❌❌ خیانتی بزرگ که هیچگاه دادگاهی برای آن تشکیل نشد...!
⏪سال ۹۷ تو رسانهها خبری پخش شد با عنوان “سفر سال۹۴ پاول دوروف به تهران”! الان مشخص شده که واقعیت داشته.
پاول روز دوشنبه ۷ دی ۱۳۹۴
با شماره پرواز: SU-513
یک سفر به تهران داشته
1⃣این سفر سالها بعد افشا شد و ما تازه فهمیدیم برادر آذری جهرمی با تلگرام پشت پرده مذاکره کرده بودند!
٩۴ تلگرام تازه بود و میلیون ها کاربری که دو دستی تقدیمش میشد یک برگ برنده عظیم بود. در کمتر از چند سال تلگرام افکار عمومی ایران را دست گرفت.
2⃣در انتخابات مجلس سال ۹۴ و بعدتر انتخابات ریاست جمهوری و شورای شهر سال ۹۶تلگرام، رسانه اصلی دولت روحانی بود. با عنایت وزارت اطلاعات محمود علوی و با مدیریت محمدجواد کانالهای تلگرامی سرخط شده بودند و قلاده تلگرام در ایران بدون درنظر گرفتن تبعاتش برای دادههای ملی باز شده بود.
3⃣اگر دوروف بجای فرانسه در ایران یا چین و یا روسیه دستگیر شده بود الان جماعت امنیتی های خائن و آلوده و اصحاب #بدیم_بره چه غوغایی راه انداخته بودند. اصلا طوفان به پا میکردند. الان ولی مثل استیضاح تیکتاک در کنگره و فیلتر اینستاگرام در ترکیه و... بی سر و صدا ازش عبور کردند.
4⃣ سالهاست که کشور خسارات سنگینی اعم از امنیتی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی را بخاطر خیانت یک باند امنیتی سیاسی مشهور #فجج در سپردن افکار عمومی کشور به یک سکوی اطلاعاتی سرویس های جاسوسی بنام تلگرام متحمل شده و هزینه های سنگینی داده ایم ،اما هیچگاه هیج دادگاهی برای این خیانت بزرگ تشکیل و برگزار نشد.
#تلگرام
#دوروف
@Alachiigh
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌👆⚠️مردم اگر ببینند عوضی از آب درآمدید با شما همان میکنند که با شاه کردند...
#شهید_بهشتی
#تلنگر
@Alachiigh
♨️#طنز_تلخ
❌چای هندی و وفاق ملی!
استکان چای هندی رو گذاشتم جلوش؛ اما هیچ واکنشی نشان نداد. چشم دوخته بود به دیوار روبرو. دستم رو بردم جلوی صورتش و تکان دادم. دیدم نه اصلاً در این عالم نیست. دستم را گذاشتم روی شانهاش و تکانش دادم، به خودش آمد.
گفتم: کجایی بابا؟ خیلی تو فکری؟
پس کلهاش را خاراند گفت: هنوز تو کف این "وفاق ملی" ام.
- مگه چیز بدیه؟
- والا چه عرض کنم... رو کاغذ که چیز خوبیه؛ ولی تو عمل که میای، میبینی تا اینجای کار انگار همهش به نفع فتنهگران و مجرمان و خودفروختگان و فحاشان و رقاصان و اینا داره تموم میشه.
مجتبی که تا حالا ساکت بود گفت: اینو گوش کنین. میگن یه گرگ و شتری به خاطر بالا بودن اجارهها، مشترکا یه خونه رو اجاره کرده بودن. هر روز صبح بچههاشون رو توی خونه میذاشتن و خودشون میرفتن دنبال تهیهی غذا. یه روز که گرگ زودتر و دست خالی برگشته بود، یکی از بچهشترها رو خورد. وقتی سر و کلهی شتر از دور پیدا شد، گرگ زود جلو دوید و در حالی که سعی میکرد توی صداش نگرانی پیدا باشه، گفت: رفیق یکی از بچههامون نیست.
شتر با هول و ولا گفت: از بچههای من یا بچه های تو؟
گرگ قیافهی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: باز که ازون حرفا زدی! ما که بنامون بر "وفاق ملی" بود. من و تو نداره؛ یکی از بچههای "ما".
شتر که هیچ وقت این قدر قانع نشده بود؛ دیگر چیزی نگفت و زندگی همچنان به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد؛ فقط بدیاش این بود که هر چند وقت یک بار یکی از بچهشترها گم میشد؛ ولی شتر اصلا ناراحت نمیشد؛ چون عوضش" وفاق ملی"شان سر جاش بود.
در این فاصله که ما غرق شنیدن قصه بودیم. بهزاد از فرصت استفاده کرده و چای خودش و مجتبی و کریم رو بالا داده بود و در حالی که با پشت دست، آبخور سبیلش رو خشک می کرد گفت: عجب چیز خوبیه این وفاق ملی!
📌 لعنت الله علی القوم الکاذبین و المنافقین الی یوم الدین 😈😈😈
#وفاق_ملی
@Alachiigh
💢نسخهای ساده برای تشخیص چهار بیماری مهم ...
✅① یک استکان آبغوره بنوشید و ۵۰ ثانیه صبر کنید...
✅② اگر دهانتان آب افتاد، قندتان بالاست.
✅③ اگر دهانتان خشک شد، مشکل کبدی دارید.
✅④ اگر دهانتان کف کرد یا چسبناک شد، چربی خون دارید.
✅⑤ اگر دچار سردرد شدبد، اختلال فشار خون دارید.
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا قسمت۴۳ فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود
#دختر_شینا
#قسمت۴۴
یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق.
تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!»
دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.»
خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.»
خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.»
دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.»
گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.»
خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!»
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.»
بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازة تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی2 ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.»
به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.»
نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، دربارة خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعة دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.»
زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.»
با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.»
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند.
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #قسمت۴۴ یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شو
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت۴۵و۴۶
بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 باردار بودم نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچة دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچة سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانة خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفتة دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشة حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشة اتاق بازی می کردند. قربان صدقة من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت . بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
YEKNET.IR - zamzameh - shabe 28 safar 1441 - mohamad taheri.mp3
9.91M
🙏صلی الله علیک یا رسول الله 🖤🤚
من میرم ای فاطمه جان
پشت خونهات هیزم میارن
التماس دعا
#روضه🔊
#محمدرضا_طاهری🎙
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀
🕌حسرت زیارت به دلشان ماند اما ...
اگه ما نبودیم.....
مدیون شماعزیزان هستیم😔
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
23.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌👆چطور برخی آخوندها جاسوس میشوند؟
یا بهتره بگیم چطور برخی جاسوس ها آخوند میشوند؟
در همین فضای مجازی هم ممکنه باشند.
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
⭕️استوری آزاده آل ایوب(خاله نرگس) :
خدا به جایگاهت نور ببخشه و خنکا
۳ سالی بود که برق داشتیم و خنکا
برق خانه ما در گرما و سرما نرفت
#قطع_برق
#شهید_رئیسی
@Alachiigh
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید 👌
⭕️👆👇🎥 حقایقی درباره ایران که مجری بیبیسی را انگشت به دهان گذاشت!
🔶«علم صالح» استاد دانشگاه و تحلیلگر سیاسی در استودیوی بیبیسی:
🔺"ایران از لحاظ نظامی یک قدرت منطقهای محسوب میشود و استقلال سیاسی دارد؛ اینها باعث میشود از لحاظ ژئوپولتیک اهمیت بسزایی پیدا کند."
🔺" ایران در حال تبدیل شدن به یک قدرت پایدار است؛ یعنی استقلال سیاسی و نظامی دارد، موضوعی که لازمه اولیه قدرتهای جهانی است تا در آینده جهشی پیدا کنند."
@Alachiigh