eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم. نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دم‌گوشش گرفته بود. یهو گفت :سلام حالتون چطوره ؟ _ +من نرگسم زن داداش ریحانه جون _ +قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم ؟ _ +عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم _ +راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم _ +میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم. (با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت ) +میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم. (هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا ،غش میکنی) _ +آها چشم پس من منتظر خبر میمونم _ +مرسی قربون شما خداحافظ تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟ داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده ناراحت گفتم:من که دارم میرمم +خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خاستگاری. _من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه +خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن _آخه دو هفته خیلیه! با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه فاطمه درس هام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟ + سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون _کجا بریم ؟ +بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه _قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم +حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش _عهه ماما تماس و قطع کرده بود خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟ +فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم‌ کارتش و بهم داد رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم +ماشالله کم اشتها هم هستین بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم که گفت :بیچاره آقا محمد مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟ +داداش ریحانه _چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟ خندید و گفت :هیچی جواب سوالم و نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه! چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد _عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟ یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟ _ازت خاستگاری کردن زبونم قفل شد کم‌مونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد خدایا حکمتت رو شکراخر قصه من به کجا میرسه ؟ صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟ +گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم _حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی ؟ مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم +عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان! _بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم +نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ _نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🔴 چه افرادی همراه با املت،لیموترش بخورند ... ‎افرادی که کبد چرب دارند ‎افرادی که بیماری های لثه دارند ‎افرادی که کلسترول بالا دارند. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صَلَی اللهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ♥️🤚 عطر سیب حرمت دل ز دلم برده حسین حسرت دیدن صحنت به دلم مانده حسین این چه سریست که دلتنگ حرم میگردم سر نوشتم به ضریح تو گره خورده حسین @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید ابراهیم هادی 🌹 📖ابراهیم و مورچه ها... ‍ 🌺 یک روز داشتیم با هم از منزل به طرف باشگاه میرفتیم. من کمی جلوتر رفتم. برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده؛ بعد نشست به اطرافش نگاه کرد و دوباره بلند شد. ✳️ با تعجب برگشتم به سمتش و گفتم: چی شده داش ابرام؟! گفت: «اینجا پر از مورچه بود. حواسم نبود پام رو گذاشتم بین مورچه ها. برا همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم.» 💯ابراهیم پرید اینطرف کوچه و راهش رو ادامه داد. گفتم: عجب آدمی هستی؟! دیر شد، وایسادی بخاطر مورچه ها؟! 💐ابراهیم گفت: «اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون میریختم، نه اینکه با پام اونها رو له کنم.» ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴💢چه اعتراف شیرینی:) انقدر کردیم و شهید دادیم تا انقلابمون ۴۵ ساله شد و به این راه بازم ادامه میدیم✌🏻 حالا فهمیدین به نزدیکیم یعنی چی؟ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌🎥این دقیقا سرنوشت همون هست که امام فرمودند، همون اسلامی که ها دنبالش هستند، آمریکا و اسرائیل و انگلیس خبیث با این اسلام هیچ مشکلی ندارند، اسلامی که نه غیرت داره، نه در برابر ظلم مقاومت میکنه و نه دست مظلوم رو میگیره 🔴عاقبت و مذهبی های صورتی همین دیسکو در کنار خانه مطهر کعبه هست @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌🔴اگر تو برنامه برای بچه ها بگیرن میشه شستشوی مغزی... اما اگر با آهنگ مبتذل ساسی مانکن برقصن میشه باکلاسی و تجدد! اگر تو اروپا همجنس‌بازها برای بچه ها نمایش اعمال جنسی اجرا کنند میشه آزادی و روشنفکری! @Alachiigh
⭕️: من رای نمیدهم چون شورای نگهبان با دخالت‌هایش اجازه نمیدهد یک انتخابات آزاد برگزار شود و برخی افراد را رد صلاحیت میکند... ✅پاسخ: حتی در کشورهای پیشرفته و دموکراتیک دنیا هم نهادهایی وجود دارند که وظیفه‌ی نظارت بر انتخابات و احراز یک سری شرایط برای کاندیدها جهت ورود به انتخابات را بر عهده دارند. نهادهایی مانند؛ دادگاه قانون اساسی، شورای قانون اساسی، مجلس، وزارت کشور و شورای عالی انتخابات. جالب است بدانید در فرانسه اگر فردی بخواهد نماینده‌ی مردم شود باید امضای ۵٠٠ نماینده اعم از نمایندگان مجلس، نمایندگان شوراها و... را جمع آوری کند و به عبارتی با این ۵٠٠ امضا صلاحیت خود برای ورود به کارزار انتخابات را اثبات نمایدـ شرایط زمانی سخت می‌شود که بدانیم این ۵٠٠ امضا بایستی حداقل از ۳٠ ایالت فرانسه باشد و از هر ایالت بیش از ۵٠ امضا نمیتوان جمع‌آوری نمود. ✅پس واضح است حتی در کشورهایی که شعارشان آزادی و دموکراسی است هم امر نظارت بر انتخابات و احراز صلاحیت کاندیدها مسئله‌ای مقبول است و به هرکسی اجازه نمیدهند وارد عرصه‌ی انتخابات شود. ✍میلاد خورسندی @Alachiigh
°•○●﷽●○•° +باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد! جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد ! _مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟ +ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد. بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده! مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید! مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم. چیزی از حرفاش نمیفهمیدم . نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت. فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره ! رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم. هنوز باورم نشده بود! یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد. به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود. قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه. انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم. از دیشب تا الان خداروشکر گفتم. من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص! هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد ؟ میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ! صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم. رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟ +فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره! اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟ حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون! استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود! از رفتار بابا باهاشون میترسیدم. قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون. دلم برای خودم میسوخت! بازم باید تو انتظار میسوختم همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چجوری رفتار کنم؟چجوری راه برم؟چجوری چادرم و نگه دارم ؟ چجوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟ کلی سوال ذهنم و پر کرده بود . هر ثانیه به عکساش نگاه میکردم و رو جزئیات چهرش دقیق میشدم با دیدن لبخندش خندم میگرفت . مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم! همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد . این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود. هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم‌ ...! از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم! رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم. میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم . تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم: _سلام نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم یه خورده جدی تر، _سلام اینجوریم ک خیلی خشکه، _سلام خیلی خوش اومدین. اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟ اول به کدومشون سلام کنم؟ گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟ کی از دستش بگیره؟ کت و شلوار میپوشه؟ خب من اگه تو اون لباس ببینمش که غش میکنم! تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد +اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصن رفتی دنبال چادرت؟ _ای وای نه! +بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟ _وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من! +خب بسه زبون نریز بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه. _باشه حالا درسم و هم میخونم. +از دست تو. چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت. چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم. به به!چقد خوب شده‌! چادر و گذاشتم رو تخت و در کمدم رو باز کردم. یه مانتو تقریبا شبیه به رنگ چادرم برداشتم. قسمت بالاییش کله غازی و پایینش طوسی بود. تا روی زانوهام میرسید. دکمه های چوبی قشنگی داشت. پارچه ی بالاتنش چین چینی بود و یقش هم گرد بود. یه شلوار لول خاکستری هم برداشتم و کنارش گذاشتم. سمت کمد روسری هام رفتم. یه روسری رنگ روشن که گلای طوسی و صورتی توش داشت و برداشتم. گیره های روسریم وکنارش گذاشتم. یه صندل مشکی از زیر کمد برداشتم وکنار تخت انداختم. دلم میخواست از شادی پرواز کنم . لپ تابم و روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش کردم. دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم به جز این حس خوب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم @Alachiigh 👇👇👇👇👇
°•○●﷽●○•° همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود. نمیدونستم چرا داره خواستگاریِ من میاد!؟ واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟ همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟ همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟ همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...! خدایا داری با من چیکار میکنی ؟ اینا همه یه امتحانه؟! چقدر دعا کردم و از خدا خواستم که مهرم و به دلش بندازه!یعنی الان دوستم داره؟ نه،نداره!! مشغول گوش دادن به آهنگ شدم و سعی کردم به افکارم خاتمه بدم! __ از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه،کلاس جبرانی گذاشته بود. تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم‌. دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم. از ماشین پیاده شدم و کرایش رو حساب کردم‌ مشغول قدم زدن بودم .از یه گل فروشی گذشتم.چند لحظه ایستادم.به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم. رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم.پولشو حساب کردم.‌ تا خونه زیاد راه نبود. قدم هام و تند تر کردم و بعد چند دقیقه به خونه رسیدم. کلید انداختم ودر حیاط و باز کردم‌ . کسی تو حیاط نبود. مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد. در خونه رو باز کردم و وارد شدم‌. آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد. مامانم به جارو برقی زدن مشغول بود. یه لبخند زدم و بلند سلام کردم که صدام برسه. مامان سلام کرد ولی آذر خانم نشنید. بیخیال شدم. رفتم تو اتاقم لباسام و در اوردم وبعد مستقیم به طرف حمام رفتم. بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم‌ . بالاخره شونه کردن‌موهام بعدِ کلی جیغ و داد تموم شد. به سمت چپ فرق گرفتم و محکم بالا بستمش.به ساعت نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود. خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن ...! قلبم از شدت هیجان،محکم خودش رو به قفسه ی سینم میکوبید. هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم،ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود. با این حال خیلی استرس داشتم‌. رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم‌ . خیلی شلوغ بود.کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو ،دوتا ظرف گنده میوه ،یه ظرف پر از شیرینی..! یه نفس عمیق از سر رضایت زدم و در یخچال و باز کردم. یه سیب برداشتم و مشغول خوردنش شدم که مامان اومد +تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شدم. _وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی برش داشتم.میگم مامان! +جانم _تو مطمئنی؟ +ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال و بپرسی زنگ میزنم میگم نیان. _غلط کرردممم غلط!!! پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه خارج شد. +طلاهات و یادت نره بزاری دوباره تو اتاقم‌ رفتم. از کیف پشت کمدطلاهام و برداشتم‌. گردنبندم و بستم و یکی از دستبند هام و دستم‌ گذاشتم. میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادم و با خودم گفتم شاید دلش بشکنه . همشون و دوباره در اوردم‌.اینطوری بهتر بود. محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و ...! ‌همه رو جمع کردم و تو کیف گذاشتم. میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم. سراغ لباس هام رفتم. از کاور درش اوردم و با لبخند بهش خیره شدم. لباسام و رو تخت انداختم. جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم ...! کرم پودر و برداشتم و به صورتم زدم. میخواستم خط چشمم و بردارم که یاد محمد افتادم. بعد یک سال ،بعد اینهمه گریه ،التماس و دعا ،معجزه شد و خاستگاریم قراره بیاد. غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد! میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث شه همچی خراب شه. بیخیال آرایش کردن شدم و به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم. واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم. این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود. لباسام و پوشیدم و با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم.یه دور چرخیدم و از ته دل خندیدم . هیجانم خیلی زیاد شده بود! شالم و گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه.از اتاقم بیرون رفتم .تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم.وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه. بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم. چطور جرئت کردن همچین چیزی و به زبون بیارن آخه .یه نگا به خودشون ننداختن ؟من چجوری امشب آروم بمونم ؟ راستش و بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان ؟ مامان: احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن . آخه چی و پنهون کنم!؟ بجای این حرف ها بیا این لباست و بپوش بیشتر بهت میاد.منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه! از اتاق فاصله گرفتم و رو کاناپه نشستم.طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون و شنیدم @Alachiigh 👇👇👇👇👇
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مامان با دیدنم گفت :دختر تو چرا اینجا نشستی؟ از جام بلند شدم و گوشه های لباسم و گرفتم و چرخیدم. لبخند زدم و ذوق زده گفتم :چطور شدم ؟؟ +خیلی ماه شدی .چرا چیزی به صورت نزدی؟ _راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد. مامان پاکت دستمال کاغذی و به طرفم پرت کرد و گفت :هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه .میخوای بابات بشنوه؟طلاهات و چرا نزاشتی؟ یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم و : گفتم شاید ریحانه ناراحت شه. چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد. دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب و تصور کنم. تصویر محمد اومد تو ذهنم .با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش .تازه ریشم نداشت،موهاش رو هم با ژل بالا داده بود. با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط و گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود و داد دستم بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی و از جیبش در آورد وسمتم گرفت. منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتم و کمکش کردم تا از جاش بلند شه .بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن.بعد محمد جلوی همه پشت دستم و بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت. از تفکرات مسخرم خندم گرفت .این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم . داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن. خجالت زده ایستادم و به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم. بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی ! حالت خوبه باباجان؟ وقتی جوابش و ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت : هنوزم میگی چیزی و پنهون نکردی؟ مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندش و خورد وچیزی نگفت . بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت : ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه،نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی ! چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم! قیافش جدی شد و ادامه داد: باباتم فهمید !همین و میخواستی ؟ میدونی چقدر کارت و سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت و کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی. بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون،اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن،نخواست دلشون روبشکنه . فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره .راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرش و بکنی ! ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطرت و بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد. این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟ حرف های مامان تمام حال خوبم و ازم گرفت.راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد .دختر خوب واسش زیاد بود .چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه ؟ _نمیخواستی ذوقم و کور کنی ولی باید بگم تمام امیدم و ازم گرفتی مامان جان چند بار صدام زد بدون اینکه جوابش و بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم. به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچی و درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست. قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم. پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم. تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودم و برداشتم.ذکر میگفتم و یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم . رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم نشستم تا اذان شه. نمازم رو خوندم و اتاقم رو چک کردم‌. یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و دلم وبه خدا سپردم. نشستم رو تخت که صدای آیفون و شنیدم‌ دلم ریخت.تپش قلب گرفتم.یه نفس عمیق کشیدم . چادرم و سرم کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم. از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم. بابا با پرونده هایی که تو دستش بود درو باز کرد تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد. مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟ کت شلوار مشکی تنش بود.یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن. از پنجره فاصله گرفتم دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور شه الان فقط تو رو کم داشتم رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید بهش گفتم مصطفی اومده +با بابات کار داره،زود میره مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده یه نفس عمیق کشیدم و ازش جدا شدم. داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎉🎊🎉💐🎊🎉🎊 🙏السلام علیک یا صاحب الزمان♥️🤚 مژده‌ی آمدنت قیمت جان می‌ ارزد تاری از موی تو آقا به جهان می‌ ارزد 💐ولادت آخرین ذخیره ی الهی، بهار دل ها، یوسف زهرا، تبریک و تهنیت💐 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️آل سعود برای دفاع از آل یهود ( صهیون ) ، بانوی مسلمانی که پرچم را در مقابل کعبه برافراشته کرده بود بازداشت کرد. لعنت به آل سعود👌 💐اللهم عجل لولیک الفرج 🙏♥️ @Alachiigh
✅با افتخار بخونید ✅💢دکتر مریم تاج آبادی متخصص بیوتکنولوژی از ایران برنده جایزه رانیا ۲۰۲۴ کنگره جهان اسلام در مالزی شد. پ.ن: مصی پولی جون،،،چشت درآد @Alachiigh
°•○●﷽●○•° در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟ سمت ایفون رفتم. چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد. ایفون رو برداشتم _جانم بابا +مهمون هامون اومدن به مامان بگو . بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم. دهنم از استرس خشک شده بود. آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت! چادرم و تو دستم گلوله کردم و فشارش میدادم ک مامان گفت +خببب؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم _اومدن مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت. تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن. بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود. حس خیلی عجیبی بود. دلم‌میخواست زودتر ببینمش ! خیلی دلم براش تنگ شده بود. رو صندلی نشستم و منتظر موندم. صداها نزدیک تر شد. صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم. میخواستم زودتر پیششون برم. صدای محمد نمیومد. یخورده که گذشت و نشستن رو مبل، مامان اومد تو آشپزخونه. +چایی نریختی؟ _بابا تازه اومدن که!! رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود +آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز. آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد. +بیا برو سلام کن یه گوشه بشین. ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟! به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچت و بگیره‌ با نگرانی سرمو تکون دادم از آشپزخونه بیرون رفتم و مامان پشتم اومد. به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم. محمد ایستاد،مثل همیشه سرش پایین بود. سلام کرد.با صدای خیلی ضعیف جوابش و دادم‌. یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود. از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم. به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود. با انگشت شصت دستش بین ابروهاش دست کشید. بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد.زانوهام شل شد . شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم‌ . انگار یه نفر از تو قلبم و چنگ میزد. بهم نزدیک شد! تو فاصله یه متری باهام ایستاد. دست گذاشت تو موهاش و گفت +تبریک میگم!!! از جلوم رد شد و کنار محمد نشست خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره. اصلا این اینجا چیکار میکرد؟ تو این همه مدت من این آدم و اینجا ندیده بودم چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد چقدر من بدبختم با اشاره ی مامان روی مبل‌ روبه روی ریحانه نشستم یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت دلیل رفتارش و نمیدونستم. تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید. جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت +عه!!!اینم موهاش مث منه که!!! خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که... باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت. یه مشت نگاه رو سرم ریخت . چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم. سنگینی این نگاها آزارم میداد. سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن. دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده. پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه! سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم‌. بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن. چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم‌ . بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت. صداهاشون تو سرم اکو میشد. انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش. یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد. مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد. آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم. مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟! یه نفس عمیق کشیدم‌ .چاییم و رو میز گذاشتم. باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت. دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه. یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت +خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت +خیلی خوش اومدی پسرم مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما با مامانم خداحافظی کرد. تودلم گفتم،چی میشد زودتر شرت و کم‌میکردی؟ 👇👇👇👇
°•○●﷽●○•° نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی. احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم. با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!! با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟ مامان رو کرد بهش و گفت +بسه اقا مصطفی! بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت! حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد! انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود! صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم. نکنه دوباره .... همه ی تنم یخ کرده بود. سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم. دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود. همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود. حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود. تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود‌ . اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود. بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه. انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم. ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن. چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی!!! دیگه چیزی نفهمیدم. بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم. لرزش بدنم اذیتم میکرد خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم محمد شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم. حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود . نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم . فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم! کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود . نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟! پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود. از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم . به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟ متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه. همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود. همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم _مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...! فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟ داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده. نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم. حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود. تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت : ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟ اجازه نمیداد حرفی بزنم وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون. فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم ! داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد. بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم . دستم وسمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه! دستم و به سردی گرفت. شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم ،چون با پوزخند بهم خیره شده بود. بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم 👇👇👇👇
°•○●﷽●○•° هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت: +خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش ! ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم. چراغ شب خوابی رو روشن کردم. بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم، سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم. نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست. از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم. این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود ! یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...) دوباره عصبی شدم قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم چقدر عجیب تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم. هر روز که میگذشت برام‌عزیز تر از روز قبل میشد. دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن. تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش. رو تختش خوابیده بود. نشستم کنارش. موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم خوابش سنگین بود و بیدار نشد رفتم‌تو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم‌ سمت دادگستری. یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید حمید باکری 🌹 قرمزی چشمان حمید باکری به روایت همسرش و جمله جالب همسر شهید پس از اعلام خبر شهادت حمید آقا فاطمه امیرانی همسر شهید حمید باکری با تأکید بر اینکه همیشه چشمان حمید قرمز بود؛ ابراز کرد: من خیلی وقت بود که سفیدی چشم حمید را ندیده بودم، انگار  چشمانش سفیدی ندارد. همیشه به دلیل خستگی چشمانش قرمز بود و زمانی که گفتند شهید شد، شاید تعجب کنید، گفتم: «بهتر ، الحمدالله، بالاخره خوابید، خستگی حمید در رفت.» وی در ادامه می گوید: «پشت بی‌سیم آقا مهدی اعلام می‌کند که بی‌سیم را دست حمید بدهید، اما بچه‌ها برای آنکه دشمن متوجه به شهادت رسیدن آقا حمید نشوند، می‌گویند: حمید خوابیده. آقا مهدی با عصبانیت می‌گوید الان چه وقته خوابیدنِ، بیدارش کن؛ می‌گویند آقا حمید راستی راستی خوابیده...» ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh