#خبرخوب
دیروز پوتین و افتتاح کریدور شمال به جنوب
امروز نخست وزیر پاکستان و تبادل انرژی
و به زودی هم مصر و انواع قراردادهای تجاری!
از دوران زخم بستری و چشم گدایی داشتن به اروپا و برجام،
رسیدیم به ترافیک دیپلماسی در منطقه!
💬 فردوس
#ترافیک_دیپلماسی
#رئیسی
#ایران_قوی
@Alachiigh
تاثیر سریال بر اذهان جوانان.mp3
2.86M
🔴❌🎙 #بشنوید | تاثیرات منفی سریالهای طولانی و چند ده قسمتی
👤استاد عبدالمجید تناور
#جنگ_شناختی
#تک_تیرانداز_انقلاب
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۲۴ فامیل خدا خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ...
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت#۲۵
با صدای تو
حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...
و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...
دعایم کن
با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ...
- پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...
گریه ام گرفت ...
- توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...
پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم ... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من حروم شده بود ... و فکر می کردم ...
در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...
- خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ... اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده:سيدطاها ايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
🌹شهید_سید_احمد_رحیمی🌹
پیڪرش بہ طور ڪامل سوختہ بود و اسـتخوان هایش درهم شـڪسـتہ بود، بعد از دیدن پیڪرش دیگر آرام و قرار نداشتم.
در خواب بہ سراغم آمد و دلسـوزانہ گفت؛ چرا این قدر ناراحتے؟
من از اینڪہ تو با دیدن جنازہ ام اذیت شـدے ناراحتم.!
بعد با حالتے خاصے گفت، باور ڪن قبل از شـهادت تعداد زیادے تانڪ عراقے را منهدم ڪردم و لحظہ ے شـهادت هیچ چیز نفهمیدم.
چرا ڪہ حضرت اباالفضل علیہ السلام در ڪنارم بود و آقا امام زمان عجل اللہ تعالے فرجہ الشـریف در بالاے سـرم نشستـہ بودند.
راوی:
همسر شهید
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢🎥🔴یکی از برکات شکست فتنه مهسا؟👆🥴
♦️تبلیغ زیبای شرکت هواپیمایی امارات برای سفر به ایران
بدجور سرشون به سنگ خورده!
آخرش فهمیدن نباید با ایران در بیوفتن
افتااااد... 😎👎
#عموفیدل
#ایران_زیبا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌💢رهبر انقلاب صبح امروز در دیدار مسئولان وزارت امور خارجه و سفیران جمهوری اسلامی ایران:
👈عزت در سیاست خارجی یعنی ،نفی دیپلماسی التماسی
#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴👆🎥 دوربین مخفی آزمایش اجتماعی با موضوع حجاب
⭕️ واکنش مردم به خانمی که ماشینش خراب شده چیه؟
✅بزرگواران پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👌
#حجاب
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴👆🎥 دوربین مخفی آزمایش اجتماعی با موضوع حجاب
⭕️ واکنش مردم به خانمی که ماشینش خراب شده چیه؟
✅بزرگواران پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👌
#حجاب
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت#۲۵ با صدای تو حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۲۶
برکت
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...
اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...
ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...
اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...
من، مرد این خانه ام ...
دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ...
خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ...
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ... شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ...
هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ...
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ...
- دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ...
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ...
- نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمی فهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ...
به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ...
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ...
ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم داد زدم ...
- من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی؟ ... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ... برو بیرون ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد..
@Alachiigh
وقتی خدا گفت ؛بهتر از آنچه
از دست داده اید
به شما باز خواهد گشت
باور کنید....
✨✨✨✨
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید منصور قاطمه باف
🌹شهید احمد کاید خورده
🎥مویه سرایی های جانسوز مادر شهید/ دو شهید تازه تفحص شده
مادر شهید منصور قاطمه باف که پیکر مطهر فرزندش را بعد از حدود ۴۰ سال ملاقات می کند، وقتی تابوت فرزندش را در بغل می گیرد متوجه تابوتی دیگری می شود که او هم همچون فرزندش تازه تفحص شده است (شهید احمد کایدخورده) و آن شهید مادر ندارد!
🌺- سخنان پر از داغ مادر شهید بر بالین شهیدِ بی مادر: عزیزم! فرزندم!... تو هم پسر من هستی، همه شهدا فرزندان من هستند.... هیچ غصه نخوری....دست مادرت را بگیر ببر بهشت... فرزند عزیزم احمد...
🌹 دو شهید عزیز از رزمندگان دزفول که در بهمن سال ۶۱ در منطقه جنگل امغر به شهادت رسیدند.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️🎥#کلیپ_زیبای_مولودی
💐💞💐💞💐
ای روح محبت که به قم قائمه ای
یادآور زهد و عفت فاطمه ای
معصومه و خواهر محبوب رضا
اوعالم اهلبیت و تو عالمه ای . . .
میلاد با برکت حضرت معصومه مبارک باد
💐💞💐💞💐
#هیئت_مجازی
#کلیپ_مولودی_میلادحضرت_معصومه
🎋〰☘
@Alachiigh
❌⛔️ نفوذ جاسوس انگلیسی در لباس روحانیت و اجتهاد!!
❌️ یک همجنسگرای ایرانیالاصل با نفوذ در حوزه نجف تا سطح اجتهاد پیش رفت! آنجا سید و مجتهد شد، به ایران آمد و در امتحان ورودی خبرگان هم قبول شد! حتی در لیست انتخاباتی بعضی از جناحهای سیاسی قرار گرفت اما سال ۱۳۹۴ در دقیقه نود شناسایی و دستگیر شد.
🇬🇧 نامش سید سعید جلیلی چوبتراش، معروف به سعید آلمحمد بود، چوب تراش یک جاسوس انگلیسی بود که تلاش داشت به مجلس خبرگان ایران نفوذ کند. وی با آموزش هایی که در سازمان های جاسوسی انگلیس به ویژه در MI6 دیده بود، توانست در نجف تا درجه اجتهاد هم پیش برود.
‼️ او در مصاحبهای میگوید: من هدفم از شرکت در انتخابات مجلس خبرگان این است که اگر بتوانم نعلین آقا را جفت کنم!!
❌⚠️ به نظر شما چه تعداد "چوب تراش" در سازمانها و نهادهای دولتی و غیردولتی داریم؟! هر فردی در لباس روحانیت را مساوی با روحانیت اصیل ندانیم!!
/هنرمکتبی و انقلابی/
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴👆👆با دقت گوش کنید 🔴
❌🔴❌🎥 لیبرالها دارند نسخه حرام سیاسی تجویز میکنند، غیرت و بصیرت مسئولان کجا رفته...؟
⏪ایشون موسی غنی نژاد هستند نسخه پیچ اقتصادی دولت های مختلف جمهوری اسلامی از اصولگرا تا اصلاحطلب... نظام کارشناسی اقتصادی دولت با ایده ها و تز های این شخص و هم کیشانش پایه گذاری شده است.
🔴▪️اکنون دارند برای عقب نشینی نظام از احکام مسلم و قطعی اسلام مانند حجاب نسخه حرام سیاسی تجویز میکنند. به همین راحتی و با همین نیشخند ها و کنایه های شیطانی....
▪️تعجب نکنید اگر برخی مسئولان و خواص اغوا شده فریب این نسخه های شیطانی این افراد را بخورند و فرمان عقب نشینی از سنگر حجاب را صادر کنند...
ببینید چگونه مکتب امام را تحریف میکنند.
▪️امام فرمودند حفظ نظام از اوجب واجبات است ،منظورشان آن نظامی بود که در آن اقامه حق بشود و احکام الهی اجرا بشود.....
🔴حالا متوجه شدید چرا رهبر انقلاب سال گذشته نسبت به اغوای خواص و تحریف مکتب امام و خطر ارتجاع بسمت سبک زندگی غربی و فساد و فحشای قبل از انقلاب هشدار دادند ؟
⏪حالا ببینید مصادیق هشدارهای رهبر انقلاب در یک سال اخیر را....
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴🔴درخواست برخورد با #ترانه_علیدوستی به دلیل حمایت از تروریستها
فارس من : https://www.farsnews.ir/my/c/199334
#نشر_حداکثری #حمایت_سنگین
پ ن: سلبریتی هایی که افرادی که مظلومانه به خون خود غلطیدند را رها کرده و برای نجات جانیان و قاتلان کمک بین المللی میطلبد را بلید سر جای خودش نشاند.
#روشنگری
#صراط
🎋〰☘
@Alachiigh
❌🔴📝حضرت آقا اخیرا با انتقاد از بعضی از شرکتهای بزرگ و پُر درآمد دولتی که از مواد اولیه داخلی برای تولید استفاده میکنن اما قیمت محصولاتشونو با دلار تلگرامی و قیمتهای جعلی هدایتشده از طرف دشمن تطبیق میدن، فرمودند: چرا باید این کار که حاکمیت دادن به دلار و تقویت رقیب ریال است، انجام بگیرد.
میشه سخنگوی محترم دولت بگه در این زمینه چه اقدام موثری انجام دادن؟
تکلیف دولت لیبرال قبل که مشخص بود
خیلی از اوقات دستور را معکوس اجرا میکرد، اما از دولت انقلابی انتظارها بیشتره..
سید علیرضا آلداود
#جنگ_شناختی
#سواد_رسانهای
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۲۶ برکت با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۲۷
تاج سر من
مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...
دوباره حالتم جدی شد ...
- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ...
بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه 15 ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...
رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...
خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...
3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...
میراث
خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ...
با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ...
بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ...
با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- خیلی مردی مهران ... خیلی ...
برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ...
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ...
- کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ...
رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ...
- این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ...
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ...
- وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده:سيدطاها ايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
✳️مکیدن انگشت یا پستانک بعداز ۳سالگی سبب :👇
🔸رویش دندانهای کج
🔸ایجاد بیماریهای عفونی
🔸تاثیر در رشد سقف دهان
🔸نادرست قرار گرفتن زبان و مشکلات گفتاری می شود.
#کودکان
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh