eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
باهم می‌بریم باهم میبازیم ما بی‌وطن نیستیم... چه در روز خوب چه در روز بد هواداری‌ات می‌کنم تا ابد @Alachiigh
فاطمه اومد نزدیکتر با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم ‌نگاه کردو +ولی اینطور بیشتر نگران شد با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد. یه خورره مکث کرد و گف +سلام چشم ازش برنداشتم و گفتم _سلام به ریحانه که نگفتید؟ دقیق شدو گفت: +نگفتم.ولی میخوام بگم _میشه لطف کنید نگیدبهش؟ خواهش میکنم شوهرش هم درس داره هم کار... برادرم هم نمیتونه .... خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم. بعد از ی خورده مکث گف _ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش. اون به شما خیلی وابستس با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم. رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود. دوباره صورتم جمع شد.‌ گفتم: _من شرمندم واقعا باعث زحمت شماهم شدم دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد خیلی سخت گفتم: _ممنون از لطفی که به خواهرم دارین .... نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد. مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت. با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد. تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن . جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده مامان فاطمه بود عجیب بود واسم که گف: +نباید اینجوری بشینی تکیه بده انقد سخت نگیر. جلوم یه لیوان گرفت سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود. مامانش خندید و گف: +تو جای پسر منی . دیگه نفهمیدم حرفاشو. فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد... مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون. منم جوابش رو دادم فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم. انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید ‌. از کارای عجله ایش خندم میگرفت. به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم فقط از کارش خندم گرفته بود. سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه... چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم: _بازم ممنونم ازتون. یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون. حس بهتری داشتم. شاید یه حس بهتر از بهتر. درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید. ابروهام تو هم گره خورد و گفتم _اه. محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم. +چطور خوب شدی باهاش؟ _رفتارم ک تغییری نکرده که. +چرا کرده خودت متوجه نیستی راست میگفت. رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود. ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم : _نه فکر میکنی! اینجوری نیست. فقط یه ذره حالم خوب نیست. محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره. محسن شونشو انداخت بالا و گفت: +ان شالله . این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. نمیدونستم چم شده بود. ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت. ___ از بیمارستان مرخص شده بودم. محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم. یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم . دردام خیلی کمتر شده بود. منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم. زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود. ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم. ی دلیل موجه. رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم. خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ... خودم هم دیگه توان بدنیم . نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت. کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم. با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم. شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم. با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم. داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق. +عه داداش کجا به سلامتی؟ 👇👇👇👇👇👇👇
_میخام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو خونه. میخوام برم دریا +عهههه دریا چراا؟ _چقدز سوال میپرسی تو؟ ول کن دیگه +پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم. چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم _تو با کی میخای بری دریا؟ ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟ +ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی. تولد فاطمس خب. فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم‌ خانم دکتره دیگه. وقت نداره. _حالا چی گرفتی براش؟ من و من کرد و +راسش شعر زیاد دوس داره. خیلی دوس داره ها! یه کتاب شعر نو گرفتم. _خب خوبه.افرین. +داداش! _بله؟ +یه کاری بگم میکنی؟ _بستگی داره حالا بگو +میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها _من بنویسم؟خب خودت بنویس +اخه خط تو قشنگ تره. _باشه. فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه. اون روهم بیار یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال. کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم. رو زمین نشستم کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم. یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه. در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد . با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم ("تقدیم به جآنِ جآنان فاطمه ی عزیز تر از جان") از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم. یخورده صبر کردم تا خشک شه. بعداز چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد. کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم: _بفرمایید. چادرش رو سر کرد چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد رفتم طرف سنگچین ها جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود رو نیمکت نشستم ریحانه رفت سمت دیگه نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم داشتن با خنده میومدن سمت من نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم فاطمه جوابم رو داد نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم: _تولدتون مبارک با خجالت یه لبخندی زد و گفت: +ممنونم نشستیم ریحانه بینمون نشست اروم در گوشش گفتم : _چیشد؟ ریحانه: +روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم _یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟ ریحانه: +نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم فاطمه گوشیش و در اورد و گفت: _ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم ریحانه: +بااش داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه گوشی ریحانه زنگ خورد فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد من مونده بودم وفاطمه به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم دیگه کم کم باید میرفتم. زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد چرا نرفته بود؟ از جام بلند شدم‌ میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم بیخیال شدم و فقط گفتم : _خداحافظ منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد به غرورم برخورده بود ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم حس خیلی بدی بهم دست داده بود برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم +زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد سبزه ها در بهار مي رقصند (قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد): _من در کنار تو به آرامش مي رسم و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم دوستت دارم با همه هستي خود، اي همه هستي من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را! دلم میخواست به خودم بگیرم ولی واقعا مخاطبش من بودم؟ فاطمه دوستم داشت؟ بعد از مکث چند لحظه ایش گفت : +خداحافظ مطمئن نبودم از حسش ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم _ فاطمه: لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم باید شانسم رو امتحان میکردم باید یه جوری میفهمید دوستش دارم خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه گوشیم رو گرفتم یه آهنگ پلی کردم و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم. رسیدم به همون شعری که خوندم ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم: _واایییی از ذوق اشکم در اومده بود مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت: +چیشد؟ : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
23.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ♥️🤚 💔به خدا که چاره‌ی دردای منه یه "یاحسین" 🎙 حاج سیدرضا نریمانی @Alachiigh
🔴 سیب بخورید ، دکتر نروید ... 🔹ضد بیماری پارکینسون ▫️سم زدایی کبد 🔹کاهش خطر ابتلا به دیابت ▫️کاهش کلسترول خون 🔹پیشگیری از ایجاد سنگ کیسه صفرا ▫️مقابله با اسهال و یبوست @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید یوسف فدایی نژاد🌹 بین بچه های یگان معروف بود به محمد عشقی... چون عاشق صلوات بود یه تسبیح هزارتایی داشت که خودش درست کرده بود و بعد نماز باهاش صلوات میفرستاد ، دائم ذکر میگفت حتی تو ماموریت زمزمه میکرد... قاری قرآن هم بود روز آخرم که بچه ها رفتن بالاسرش میگن لباش تکون میخورد و آروم ذکر یازهرا میگفت.‌.. راستی یکی از ترکشهای خمپاره به پهلوی یوسف خورده بود... شک ندارم دم آخری خود مادرمون خانم فاطمه‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)اومد برا بدرقه اش... تکاور پاسدار شهید یوسف فدایی نژاد 💐یادش با ذکر صلوات ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
❌میوه ی فیسالیس سبب ناباروری می شود.❌ 📸 ببینید چقدر شیک دارن این میوه عقیم کننده رو میفروشن عصاره آبی میوه فیسالیس به عنوان یک داروی ضدبارداری سنتی و سقط جنین توسط گیاهشناسان طب قدیم ایرانی شناخته شده است.  در قدیم، قابله ها به زنی که می خواست جنین خود را سقط کند، فیسالیس می دادند و زنانی که از آن می خوردند، دیگر بچه دار نمی‌شدند. اکنون از نظر علمی ثابت شده است که میوه این گیاه، خاصیت عقیم کنندگی دارد. ❌میوه «فیسالیس» با خواص دارویی استثنایی به صورت انبوه در شهرستان های تنکابن و رامسر تکثیر و تولید می شود. به صورت خودرو نیز در استان های گیلان، مازندران، آذربایجان و گلستان یافت می شود.❌ @Alachiigh
🔴 یا شبکه نمایش خانگی را مدیریت کنید یا درش را گِل بگیرید ❌راه سومی ندارید 🔹شبکه نمایش خانگی تبدیل به وسیله ای برای نابودکردن برخی ارزش های اسلامی و فرهنگ کشورمان شده است. هر چقدر هم که انتقاد شده، متاسفانه این وضعیت نه تنها اصلاح نشده است، بلکه به مرور زمان به یک حیات خلوت برای عادی سازی و قبح زدایی از برخی هنجارشکنی ها تبدیل شده است. ظاهرا مثل روبیکا پشتشان به یک نهاد مهم گرم است. ◀️ دو حالت دارد؛ یا مسئولین باید وضعیت این شبکه را اصلاح کنند و یا درِ این شبکه فاسد و مبتذل را گِل بگیرند. @Alachiigh
17.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴❌نمایندگان تهران با میانگین ۸۰۰ هزار رای وارد مجلس شده اند اما حتی ده درصد از مردمی که به لیست اصولگرایان رای دادند الان نمیتوانند نام ۱۰ نفر از همان نمایندگان را بگویند نتیجه این مدل رای دادن به افراد ناشناس، سرخورده شدن خود مردمی است که لیستی رای داده اند بعضی ها فکر میکردند لیست دوره قبل را جبرائیل به شورای اصولگرایان وحی کرده و اگر کسی به آن لیست رای نمیداد گناه شرعی کرده! اگر این چرخه معیوب در رای دادن ها به هم نخورد و به جای جوانان با انگیزه، بازهم چهره های تکراری و پیرمردها وارد مجلس شوند هیچ تحولی ایجاد نمیشود ❌خیلی از نماینده ها حتی در حد یک سلبریتی هم عرضه ندارند که صدای مردم باشند @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️: چگونه وقتی برخی پست‌های حساس نظام در دست جاسوسان است، نظام جمهوری اسلامی ادعا می‌کند زمینه‌ساز ظهور امام زمان علیه‌السلام است! 🔺جــــــــــــــــــــــــــــــواب 🎙استاد محمد @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چگونه چهره محبوب صداوسیما؛ 🔻 تبدیل به بازجو مجری اپوزسیون شد؟ بعد از جام‌جهانی ۲۰۲۲ بود که برای احیای چهره فراموش‌شده خود نیاز به قربانی کردن یک چهره فوتبالی داشت؛ کاپیتان تیم ملی، علیرضا کاپیتان تیم ملی، در آن زمان با درک نادرست از شرایط جامعه و فضای مجازی دُم به تله فردوسی‌پور داد و تبدیل به طعمه‌ای برای و یا اطفای شهوت او شد گفتگوی با جهانبخش، درواقع انتقام فردوسی‌پور از درحاشیه بودنش، در جام جهانی بود. گفتگویی که شبیه هیچکدام از برنامه‌های فوتبالی دنیا نبود و همچون یک «دادگاه تفتیش عقاید در قرون وسطی» برای تخریب تیم ملی فوتبال تدارک داده شده بود سوالات این بازجویی هم  جالب بود: چرا خندیدین؟ چرا تولد گرفتین؟ چرا شادی بعد از گل کردین؟ چرا بازوبند مشکی نبستین؟ اما حالا جهت وزش باد عوض شده عادل فردوسی‌پوری که هر آیتم نودش را کپی نعل‌به‌نعل فلان برنامه شبکه انگلیسی تقلید می‌کرد باز هم برنامه‌ای ساخته که شبیه هیچ برنامه‌ ورزشی‌ای نیست. از هنجارشکنی با شوخی‌های جنسی تا آوردن دختران نوجوان و تولد گرفتن برای فوتبالیستها در برنامه‌اش وانگار نمی‌خواهد  هیچ فرصت سین‌خوری را از دست بدهد اما او دیگر آن عادل باهوش دهه ۸۰ و ۹۰ نیست و باید با واقعیات کنار بیاید.. آنتن را که از او گرفته‌اند دیگر نه با بازجویی ورزشی توانسته به سطح اول توجهات برسد و نه با برنامه جنسی-ورزشی اخیرش و حتی حضور دایی و کشف حجاب دخترش بعید نیست روزی فردوسی‌پور در ظاهر در اعتراض به جمهوری اسلامی و در باطن به خاطر احیای شهرت از دست رفته‌اش، جیمی جامپ کند! @Alachiigh
پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم با بهت به کار های عجیبم نگاه میکرد +فاطمه چیشده؟؟؟ _وایییی هیچی مامان هیچی بوسش کردم و هلش دادم بیرون در اتاقم رو هم بستم دوباره رفتم سر گوشیم بیشتر از ۱۰ بار خوندم اون شعرو (زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد سبزه ها در بهار مي رقصند من در کنار تو به آرامش مي رسم و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم دوستت دارم، با همه هستي خود ، اي همه هستي من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را ) از تصور اینکه حتی یخورده ازم خوشش اومده باشه گریم گرفت وایی خدا یعنی ممکنه ؟ رفتم سراغ کتابام همه کلمه های کتاب رو محمد میدیدم هرکاری کردم نتونسم واسه فردا درس بخونم انقدرم حالم خوب بود هیچ استرسی نداشتم از همین الان دلم براش تنگ شده بود دیگه کی میتونستم ببینمش؟ مامان و بابام عجیب نگام میکردن.لبخندی که یه لحظه از لبام کنار نمیرفت براشون سوال برانگیز بود احساس کردم مامانم دستم رو خونده مخصوصا با اون جیغی که کشیدم و نگاه های ضایعم به محمد تو بیمارستان. ترجیح دادم برای فرار از نگاهشون برگردم تو اتاقم برای صدمین بار شعره رو خوندم و لبخندم غلیظ تر شد مامانم اومد تو اتاق کتاب رو گذاشتم پایین و نگاهش کردم : نشست رو صندلی جلوی تختم نگاه نافذش رو به چشم هام دوخت و گفت: +فاطمه من فقط برای تو یه مادرم؟ با ذوق جواب دادم: _نه .شما عشق منی! +دارم جدی میگما _خو منم جدی گفتم قربونت برم.شماهم برام مادری هم خواهر هم رفیق هم همه ی وجودم +خب پس به رفیقت بگو چیزی و که داری ازش پنهون میکنی سرم رو انداختم پایین نمیدونستم گفتنش به مادرم درسته یا نه ولی اگه بهش میگفتم مطمئنا کمکم میکرد تو فکر بودم که یکدفعه گفت: +فاطمه لبخندات خیلی برام آشناست .خیلی وقته منتظرم بهم بگی فقط نگاش کردم که ادامه داد: +میدونی بچه ها برا مادرشون مثه یه دفتر، بازن؟ خیلی راحت میتونم بخونمت با خجالت نگاهش کردم که گفت: +اونم دوستت داره ؟ نگاهم دوباره رنگ نگرانی گرفت و با ترس گفتم: _نمیدونم مامان اومد نشست کنارم رو تخت دستم رو گرفت به شونش تکیه دادم و از تمام نگرانی هام براش گفتم از تمام چیزهایی که مثل خوره افتاده بود به جونم ... گریه ام گرفت اشکامو پاک کرد و گفت : +آدمی که انتحاب کردی خیلی درسته ولی فاطمه مسیر سختی پیش روته آماده ای براش؟عشق امتحان سختیه. چیزی نگفتم ودوباره بهش تکیه کردم مامانم درست میگفت. راه پیش روم خیلی سخت بود.... خیلی سخت تر از چیزی که فکرش رو میکردم. _ محمد: دکمه های پیرهن سورمه ایم رو بستم. یه کت تک همرنگش برداشتم و پوشیدم. کمربند شلوارم رو هم سفت کردم و جلوی آینه به خودم خیره شدم. سشوار و از تو کشو در اوردم و مشغول حالت دادن به موهای پر پشتم شدم. کارم که تموم شد رفتم پیش روح الله که آماده تو هال نشسته بود. منتظر ریحانه بودیم تا حاضر شه و بریم تالار از صبح که با محسن اینور و اونور رفته بودیم خسته شدم. کنار روح الله نشستم از تو جیبم پاکت و در اوردم و _میگم روحی +بله _چقد باید کادو بدیم؟ +نمیدونم والله. دوتا تراول از تو جیب شلوارم در اوردم و گذاشتم تو پاکت که ریحانه با کفشای پاشنه دار تو دستش اومد. +بریم داداش روحی پاشو. از خونه رفتیم بیرون. تو ماشین من نشستیم و قرار شد روح الله رانندگی کنه. _ رسیدیم دم تالار ریحانه روشو با چادر گرفت و رفت سمت زنونه. من و روح الله هم تو حیاط با بقیه بچه ها ایستاده بودیم تا محسن برسه. تلفنم زنگ خورد. محسن بود. با اشتیاق جواب دادم و _بح بح ماه داماد!!! کجایی تو پسر؟ +سلام داداش. هیچی نزدیک تالاریم. همه چی راست و ریسه؟ _بله خیالت راحت داداش. خندیدو: +مخلصم داداش.ایشالله عروسی تو جبران کنم تو دلم یه پوزخند زدم و گفتم _ان شالله. بعدش هم تماس رو قطع کردیم. نزدیک تموم شدن مراسم بود شام رو خورده بودیم و بچه هادور هم میخندیدن‌. تو حیاط تالار منتظر ریحانه بودیم. محسن خوشحال تر از همیشه بود. خدا رو شکر که سرو سامون گرفت و با یه خانم همه چی تموم ازدواج کرد. یه آه از ته دلم کشیدم که باعث شد روح الله بگه: _چیه؟حسودی میکنی؟ انقد حسودی کن تا بمیری پیرمرد پرحاشیه. در جوابش فقط یه لبخند زدم. بدبخت راستم میگفت. واقعا چی میتونستم جوابشو بدم. حرف حق تلخه دیگه واقعا دیگه پیر شده بودم. اخرین دوست مجردم هم ازدواج کرده بود فقط خودم موندم و خودم. خدایی راست میگن که تا خودت نخوای هیچی جور نمیشه... ولی خب من که خواستم چند بار... شاید خدا نخواسته‌ قسمت نبوده. __ : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh 👇👇👇👇
فاطمه: ترم اولمون تموم شده بود. منتظر نتایج امتحان ها بودم. خسته و کوفته رو تخت دراز کشیده بودم و آهنگ گوش میکردم و با گوشی ور میرفتم که هانیه اس ام اس داد +نمره بیوشمی۱ اومد. چند شدی؟ با حرفش از جا پریدم. فوری لپ تاپمو باز کردم و رفتم تو سایت دانشگاه. و مشغول چک کردن نمرم. اعصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم _۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟ بعد چند دقیقه جواب داد. +پووفففف من ۱۴ شدم. دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم . بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین. جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم‌ . یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم‌. کلافه یه پوفی کشیدم. میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد. به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله!! تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم‌ . شمارش رو گرفتم. بعد چهارتا بوق جواب داد. _سلام خوبی؟کجایی؟ +بح بح سلام خانوم دکتر .چه عجب شما یادی از ما کردی‌.باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی _برو بابا این چ حرفیه نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی. +چرا اره . گناهم داری خودت. کی بیکار میشی؟ _امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟ +بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم. ولی تو میخای بیای خونمون؟ کسی نیستا!میتونی راحت باشی. قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش! تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم __ مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم. کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق. لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم. چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون. صدامو صاف کردمو در زدم‌ بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در و باز کرد باهم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونشون چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه. ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود گفتم: _عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم. +نه بابا کار چیه. تفریحه اینا _خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟ +چ میدونم بابا‌ کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم. بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم‌ محمده دگ.چ میدونم اه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد‌ . رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم‌ رو یکی نوشته بود ((رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم . وقتی که خدا را همراه خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد شهید علیرضا تهامی...)) زیرش هم نوشته بود : "به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!" یه لبخند نشست رو لبم. سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود. رفتم بببنم رو اونا چی نوشته انگار یه نامه بود یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم... (((سلام رفیق..... از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم.... هم مسیرت باشم حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو... وقتی روی رمل های فکه قدم زدی، وقتی داستان غربت و بی کسی کانال کمیل را می شنیدی وقتی سکوت و بغض فروخورده ی هور را دیدی وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد... وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی، وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی، وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه ی زهرایی ساخت، کنارت بودم،همه جا همه ی حرفهایت راشنیدم همه ی قول هایت را راستی حواست به قول هایت باشد داری می روی و دلم نگران توست نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته تویی که خسته ای از گناه تویی که.... دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴💢عبارت «» روی دستان سنگین وزن گیلانی و پست اینترنشنال و کامنت خنده ی سعودی سوز امیررضا زیر پست اینترنشنال یعنی عالیه @Alachiigh
. 🔴طراحی جدید منافقین برای میرحسین موسوی ▪️یک منبع آگاه:منافقین سناریوی تحریک دوبارهٔ میرحسین موسوی و واداشتن او به بیانیه‌نویسی و اظهارات هنجارشکن را مجدداً کلید زده‌اند. ▪️گروهک نفاق به اردشیر امیرارجمند، نزدیک‌ترین و معتمدترین مشاور میرحسین موسوی ابلاغ کرده تا طبق الگویی که منافقین قبلاً و در قالب تشکیل جبههٔ ملی مقاومت اجرا کرده‌اند، تشکیلاتی برای او ایجاد کند. ▪️امیرارجمند هم طرح گروهک نفاق را با هدف داخلی‌نمایی با چند نفر از اصلاح‌طلبان رادیکال و سابقه‌داران نفاق از جمله «قربان - ب»، «حسین - ر» و «سعید - م» فتنه‌گر زندانی در میان گذاشته و در نهایت تأسیس گروهی با نام «جبههٔ مقاومت ملی» را به موسوی دیکته کرده است. ▪️موسوی مثل تمام موارد دیگر که ابلاغیه‌های امیرارجمند را چشم‌بسته قبول و اجرا می‌کند، با پذیرش اصل طرح از نامبرده و ۲ نفر دیگر خواسته که اولاً منشوری برای آن به اصطلاح «جبهه» بنویسند، ثانیاً اعضایی را برای شورای مرکزی تشکیلات مشخص کنند تا جبهه‌بودن تشکل را القا کند. ▪️از سوی منافقین به امیرارجمند تأکید شده که باید پیش‌از ۲۵ بهمن اعلام موجودیت این جبهه اتفاق بیفتد؛ پس او با کاندیداکردن افراد خاص و دریافت تأییدیهٔ منافقین برای اسامی افراد کاندیداشده، جمعی از سابقه‌داران نفاق و افراطیون فتنهٔ ۸۸ و فراریان به غرب را شورای مرکزی این جبهه کرده است. ▪️طبق ابلاغیهٔ پیش‌گفته، میرحسین موسوی باید شخصاً با انتشار بیانیه‌ای تحریم پیش‌رو و تأسیس جبههٔ مقاومت ملی یا همان شورای ملی مقاومت را اعلام کند. 👤اردشیر امیرارجمند کیست؟ ▪️امیرارجمند از زندانیان فتنهٔ ۸۸ بود که با استفاده از فرصت مرخصی توسط گروهک نفاق و به‌شکل غیرقانونی از کشور فرار و ابتدا در مقر منافقین در حومهٔ پاریس ساکن شد. ▪️برادرِ او از اعضای قدیمی و از سران کنونیِ گروهک نفاق است و به همین دلیل از گذشته حتی سران اصلاح‌طلبان هم به او مشکوک بودند و موافق همکاریِ نزدیک او با جریان اصلاحات نبودند. ▪️علاوه بر آن اسناد متعددی از ارتباط قدیمی امیرارجمند با سرویس جاسوسی فرانسه وجود دارد و حتی آن سرویس بعداز مرگ ابوالحسن بنی‌صدر، آپارتمانی که قبلاً به او داده بود را در اختیار امیرارجمند گذاشت. @Alachiigh
35.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥معجزه‌ی الله اکبر...❗️ 🔻پیامبر در شب معراج هرگاه بالاتر می رفت ذکر الله اکبر را بر زبان می آوردند... 🔻 یک اتفاق ساده نیست بلکه نماد پیشرفت انقلاب اسلامی است. 🔻الله اکبر شب ۲۲ بهمن؛ اثرات معنوی بزرگی برای حفظ و عظمت ایران اسلامی دارد 🔻الله اکبر شب ۲۲ بهمن موجب شکسته شدن مارپیچ سکوتی می شود که رسانه‌های شیطانی برای ایجاد احساس تنهایی در تک تک مردم انقلابی آن را ساخته‌اند. 🔻الله_اکبر شب ۲۲بهمن، یک اعلام آمادگی بزرگ برای ظهور و است. 🔻الله اکبر شب ۲۲ بهمن عقب نشینی و ترس شدیدی را در جریانات ضد اسلام و ضد ایران ایجاد می کند. 🔻الله اکبر شب ۲۲بهمن؛ اهمیتش از راهپیمایی ۲۲بهمن کمتر نیست 🔻باید با به صحنه آمدن همه ظرفیت‌های مردمی مساجد، پایگاه‌های بسیج، مراکز فرهنگی و تشکیل گروه‌های متعدد پیاده و موتور سوار خصوصا در نقاط کلیدی شهری مثل میادین اصلی، همراه با نورافشانی لحظات معنوی، شاداب و پرهیجانی به وجود بیاوریم و البته تصویر برداری و انتشار خوب را نباید فراموش کرد. ✍حمیدرضا ابراهیمی @Alachiigh
دعوتت کردم که بگویم از زمین های خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت که بگویم من هم، همین روزها را گذراندم، در همان جایی که تو هستی بودم و.... که بگویم درس خواندنت، اخلاق خوبت، گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت( چه شخقی و چه اجتماعی) و همه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری، چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که دلت گرفت صدایم کن من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن برای توام.... سال بعد هم منتظرت هستم!))) نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونم رو خیس کرد . چه متن جذابی بود. رو کردم ب ریحانه ک با تعجب نگام میکرد _راهیان نور چیه ؟ همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟ دانشگاه ماهم میخواد ببره. ولی من ثبت نام نکردم ! یعنی چی دعوت کرده. هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که! راستی این رو کی نوشته؟ ریحانه که از سوالای زیادم خندش گرفته بود گفت +اووو بسه دختر یکی یکی خب من الان به کدوم جواب بدم سرمو تکون دادم و گفتم : _تو خودت رفتی؟ +اره بابا! دو بار رفتم با محمد! _چرا با اون؟‌مگه اون میبره؟ +نه .سپاهشون هر سال جووناشونو میبره. منم دو سال با محمد رفتم. _قشنگه؟ +قشنگه؟بی نظیره فاطمه. بی نظیر وصف شدنی نیست. ببین مث اصفهان و شیراز نیست. ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخاد برگردی _امسالم میخای بری؟ +اره.اگه خدا بخواد. منو روح الله و محمد. +اهان چندتا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد. از شلمچه و غروبش ،از فکه و غربتش... از طلائیه و سه راهی شهادتش.... ازعلقمه و رودش! همه رو با حوصله برام تعریف کرد . خوشم اومده بود. ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم. اذان شد. وضو گرفتیم و باهم نماز مغرب رو خوندیم. خواستم‌دوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد جواب دادم ک گف +دم درم بیا پایین. وسایلمو جمع کردم و‌ چادرمو رو سرم مرتب کردم. رو ب ریحانه گفتم _خداحافظ ریحون خوشگلم. از هم خداحافظی کردیم ک رفتم پایین. تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه ____ نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه . شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم مانتوم قهوه ای سوخته بود شلوار کتان کشیم یخورده ازش کمرنگ تر بود چادرم رو سرم کردم و عطر زدم مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد خسته بود ولی بخاطر من اومد نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی بوی و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود یه راه رویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا آروم میرفتیم و به عکس ها نگاه مینداختیم چهره بیشترشون جوون بود داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن حال معنوی خاصی داشت. رفتیم داخل سمت چپ مصلی خانوم ها نشسته بود جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود ریحانه بهم زنگ زد : +نیومدی؟ _چرا اومدم تو کجایی؟ +بیا جلو .پنج امین صف نشستم. براتون جا گرفتم _باشه اومدم. تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم. ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم. یه سوالی ذهنم رو مشعول کرد برگشتم سمت ریحانه و گفتم: _میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟ خندید و گفت: +من که نه !دلم نمیگیره .برعکس با روحیه قوی تری خارج میشم. میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست کلاسه درسه ! میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم،یادمون بیاد کجای کاریم، اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره. اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم. وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان اونا خودشون عزیز دردونه ی خدان و به بهترین جارسیدن این ماییم که باید به حالمون گریه کرد حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم. __ محمد: خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد از پریشب تو مصلی بودیم با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود. : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh