eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
🌺بی تو هرگز 🌺 #قسمت3⃣1⃣ با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه ب
🌺 بی تو هرگز 🌺 ⃣1⃣ بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ... زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... به روایت همسر ودختر شهید 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜رمان نقاب ابلیس #قسمت3 به روایت سیدمصطفی این‌بار قرار شد خودم بروم درباره هیئت تحقیق کنم. هنوز ب
⚜رمان نقاب ابلیس به روایت الهام می‌دانم این روزها کارش زیاد است. برای همین وقتی دیدم بهم ریخته است، به روی خودم نیاوردم. امشب دعوت داریم خانه‌شان، ولی خودش نیست. حسن گفت رفته همان هیئت مشکوک را ببیند. از همین حالا، بوی دردسر می‌آید. نمی‌دانم با این مسائل، اتفاقی که افتاده را بگویم یا نه؟ زودتر از آنچه فکر می‌کردم رسید. با اینکه خستگی و ناراحتی از سر و رویش می‌بارد، بین جمع می‌نشیند و سعی دارد به زور بخندد. حسن به شوخی می‌پرسد: -خب مهندس، چرا نموندی شام هیئت رو بخوری؟ مصطفی اما انگار اصلا قضیه را نگرفته است. آرام می‌گوید: - من ابدا شام اونجا رو بخورم! حسن می‌فهمد حال مصطفی خوب نیست و نباید ادامه دهد. خود حسن هم این مدت چندان سرحال نبود. جدی می‌شود: -چه خبر بود؟ مصطفی پوزخندی عصبی می‌زند: -فکرش رو بکن! من رو انداختن بیرون، فقط برای اینکه لخت نشدم! مرتضی پابرهنه می‌دود وسط بحث: -پس بگو! از این ناراحتی! مصطفی حتی متوجه طعنه کلام مرتضی هم نمی‌شود. وقتی دوباره پوزخند می‌زند، می‌فهمم که روی مرز انفجار است. بی سر و صدا بلند می‌شوم و می‌روم به آشپزخانه. مادرها آن‌جا را گوشه دنجی یافته‌اند برای حرف زدن. به مادر مصطفی می‌گویم: -ببخشید مصطفی یکم ناراحته، میشه براش گل گاو زبون دم کنم؟ چشمان مادر گرد می‌شود: -چرا؟ از چی؟ -بخاطر همین کارای مسجدشون! -بیا مادر آب رو گذاشته بودم برای چایی جوش بیاد، حالا برای همه گل گاو زبون دم کن. اونجاست. دستانم در آشپزخانه کار می‌کند و گوش‌هایم در پذیرایی. مصطفی دارد از عقاید انحرافی که به خورد مردم محب اهل بیت(ع) می‌دهند، می‌گوید و حرص می‌خورد: -خیلی قشنگ گفت دین از سیاست جداست و اسم جمهوری اسلامی رو گذاشت طاغوت! خیلی راحت به مدافعان حرم توهین کرد، خیلی قشنگ از اسراییل طرفداری کرد، ما هم که هویجیم این وسط! معلوم نیست ما چه کم کاری کردیم که اینا انقدر علنی میان حرف می‌زنن! مگه اینجا بسیج نداره که اینا فکر کردن خونه خاله‌س؟ هرچی دلشون می‌خواد میگن و در و دیوار رو لعن و تکفیر می‌کنن و گیر میدن به مرگ بر آمریکای ما! مصطفی بدجور دور برداشته. حق هم دارد. خطر این انحراف خطر کمی نیست. حسن حرف من را می‌زند: -میگی چه کنیم سیدجان؟ بریم جمع‌شون کنیمم مردم کفن پوش میان جلومون وایمیستن! اینا دارن از نیروی مردم استفاده می‌کنن! ندیدی چقدر شیخشون رو احترام می‌کردن؟ حتم دارم خیلی‌ها به خیال خودشون اینجا شفا هم گرفتن! یه درصد فکر کن تعطیلش کنیم! خر بیار و باقالی بار کن! مصطفی که تا الان نگاهش روی زمین است، سر بلند می‌کند: -همین فردا یه جلسه اندیشه ورز بذار ببینم باید چه گلی به سرمون بگیریم! کاش حداقل سیدحسین بود... در آستانه در آشپزخانه می‌ایستم و به مریم علامت می‌دهم. مریم ابرو بالا می‌اندازد و لب می‌گزد یعنی حرفش را هم نزن! راست هم می‌گوید. امشب مصطفی اصلا آمادگی ندارد بگویم خطر بزرگ‌تر هم هست. کاش گل گاو زبان‌ها زودتر دم بکشد! ✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ادامه  دارد... 🎋〰❄️ @Alachiigh