی زدو گفت
_ اگه بزاری دست توی چالت کنم جواب میدم!
دریا_عه ! عه! بچه پرو!! از زن قانون باج میگیری!!
الیوت خونسرد دست به سینه نشست و گفت
_هرچی دوست داری اسمشو بزار!
دریا چپ چپ نگاش کردو گفت
_بیا یه کار کنیم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که انگشت اشاره ی الیوت توی چال گونه ی دریا فرو رفت!
حرصی اسمشو صدا زد که الیوت گفت
_لامصب چال نیست که چاهه!
دریا با بهت گفت
_ این حرفا رو کی یادت داده الی؟؟؟!!
الیوت سینه سپر کردو گفت
_ سروان بردیا ماهانی!!
بچه پروو رو نگا!!!!
دریا لبخندی روی لبش اومد که الیوت گفت
_نیشتو ببند دختر جوون! پریا می گفت از وقتی من رفتم خونشون بردیا شاد و شنگول می زنه! می گفت بعد از مردن تو حسابی خشن و ساکت شده بوده... البته اینطور که من میدیدم مرگ جعلی تو روی خونوادت حسابی تاثیر گذاشته بود!
دریا که اصلا حواسش به الیوت نبود گفت
_اخی بمیرم! بیچاره بردیا چی کشیده!!
لبخند عریضی روی لبم اومد که حسین زد پس کلمو گفت
_نیشتو ببند زلیل شده!!
قهقه زدم که سوگند میکرفون رو فعال کردو با صدای شیطنت امیزی گفت
_ دریا خانوم!! عجب سوتی دادی!! خب دیگه! یالا با ما3 تا اشتی کن وگرنه میرم به همه میگم!
دریا سرشو بالا کردو وقتی دوربینو دید متوجه خنگی خودش شدو محکم به پیشونیش زد
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۱ دریا_اوووم فکرکنم 5 سالم بود که همسایشون شدیم...وای الی اون موقع ها منو ح
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۲
حرصی گفتم
_این عادتو ترک نکردی؟؟!!
لبخندی روی لبش اومدو گفت
_نتیجه بی محلی هاته!!
حسین_ نگفتی دریا می بخشیمون؟!
لبخند عریضی زدو گفت
_اولا که من از اولش از دستتون دلچرکین نبودم...اون حرفا هم چون تحت فشار بودم زدم!
مکثی کردو با اون لحن شیطنت امیزی که دلم واسش حسابی تنگ شده بود گفت
دریا_ قربان لطف کن ایفونو بزن بیاین پایین!
همگی خندیدیمو بعد از کسب اجازه از سرهنگ وارد سلول دریا شدیم و وقتی پرسید با اجازه صاحب خونه اومدیم یا نه حرف که سرهنگو بهش زدیم که می گفت
"سروان فرهمند زندانی نیست که واسه دیدنش کسب اجازه کنین! فقط در حدی باشه که به کارتون لطمه نزنه و بقیه مشکوک نشن!!"..........
*
#دریا
*
دستم تو دستای بردیا بودو سفت دستامو گرفته بود
انگار میخواستم فرار کنم و اون اینطوری جلومو گرفته بود!
حسین با طعنه گفت
_بردیا داداش اینجا سلوله دریا بخواد هم نمی تونه در بره!
همه خندیدیم که بردیا گفت
_نه داداش این من باب رفع دلتنگیه! تو که زنت نمرده و زنده بشه که بفهمی!
حسین چشمکی به ما دوتا زد و گفت
_صد در صد درک نمی کنم چون اگر زنم بمیره من تا چهلمش پارتی روزانه و شبانه میگیرم!
منو بردیا خندیدم که سوگند حرصی مشتی به بازوی حسین زد که حسین الکی ناله کردو گفت
_اخ...اخ...اخ...می بینین دست بزنم داره!!!!!!!
خندیدمو گفتم
_حالا هر کی ندونه من که خوب میدونم جونت واسه همین ابجی گل ما در می ره! ترکیه رو یادم نرفته هنوز!
بردیا خندید و گفت
_ وای سوگند یعنی سوژه خنده بود! منو حسین وقتی به کمک یاور فرار کردیم و اومدیم ترکیه و به دریا اینا ملحق شدیم این اقا یه کولی بازی دراورد که یه بار نزدیک بود لو بریم!
سوگند مشکافانه نگاهمون کردو گفت
_ چیکار کرد مگه؟!
بردیا_ وقتی دید منو دریا با هم ماموریتو جلو میبریم رفت بالا منبر رو گفت مملکتی که پلیساش ماموریتاشونو زن و شوهری حل می کنن از پای بست ویرانست!
خندیدمو گفتم
_منم بهش گفتم اگه سوگند هم بود همین چرتو پرتا رو می گفتی اقا هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت نه خیر می رفتیم ترکیه گردی !
سوگند خندیدو گفت
_ولی خدایی سرهنگ پایه ی شما دوتاست! جوری نقشه می کشه که شما دوتا باهم باشین!! منو حسینم در فراغ هم بسوزیم و بسازیم!
بردیا اهی کشیدو گفت
_ وقتی صدای لرزون دریا تو گوشام پیچید و بعدش صدای اون ارجمند عوضی خودمو هزار بار نفرین کردم که چرا حداقل خودم نرفتم سراغ لبتاب و گاوصندوق ! وقتی هم اون جنازه سوخته رو دیدم انگار تموم وجودمو اتیش زدن! باورتون نمیشه اما انگار منو اتیش زده بودن!
همون روز کلی چرتو پرت بار سرهنگ کردم که چرا همیشه تو ماموریتای سخت باید دریا پیشقدم بشه که تهش این بشه!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۲ حرصی گفتم _این عادتو ترک نکردی؟؟!! لبخندی روی لبش اومدو گفت _نتیجه بی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۳و۱۰۴
به دستاش فشاری اوردم که نگاهم کرد
لبخندی بهش زدم و گفتم
_فرمانده می بینی که مثل شیر ژیان سالم و قبراق کنارت نشستم! یادته حسین همیشه میگفت دریا 7تا جون داره! دروغ میگفت!
حسین_ زکی!! من الان فکر می کردم الان میگه مثل همیشه پیشگویی هاش و حرفاش راسته،!
خندیدمو گفتم
_دروغ گفتی چون من از7تا بیشتر جون دارم!
اگه تمام بدبختیامو جمع کنین روهم رفته من الان باید100بار مرده و زنده شده باشم! پس من از 7تا بیشتر جون دارم که هنوز زندم!
ادامه دادم.
_خب..از پرونده چه خبر! چی شد که شما سه تا اومدین تهران؟!
بردیا_سرهنگ بهم پیشنهاد همکاری با نهادای امنیتی رو داد منم قبول کردم! این دوتا هم وقتی تو زنده شدی همراه سرهنگ اومدن چون فرماندهی اینجا دستور داده که همون افرادی که از اول روی این پرونده کار می کردن دوباره به فعالیتشون تو تهران ادامه بدن!
نیشم شل شد و با ذوق گفتم
_یعنی ما الان یه مامور امنیتی اطلاعاتی هستیم؟!
همگی خندیدن که الیوت گفت
_دریا تو همه چیزو تجربه کردی! از پلیس اگاهی گرفته تا مرگ و یه جاسوس اسرائیلی و یهودی .الانم که شدی مامور امنیتی کشورت!
لبخندی زدمو گفتم
_اره کاش بابام بودو بهم میگفت دختر نخود هر اشی نشو گرون تموم میشه واست! راستم می گفت ارزش دوری از بردیا رو نداشت!
حسین_ روحش شاد!! مرد فوق العاده ای بود!
دریا_دلم میخواست مسجدالاقصا رو تا وقتی اونجا بودم ببینم اما نشد!
اهی کشیدمو ادامه دادم
_عوضیا بد بلایی به سر فلستطینی های بیچاره اوردن! خدا ازشون نگذره!
الیوت اهی کشید و با لبخند غمگینی گفت
_پدرم عاشق مادرم و قدس بود! همیشه وقتی میخواست از مادرم تعریف کنه می گفت:
"چشمان تو زیباست به زیبایی قدس،هزاران دشمن در ارزوی اشغالش هستند!
سوگند_ چه قشنگ!!
بردیا_السلام علیکم و رحمته الله و برکاته.الله اکبر.الله اکبر!
مهرمو بوسیدمو سرمو بلند کردم که چشمم به چشمای شیطون بردیا گره خورد.
لبخندی زدم گفتم
_قبول باشه فرمانده.چرا اینجوری زل زدی به من!!
بردیا_ قبول حق حاج خانوم!.باز تو به من اقتدا کردی بچه!!
خندیدمو گفتم
_دوست دارم! تو نمی خوای بری خونه!! نه به اون چهل روز که محل نمی ذاشتی نه به الان که اصلا پاتو از سلولم بیرون نمی ذاری!!
خندیدو گفت
_دلم میخواد تو فضولی.وای دریا این مدت انقدر دلم میخواست وقتی سلام نمازمو دادم سرمو برگردونم و چهره معصوم تو رو پشت سرم ببینم!ولی همیشه یه حسی بهم میگفت تو بر می گردی! واسه همین وقتی فهمیدیم تو زنده ای خیلی شکه نشدم!
لبخند به این همه پاکی احساسش زدمو گفتم
_مامان خدا بیامرزم می گفت وقتی زندگی برات خیلی سخت و غیر قابل تحمل شد به خدا امید داشته باش و منتظر روزای خوب باش! همونطور که شاعر میگه:
" چنان نماند ؛چنین نیز هم نخواهد ماند! " یا "در نومیدی بسی امیدست .پایان شب سیه سپیدست!"
بردیا لبخندی زدو گفت
_خوشحالم که هستی دریا! خیلی خوشحالم!
بوسی براش فرستادمو با شیطنت گفتم
_خب دیگه هیس شو میخوام قران بخونم!
بردیا لبخندی زدو گفت
_تقبل الله حاج خانووم!!
سوگند _ خب این یعنی قصدشون شورش داخلی نبوده!
سرمو به علامت منفی چپ و راست کردمو گفتم
_اتفاقا برعکس! دقیقا هدفشون همینه!
سوگند نگاهشو گیج روی همه چرخوند ودر نهایت با تک خنده ای که گیج شدنشو نشون میداد گفت
_ خب اگه هدفشون شورش داخلیه چرا قفلی زدن روی توافق هسته ای؟!
لبخندی زدمو گفتم
_بهش میگن تئوری هسته ای-معیشتی! اونا میخوان ایران نتونه از انرژی هسته ای کاربرد دیگه ای بسازه! مثلا توی دارو یا بیمارستان ها! خب وقتی که کشوری که خیلی از اقلام پزشکی دارو های ضروریش تو لیست تحریمه انژری هسته ای اهمیت بالایی داره و خب وقتی نتونه از ارانیوم انژری هسته ای اونم توی صنعت پزشکی تولید کنه و نیاز مردم به اوج برسه پای مردم رو وسط میکشن و میگن اعتراض کنین بر علیه گرونی!
بردیا_ و درنهایت خودشون رهبری اعتراضات رو به دست می گیرن و اعتراض علیه گرونی تبدیل میشه به شورش علیه نظام!
سرهنگ مهدوی_ بله درسته! این اقایون اوانسیان هم قراره کمی پیاز داغشو زیاد تر کنن! و ممنوعیت خوانندگی زنان رو به چالش بکشن!
حسین_ که نتونستن! تیمور دستگیر و به کاری که میخواسته براشون انجام بده اعتراف کرده!
سوگند_ولی من هنوز متوجه اصل ماجرا نشدم! یعنی این اقایون اوانسیان انقدر نفوذ دارن که تونستن تا لغو توافق هسته ای پیش برن؟!
رسول_اقای الم اوانسیان با کم کسی رفاقت نمی کنه! ایوا بیکل از سران پر نفوذ اسرائیله!!
سرفه مصلحتی کردمو گفتم
_خب سرهنگ! دستور چیه؟! ما باید چیکار کنیم؟!
سرهنگ لبخندی بهم زد و گفت
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۳و۱۰۴ به دستاش فشاری اوردم که نگاهم کرد لبخندی بهش زدم و گفتم _فرمانده می بین
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۵
_شما به شخصه از حضور در صحنه بی بهره ای .اما حسین و کمیل .شماباید کار تعقیب سمیر رو انجام بدی!
بردیا و رسول.شما دوتا هم الم اوانسیان و تمام کسایی که تو این مدت باهاش در ارتباطن رو کنترل می کنین!
خانم فرحی شما هم توی تیم پشتیبانی حضور داشته باشین!
معترض گفتم
_قربان چرا منو از حضور در ماموریت برکنار کردین؟؟!
سرهنگ تبسمی کردو گفت
_بهتره به مرده ها کمتر دستور بدیم چون با اجنه در ارتباطن!
فکر نمی کردم سرهنگم از این حرفا بلد باشه!
لبخند زدمو گفتم
_همه مارو دست انداختن شما هم روش..
زمان تند تر از اونچیزی که فکرشو می کردم سریع تره!""
چرت و پرت گفتم!
از بس تو این اتاق موندم مخم قاطی کرده تز علمی زیاد میده!
امروز بلاخره قرار بود اوانسیان ها و تمام رابط هاشونو توی مهمونی دستگیر کنن!
دلم به تب و تاب افتاده بود...می ترسیدم بلایی به سر کسی بیاد...
از جام بلند شدمو خواستم به در بکوبم تا با سوگند کمی گپ بزنم که صدای حرصی الم رو شنیدم که داد میزد و از بقیه میخواست ولش کنن!
سریع به در کوبیدمو گفتم
_درو باز کنین میخوام پدرمو ببینم
در سلولم باز شد تا خواستم به سمت الم برم سوگند محکم دستمو گرفت و طبق نقشه با اخم گفت
_بایست سر جات!
الم تا منو دید کمی توجاش وایساد و با بهت خیرم شد و یهو به سمتم یورش اوردو از دست مامورا فرار کردو کشیده ی محکمی به گونم زدو هلم داد که روی زمین افتادم.
همه تو شک کارش بودن و کسی از جاش تکون نمی خورد با لگدی که به صورت پی در پی به شکم پهلوم میزد جیغی کشیدم که مامورا به خودشون اومدن و سریع اونو ازم جدا کردن.
تمام این اتفاقات به ثانیه هم نکشید .
دستمو روی شکمم گذاشته بودم و توی خودم جمع شدم
صدای دادو هوارش رو میشنویدم که منو مخاطب قرار داده بود.
الم_توعه عوضی حافظت برگشته و منو لو دادی!! همتونو به خاک سیاه مینشونم!
دختره ی خیرههه سررر....ولم کنین !!!!! ولم کنین لعنتیا! من اون دخترو میکشم!!
از شدت درد هیچ چیزی نمی تونستم بگم. رد بخیه شکمم خیلی وقت بود که خوب شده بود اما دکتر گفته بود هر ضربه محکمی ممکنه زخمم دوباره سر باز باشه!
زخم شکمم سر باز کرده بود و خیسی خونو حس می کردم.
سوگند جیغی کشیدو گفت
_دکتر رو خبر کنین!
و از درد چشمامو روی هم گذاشتم که سوگند فکر کرد از هوش رفتم اما هوشیاریمو داشتم.
سوگند نگران صدام کرد ولی اونقدر درد داشتم که حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم چه برسه به اینکه جوابشو بدم.
چند لحظه بعد صدای نگران حسین و بردیا به همراه دکتر مستوفی اومد.
دکتر_ بهتره دور مریضو خلوت کنین!
بردیا _دکتر بزارین ببریمش درمونگاه! رنگش بدجور پریده!
حسین_اره دکتر بدجور رنگش پریده!
دکتر خنده ای کردو منو صدا کردو گفت
_دریا خانم میتونی به کمک ما راه بیای یا برات برانکارد بیاریم!
از اینهمه ضعف حالم بهم میخورد...با اینکه درد دلم تمام انرژی و توانمو ازم گرفته بود اما تمام تلاشمو کردم و به حالت نیم خیز نشستم که بردیا خواست بغلم کنه که نذاشتم و دستشو گرفتم و با کمکش ایستادم.
چشمامو باز کردم که صدای متحیر حسین و بردیا بلند شد که همزمان گفتن
_ _ از شکمت خون میاد!
لبخند خسته ای زدمو با صدای خش داری گفتم
_خوبم...بریم!
با کمک بردیا به سمت درمونگاه اداره رفتیم!
با هر قدمی که بر میداشتم کلیه ای که ضربه خورده بود تیر می کشید.
دیگه نتونستم تحمل کنم و اخی گفتمو خم شدم که بردیا غر غری کردو دستشو زیر زانوم انداختو منو بلند کرد .
حرصی و خسته گفتم
_خجالت بکش بردیا حواست هست چیکار میکنی!؟
لبخند شیطنت باری زدو گفت
_تو الان مریضی منم نقش امبولانسو دارم پس هیس شو و از سواری مجانی که بهت دادم لذت ببر!
خنده ای کردم که از درد قیافم جمع شد ...کمی که بهتر شدم زمزمه کردم
_مرگ من چه اتفاق قشنگی خواهد شد اگر آغوش تو اخرین پیراهن من باشد!
و چشمامو بستم که بردیا غرید
_دریا به جان خودت که از همه واسم عزیز تری اگر از این حرفا بزنی من میدونم و تو!
👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۵ _شما به شخصه از حضور در صحنه بی بهره ای .اما حسین و کمیل .شماباید کار تعق
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۶و۱۰۷
همون طور که چشمام بسته بود لبخند پر دردی زدمو گفتم
_شما سواریتو بده فرمانده به حرفای منم توجه نکن! فاز خنگولیم بالا زده!
*
چشمامو باز کردم که نگاهم خیره نگاه بردیا شد.
لبخندی زدم که دستمو بوسید و گفت
_ احوال حاج خانوم چه طوره؟!
خنده ای کردمو گفتم
_تا تو کنارمی همه چی عالیه!
خندید و گفت
_خداروشکر! منو تو هیچ وقت نتونستیم مثل بقیه زندگی کنیما! ماه عسلمون شد ماموریت توی ترکیه ...
خندیدمو گفتم
_عزیزم ادمای خاص هیچیشون مثل بقیه نیست!
بردیا _ به نکته جالبی اشاره کردین بانو! الان یعنی ما خاصیم!؟
حسین و سوگند وارد اتاق شدن که حسین گفت
_سگ در صد!...چه طوری جغله!؟
حرصی گفتم
_جغله زنته!
صداشو یواش کرد که مثلا سوگند نشنوه.
حسین_ وای بلا به دور! جغله که خوبه! سوگی جون کانون پرورش عزرائیل داره!
سوگند پس کله ای بهش زدو رو به من گفت
_خوبی؟
سرمو بالا و پایین کردم که حسین با شیطنت گفت
_ راستی! خبر داری شدی همون سروان!
خندیدمو گفتم
_ اره ... نمیری از حسودی تو دایی جوون!
حسین لبخند مغرورانه ای زدو دستشو دور شونه بردیا انداختو گفت
_زکی!!! پس خبر نداری... قراره توی مراسم تقدیر ازمون منو بردیا جوون ارتقا درجه بگیریم جغله جون!!
متعجب رو به بردیا گفتم
_ واقعا؟!
بردیا چشمکی زدو گفت
_بله عزیزم! از این به بعد سرگردیم و بعضیا نمی تونن بگن گور بابای سرگرد!
خندیدمو از ته دل خدا رو شکر کردم که در کنار هم شادیم و تونستیم یه پرونده پر درد سر رو تموم کنیم هرچند خیلیا رو از دست دادیم و شهید شدن اما نتیجش شد دستگیری همشون!
به قول سوگند این ماموریت کم از شاهنامه نداشت .
و چه خوب که مثل شاهنامه اخرش خوشه!
متاسفانه مهین فرار کرد ولی الم و سمیر هر دو دستگیر شدن!
الیوت توی پانسیون هستش و قراره علی سرپرستیشو قبول کنه...البته منو بردیا هم کلی تلاش کردیم که الیوت پیش خودمون باشه اما میگفتن
ما شرایطشو نداریم...
امروز روز دومی بود که من توی بیمارستان بودم که خدا رو شکر کتکایی که از الم خوردم ضربه کاری نبود و صدمه جدی ندیدم...
4سال بعد****
4سال از بسته شدن پرونده اوانسیان ها می گذره!
هردو به حبس ابد و اعدام محکوم شدن و تمام روابطشون به حبس های چند ساله و ابد محکوم شدن...
سوگند و حسین صاحب یه دوقلو ی پسر شیطون شدن به اسم های سینا و نیما که حسابی مشغولشون کرد و دیگه وقت تو سر و کله هم زدن ندارن..
البته حسین اوایل به شوخی می گفت اسمشونو بزاریم هابیل و قابیل ولی ازشون قول بگیریم همو نکشن به جاش سوگندو بکشن که حسابی حرص سوگند بیچاره رو در میاورد و ما رو میخندوند!
منو بردیا هم صاحب یه دختر تخس شدیم که دست منو از پشت بسته بود توی شیطونی و قرار شد منو بردیا به احترام خاله پریچهر که دوست داشت اسمشو انتخاب کنه اسمشو از اسامی قرانی انتخاب کردیمو گذاشتیم اسرا و خاله هم که حسابی راضی بود که پیشنهادشو قبول کردیم ...
علی سرپرست الیوت شد و هردو باهم توی تهران زندگی می کردن که دوماه پیش دقیقا هم زمان با فارغ تحصیلی پریا برای همیشه به شیراز برگشتن و هفته پیش علی از پریا خواستگاری کردو پریا هم رو هوا پیشنهاد علیو گرفتو بدون معطلی بله داد
پارسا و معصومه باز هم صاحب بچه شدن که اسمشو امیر علی گذاشتن و به قول حسین 4 سال دیگه باید منتظر یه بچه ی دیگه ازشون باشیم!
اخه اختلاف سنی ضحی و زهرا 4 ساله و اختلاف زهرا و علی هم همینطور...
خاله پریچهر وقتی از زنده بودنم با خبر شد تا دوهفته نمی ذاشت به خونه برم و چقدر بردیا از دست اینکار خاله حرص میخورد...
پریا که تا منو دید به شوخی گفت یا جن و پری کی تو رو با اسنپ فرستاده این دنیا!!
و باعث خندمون شد.
منو سوگند کارمون نیمه وقت شده بود و کارمون بیشتر اداری بود تا عملیاتی...اما هنوز توی تیم دوتا سرگرد عزیزمون بودیم!
با صدای بردیا به خودم اومدم
_ فرمانده من به چی فکر میکنه؟!
خندیدمو گفتم
_به همه چیز.... به این 4 سال !به خوشبختی که تو لحظه به لحظه زندگیم حسش کردمو میکنم!
درسته لحظه های سختی هم داشتیم اما با بودن تو همه ی اون سختیا برام شیرین شدن!
بردیا لبخندی زدو گونمو بوس کردو گفت
_به نظرم بهتره به هابیل و قابیل (سینا ونیما بچه های حسین و سوگند) فکر کنی که قراره با حضورشون خونتو بمبارون کنن!
خندیدمو گفتم
_شیطنتای اونا پیش شیطنتای دختر تو لنگ میندازه!
اسرا خمیازه کشون وارد اتاق شدو خودشو توی بغل بردیا انداختو گفت
_فرمانده شنیدم چی گفتیا!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۶و۱۰۷ همون طور که چشمام بسته بود لبخند پر دردی زدمو گفتم _شما سواریتو بده
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۰۸ (پایانی)
خندیدمو از بغل بردیا بیرون کشیدمشو گونشو بوسیدم که
بردیا گفت
_بچه تو هنوز4سالتم نشده...این همه زبون کجاته!
زبونشو بیرون اوردو بعد فرستاد داخل و گفت
_اینجامه!
منو بردیا نگاهی بهم کردیمو شروع کردیم به خندیدن!
خداجونم خیلی دوست دارم!
بابت همسرو بچه ای که دارم !
بابت سلامتی که داریم!
واسه شادیمون...
خلاصه که واسه همه چیز دمت گرم!!
بردیا اروم کنار گوشم زمزمه کرد
_ وقتی که فکر کردم دیگه نیستی خیلیا بهم میگفتن اون دیگه رفته به خودت بیا و زندگی کن... یه چیزی نمیذاشت...اونم عشق تو بود...اون روزا یه جمله حالمو قشنگ توصیف میکرد " می توانستم فراموشت کنم، اما نشد...زندگی یعنی همین: جبری به نام اختیار! (پوریاشیرانی")
نگاهمو به اسرا که غرق خواب بود انداختم.
این کی خوابش برد!
دوباره نگاهمو به چشمای بردیا دوختمو گفتم
_من دوست داشتنم را هم به روز رسانی می کنم....
تورا هر روز،جور دیگری باید دوست داشت....(علی قاضی نضام) خیلی دوستت دارم فرمانده ی من!
بردیا چشمکی زدو گفت
_جانا تو فقط مرا صدا بزن کنج این میم مالکیتی که به اسمم میدهی؛یک دنیا زندگی جریان دارد!...
دستشو دور شونم انداخت که لبخندی زدمو گفتم
_عاشق ان نیست که هر لحظه زند لاف محبت!
مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید!...
بردیا خندید و هر دو هم زمان زمزمه وار شعری از ابو سعید رو زمزمه کردیم
_ _مجنون به نصیحت دلم امده است
بنگر به کجا رسیده دیوانگی ام...
این شعر اولین جمله ای بود که بردیا بعد از عقد برام فرستاده بود!
صدای زنگ خونه بلند شد!
اسرا سریع از جا بلند شدو گفت
_اخ جون دایی حسین اومد! الان میگم مامانو بابام واسه هم شعر می خوندن!
هردو خندیدیم و من بعد از مرتب کردن لباسم همراه بردیا به سالن رفتیم که اسرا با شیرین زبونی داشت برای حسین و سوگند تعریف می کرد ...
لبخندی به لبخندای از ته دل همه زدم که شعری از شهریار توی ذهنم اومد
"زندگانی گر کسی بی عشق خواهد ،
من نخواهم!
راستی زندگی بی عشق زندان است بر من زندگانی!"
*پایان*
5:41 بعد از ظهر
5/3/1399
به قلم: رز
بلاخره بعد از یک ماه دوندگی این رمان رو به پایان رسوندم!
امیدوارم که از رمانم خوشتون اومده باشه! و راضی بوده باشین!
این اولین رمانم هستش و اگر نقص یاعیبی داشت شما به بزرگی خودتون ببخشین!
امیدوارم لبتون همیشه خندون و دلتون شاد باشه و لبخند بانوی کریمه، حضرت زهرا سلام الله علیها بدرقه راهتون باشه و حضرت قائم ازتون راضی باشه!
به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست!
رمانی که بعد از این رمان قصد دارم شروع به نوشتن کنم اسمش ترور لبخند هستش...اگر بازخورد های خوبی از این رمان ببینم حتما اون رو می نویسم!
یاعلی!
رز
پایان .
🌟🌟
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سیزدهم فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت۱۴و۱۵
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همة ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانة ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک
کنم. قول می دهم خانة خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا
صبح گریه کرد، احساس و علاقة مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفة من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشة پردة اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.(پایان فصل هفتم)
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_دو فصل نهم آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانة کوچکی بود. یک اتاق و ی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت۲۳
خانوادة حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازة باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانة پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانة خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست.
چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم
مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانة حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل
هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانة ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد.
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_چهل_یک هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می بینم، یاد آن زن و خاطرة آن روز می افتم
#دختر_شینا
#قسمت۴۲
آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!»
گفتم: «چه کار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده. گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دندة شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.»
گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بندة خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبة هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازة شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازة چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خندة بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.»
بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند.
پرسید: «کجا رفته بودی؟!»
با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.»
پرسید: «خریدی؟!
گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.»
گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.»
اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.»
بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهدة من.»
گفتم: «آخر باید بروی ته صف.»
گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.»
بعد خندید.
داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.»
خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.»
خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید.
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا قسمت۴۳ فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود
#دختر_شینا
#قسمت۴۴
یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق.
تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!»
دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.»
خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.»
خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.»
دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.»
گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.»
خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!»
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.»
بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازة تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی2 ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.»
به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.»
نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، دربارة خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعة دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.»
زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.»
با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.»
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند.
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #قسمت۴۴ یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شو
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت۴۵و۴۶
بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 باردار بودم نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچة دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچة سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانة خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفتة دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشة حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشة اتاق بازی می کردند. قربان صدقة من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت . بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۱۱ـ۱۲ نفس : چادر رنگی
حب المهدۍ هویتنا:
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۱۱,۱۲
استاد نگران و شتاب زده گفت: نه انشاالله قانعتون میکنم
نفس:استاد یعنی آقای حسینی من باید فکر کنم.
استاد : بله این حق شماست
اما من با امیدِ وصل تو بی باده سرخوشم
سپس بلند شد و نفس هم به اجبار به دنبالش رفت وقتی وارد پذیرایی شدن مادر استاد گفت: پسرم چی شد ؟ این خانوم خوشگل و با کمالات عروسم میشه؟
استاد:مامان جان خانوم آروین میخوان فکر کنم
مادر استاد:اونوقت چقدر؟
نفس تا آمد لب باز کند استاد گفت: دو روز دیگه.
نفس با خود گفت چرا آنقدر عجله دارد؟
مادر استاد:اومیدوارم که جوابتون شاد کنه دل منو و این خانوم زیبا بشه عروسم
بعد از کمی صحبت کردن مهمانها رفتند.
و نفس ماند و تعریف های خانواده اش از خوبی های این خانواده ، نفس درگیر بود با خودش واقعا استادش را دوست داشت ولی باسوریه رفتن و تنها ماندن خودش مشکل داشت همیشه از خدا میخواست مردی به دهد که ایمانش تمام و کامل باشد اما شهید نشود آخر نفس از تنها ماندن میترسد.حق دارد خوشبخت زندگی کند . حق دارد دلش بخواهد تا آخر عمرش در کنار مردش باشد. نفس خسته از افکارش روی تخت دراز کشید و به خواب رفت .
نفس :
چادر رنگی ام را برداشتم و پایین رفتم.
زهرا خانوم:وای مادر چه ماه شدی
نفس :اوا مامان مگه من ماه نبودم؟؟
محمد مهدی :اعتماد به سقف و
با صدای زنگ همگی به طرف آیفون برگشتند که محمد مهدی در را باز کرد زینب خانم دستان نفس را گرفت و گویا تنها او متوجه استرس نفس شده بود .
در باز شد و زن و مردی که میخورد 40_45 ساله باشند به همراه دختری جوان و زن و مردی جوان که گویا زن و شوهر بودند و در آخر استاد وارد شدند.
اون خانم که سن بیشتری داشت نفس را در آغوش گرفت و گفت:ماشاالله عزیز دلم چه خانومی اسم من شیداست
نفس:خوشبختم
آن زن جوان هم به سمت نفس رفت و صورتش را بوسید و گفت من هم زن برادر آقا محمد حسین هستم اسمم سمی است
نفس:خوشبختم عزیزم
سپس مرد کنارش آمد و گفت : سلام زن داداش منم برادر محمد حسینم
نفس : سلام آقا
آن دختر تنها هم که میخورد 16_15 ساله باشد گفت : سلام خوشگلم من هانیه ام خواهر محمد حسین آروم گفت داداشم خیلی خاطرتو میخوادا
نفس:خوش اومدی عزیزم
و در آخر همه رفتند و نفس ماند و استاد حسینی و دسته گل
استاد حسینی:سلام خانم آروین. خوب هستیم انشاالله؟
نفس:سلام استاد ممنون
استاد اخمی کرد و آن دسته گل زیبا را به دست نفس داد و گفت:خدمت شما
نفس گل را گرفت و گفت : ممنونم
سپس به سمت حال رفت و کنار هانیه نشست و مشغول صحبت با او شد که با اشاره ی مادر رفت برای ریختن چای.
زهرا خانوم پیشش رفت و بهش آرامش داد.
راست است که میگویند وقتی کسی را دوست داری هول میشوی از خود بی خود میشوی
به قول شاعر که میگه : آنجا که دلت آرام گرفت مقصد توست...
چایی را برد و از مهمانها شروع کرد و به مادرش رسید.
دقایقی بعد پدر استاد رو به حاج محسن گفت:حاجی اگه اجازه بدید این دو جوون برن و با هم صحبت کنند.
حاج محسن:صاحب اختیارید
نفس جان بابا آقا محمد حسین رو راهنمایی کرد و به در اتاق که رسید عقب رفت و گفت:بفرمایید استاد
همان اخم ریز دوباره مهمان صورت استاد شد و گفت:اول شما برید تو .
سپس هر دو شروع به آنالیز اتاق کردند.
تخت کنار پنجره ، میز چسبیده به تخت و کمی آن طرف تر که میزی با آینه بو که گویا میز لوازم آرایش بود اما خالی از هرگونه لوازم آرایش و عکس شهدای زیاد روی دیوار اتاق که استاد با دیدن آنها لبخندی زد و گفت:پس شما هم با شهدا دوستید؟
نفس :بله استاد چشماشون معجزه میکنه آدم هروقت میخواد یه کار بد انجام بده با نگاه کردن به این عکسا پشیمون میشه.
استاد :خانوم این قدر اینجا به من نگید استاد من الان به عنوان خواستگار اینجام.
نفس سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد.
استاد حسینی:خب معیار های شما واسه مرد آیندتون چنیه؟
نفس :خب اول از همه اعتقاداتش برام مهمه که هم عقیده باشیم که اگه یه زمانی من خواستم کار بدی انجام بدم دستمو بگیره نه مچم.دوم اینکه نظر خانوادم چیه و آخر هم اینکه سر به زیر انداخت و ادامه داد که اون شخص رو دوست دارم یا نه.
استاد لبخندی زد و در انتخابش مصمم شد او همین آدم را میخواست گویا نفس آروین ساخته شده تا برای او باشد بشود نفسش و همه دار و ندارش.
استاد:معیار های من هم دقیقا همین است که درمورد شما هر سه مورد تضمین شده.
نفس با خود گفت پس اوهم مرا دوست دارد.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۱۵و۱۶ آیناز:نفس خیلی مشکوک میزنیا یه زنگ بزن به خاله زهرا حالا. نفس :باش
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۱۷تا۱۹
پریناز آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو میندازه.
نفس پریناز را در آغوش کشید و لایه اشکی که روی چشمش بود را کنار زد پریناز چقدر خستست؟چقدر تنها
با پریناز به سمت مزار رفتند که گوشی نفس زنگ خورد آیناز بود.
نفس:الو سلام آیناز
آیناز:سلام نفس کجایییی
نفس:چرا چیشده
آیناز:هیچی استاد حسینی سراغتو میگرفت میگم مشکوک میزنیا
نفس:آیناز جان بعدا باهات تماس میگیرم
پریناز با صدای خسته اش گفت: عاشق دل خسته نگرانت شده؟
نفس : مهم نیست بزار باشه
پریناز:ببخش نفس جان تو رو هم از کار و زندگی انداختم.
نفس:فعلا کار زندگی من تویی پریناز
به مزار که رسیدند نفس باز هم با پریناز درباره ی آرامش گفت هر چه باشد او روانشناس است دیگر.
بعد از کلی صحبت گفت : پریناز قدم اولت برای آرامش اینه که نماز بخونی باشه؟
پریناز : نمیتونم خودمو قانع بکنم که نماز بخونم نفس .
نفس : چرا ؟ مشکلت چیه؟
پریناز:اصلا چرا باید نماز بخونم؟
نفس:تو چرا غذا میخوری؟
پریناز :خب معلومه که از گشنگی نمیرم
نفس:پس قبول داری که غذا خوردن واسه جسمت لازمه؟
پریناز:آره
نفس:اینو هم قبول داری که انسان هم روح داره هم جسم این حتی از لحاظ علمی هم ثابت شده؟
پریناز : آره
نفس: خب پس تکلیف روحت چی میشه؟اون نباید غذا بخوره؟
پریناز:یعنی اون غذا ی روح نمازه؟
نفس : هوم
پریناز به فکر فرو رفت و نفس اورا مقابل خانه اش پیاده کرد و به سمت خانه خودشان رفت.
در را باز کرد و سلام داد
و همگی جوابش را دادند.
نفس لباس هایش را عوض کرد و پایین آمد و روی مبل کنار محمد مهدی نشست.
زهرا خانوم گفت: خانوم حسینی زنگ زد
نفس:خب
زهرا خانوم: جواب مثبتشونو دادم اونا هم گفتن مثل اینکه استادت عجله داره و میخوان آخر هفته عقد بشید.
نفس:چی مامان ؟ چخبره چرا آنقدر زود ؟ چخبره چرا آنقدر عجله دارن؟آخر همین هفته خیلی دیره که
محمد مهدی کنار گوشش گفت: محمد حسین بدجور درگیری شده نفس دیشب که داشتم باهاش صحبت میکردم فهمیدم خیلی خاطرتو میخواد
نفس فکر کرد از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون کلی هم خوشحال بود به خاطر این عجله داشتن گویا دلش میخواست با خیال راحت به چشمان استادش بنگرد.
صدای زهرا خانوم نفس را از افکارش بیرون آورد: گفتن که شمارتو بدم بهشون فردا بیان تا برید آزمایش بدید
نفس:باشه مامان من خیلی خستم میخوایم بخوابم فعلا
و به اتاقش پناه برد و به فردا فکر کرد
دروغ چرا خدا خدا میکرد سریع تر فردا بیاید.
که صدای پیامک گوشی اش آمد شماره ی ناشناس بود.
تمام ذرات قلبم تو را میخوانند
درست مثل احتیاج کویری خشک
به قطرههای کوچک باران
همانقدر تشنهی حضورت
همانقدر بیتاب دیدنت ..
نفس لبخند زد که پیام بعدی آمد
سلام خانوم ، حسینی هستم فردا ساعت 8 میام دنبالت آقا مهدی گفته تو آزمایشگاه آشنا داره بریم اونجا آزمایش بدیم سریع تر جواب بدن.
نفس با خود گفت چرا استاد آنقدر عجله دارد برای به نفس رسیدن؟
پیام بعدی هم آمد
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست..:)
لبخندی زد و نوشت :سلام استاد چشم
بلافاصله جواب داد:چشمتون سلامت ، چرا متوجه نیستید دیگه به من نگید استاد
نفس گوشی را خاموش کرد و خوابید ساعت های انتظار به سختی میگذشت و می گذشت .
بالاخره صبح با نه با صدای آلارم گوشی بلکه با صدای خنده های مهدی از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعت انداخت و بر پیشانی اش زد صدای مادر را شنید:نفس جان بیا آقا محمد حسین منتظرته طفلی نیم ساعت اینجاستا
نفس مانتویی یاسی با شلوار نیم بگم زغالی و روسری صورتی یاسی با گیره سنش را برداشت و پوشید و بیرون رفت از پله ها به پذیرایی دید داشت و استاد را دید و لب گزید.
صدای خنده شأن میآمد.
نفس شرمنده گفت: سلام
مهدی: چه عجب خواهرمن تو که آبروی ما رو بردی
استاد : سلام ظهر عالی متعالی
زهرا خانوم : پاشید مادر برید که به لطف نفس به اندازه کافی دیر شده .
به سمت در خروجی رفتند که زینب خانوم خودش را به نفس رساند و گفت : عزیز دلم این لقمه رو بخور ضعف نکنی
نفس لبخند زد به زینب خانوم در آغوشش رفت و گفت : ممنون زینب جونم عاشقتم
استاد از این لحن حرف زدن نفس با زنی که همسن مادرش بود تعجب کرد و لبخند زد .
زهرا خانوم :به سلامت دخترم
خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گرفتند.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh