آلاچیق 🏡
#قسمت_صدهشتادو_هشت بعد چند لحظه سکوت گفتم: _چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ +من چیزی پنهون نمیکن
#ناحله
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه
بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من ،خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم. رفتم کنارش نشستم،داشت لباس و تا میکرد که دستش رو گرفتم و با یه لحن مظلوم گفتم : داری من و از خونت بیرون میکنی؟ لباسامو جمع میکنی که بفرستیم خونه ی بابام؟چیکار کردم مگه من؟
چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. بیشتر لباسم و که برداشت در چمدون و بست و گوشه ی اتاق گذاشتش.
اومد نشست کنارم،بعد چند روز با لبخند نگام کرد و گفت:از خونه ام بیرونت کنم؟ اینجا خونه ی ماست.خونه ما دوتا.
میخواست ادامه بده که گفتم :پس قبول داری که هرچی اینجاست مال هر دومونه ؟
+بله که قبول دارم
_قبول داری که هرچی تو داری و هرچی من دارم مال دوتامونه و در حقیقت ما دوتا یه نفریم ؟
+آره
_خب پس چرا چند روزه اینطوری شدی؟
مگه من چیکار کردم؟چیزایی که فروختم واسه دوتامون بود.وقتی حرف زندگی مشترک میشه ،همچی مشترکه. دردای تو دردای منه،غم و غصه ها و نگرانی هات نگرانی های منه،مشکلاتت مشکلات منه.من حق ندارم واسه حلشون بهت کمک کنم ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : باید قبلش حداقل به من میگفتی. اونا هدیه عروسیت بود...
_فدای سرت،بعد برام میخری. طلا و جواهر و این چیزا اونقدر که برای بقیه خانوم ها مهمه برای من نیست،اتفاقا من چون تنوع ودوست دارم بدلیجات و بیشتر میپسندم
+حلقه ات و هم فروختی؟
_نه بابا.حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده
از لبخندی که زد دلم گرم شد. گونه اش و بوسیدم و گفتم :دیگه همنگاهت و از من نگیر،هلاک میشما. در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم
ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی !اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون، قول میدم زود برگردم،خب؟
به ناچار قبول کردم.پیشونیم و بوسید و گفت: ببخش که تنهات میزارم. راستی برات نوبت سونوگرافی گرفتم.متاسفانه هفته دیگه است و نیستمکه باهات بیام.
_با مامان میرم اشکالی نداره
شونه ام و از روی میز برداشت.
نشست پشت سرم موهام و که اطرافم پخش بود جمع کردو شونه میزد.
+فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش خب؟تحت هیچ شرایطی نزار چیزی حالت و بد کنه.
_چشم
+فاطمه اگه بچه امون دختر بود، دلم میخواد مثل خودت بشه.میخوام زهرایی تربیتش کنی. خیلی مراقبش باش،راه درست و نشونش بده،نزار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن.
_تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی، اه چرا اینجوری حرف میزنی،اصلا نمیخوام بری.
چیزی نگفت. قبلا بهش یاد داده بودم چجوری مو و ببافه. موهام و بافت و با کش موی گل گلیم تهش و بست. هنوز گیسم و ندیده بودم
+راستی فاطمه اگه دختر بود موهاش و کوتاه نکن.چله ترک گناهمون و هم یادت نره
_حواسم هست
کار موهام که تموم شد اومد رو به روم نشست و بهمزل زد
+خیلی نورانی شدی
زدم زیر خنده که گفت:چرا میخندی؟ میگم هر بار میبینمت خوشگل تر از قبلی باورت نمیشه که!حالا اینبار هم خوشگل تر شدی و هم نورانی.
یهو عجیب نگاه کرد و به صورتم دست کشید و گفت :عه نکنه چیز زدی،چی میگن بهش؟میزنن صورت و سفید میکنه؟ پنتِک؟پنکِت؟
بلند خندیدم وگفتم :نه عشقم پنتک نزدم.پنکک هم نزدم
+نخندا.حالا خیلی همفرق نمیکرد.
با خنده گفتم :بله بله کاملا حق با شماست.
رفت پشت سرم.موهام و که بافته شده بود دستش گرفت و گفت:این چرا اینجوری شد؟
_چجوری شد؟
+حس میکنم عجیب شد ولی مدلش جدیده. برو حالش و ببر.
با تعجب موهام و آوردم جلو. تا نگام بهش خورد بلند خندیدم.از خنده شکمم درد گرفته بود. نمیدونست چیشد با تعجب گفت :چرا میخندی؟
_محمد جان مگه گفتم فرش ببافی؟ این تار موعه عشقم،مو
دوباره خندم گرفت و نتونستمادامه بدم
+خب چیشد مگه؟
_چیزی نشد ولی اینجوری که تو بافتیش، گیس نشد فرش شد
از موهام که به شکل های عجیب و غریب بهم گره اش زده بود عکس گرفتم و گفتم :این شاهکارت و باید ثبت کنم بعد نشون بچه ات بدم ببینه باباش چقدر هنرمنده .
تا دوساعت بعد تا نگاهم به موهام میافتاد میزدم زیر خنده. دلمم نمیومد بازش کنم.
---
نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود.وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنمکه از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم. ولی نمیدونستم اینبار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم.
هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر شه،هیچ فایده ای نداشت.فقط به ترسی که تو وجودم شکل گرفته بود دامن میزدم.از اینجور حرفا زیاد میزد،از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیزاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم.
____👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدهشتادو_هشت بعد چند لحظه سکوت گفتم: _چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ +من چیزی پنهون نمیکن
شب اول محرم بود. خیلی منتظر موندم محمد برگرده و با هم بریم هیئت ،ولی خبری ازش نبود.
وقت هایی که نبود حوصله هیچ کاری و نداشتم و همش تو اتاقم مینشستم.
اینبار خیلی کمصداش و شنیده بودم. دفعه های قبلی که ماموریت میرفت خیلی بیشتر زنگ میزد.
#فاء_دال
#غین_میم
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✨✨✨✨
هیچکس قفل
بدون کلید نمیسازد.
اگر قفلی
در زندگیت می بینی،،،
شک نکن اون
قفل کلیدی هم داره...
کلید خیلی از
قفلهای زندگی..
سه چیزِ ..
صبر، آرامش و توکل
✨✨✨✨
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze14.mp3
3.84M
✅تندخوانی#جزء_چهاردهم
(تحدیر)
🎙:استاد معتز آقایی
〰🌺🌺〰
✅دعای روز #چهاردهم
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان.
〰🌺🌺〰
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف ❤️🙏
🙏💐التماس دعا
#کلام_نور
#جزء_خوانی
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
4_5890871456933347560.mp3
3.82M
#دعای_مجیر
أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ
🙏التماس دعا 💐
💢با صدای دلنشین #مهدی_سماواتی
#پست_ویژه
#ماه_مبارک_رمضان
@Alachiigh
🌹شهید-احمد_کاظمی🌹
مرخصی چند ساعته ...
فاصله فتحالمبین تا بیت المقدس کمتر از
یک ماه بود و نیروهـا خستـه شده بودنـد.
از حاج احمـد خواستیـم نیروهـا پیـش از
سازمانـدهی مـجـدد بـرای انجـام عملیـات
به مرخصی بروند. اصرار کمکم نتیجه داد
و حاجـی راضی شد تا نیروهـا به مرخصی
بروند؛ بهشرطی که او هم همراه آنان باشد.
همهی گردان سوار اتوبوس شدند و حاجی
هم همراهشان بود. تا اینکه به منطقهٔ گلـف
در نزدیکی اهواز رسیدیم. حاجی نیروها را
ابتدا به حمام فرستاد و سپس برای هر نفر
یک آلاسکا خرید و گفت: مرخصی تمام شد!
برمیگردیم منطقه. این فرصت چند ساعته
تمام مرخصی گردان بود، در فاصله سه ماه
وَ دو عملیات بزرگ ......
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
🔞آش برهنگی زنان و بیغیرتی مردان چقدر شور شده که صدای این سلبریتی هم در اومده...
🤔زنتو لخت میاری جلو چشم همه و بعد میگی مثل کوه پشتتم؟ پشت چی هستی دقیقا؟❌❌
#حجاب
@Alachiigh
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌❌#ببینید_بخونید👆👇
میشود بی خیال بود و جامعه ساخت!؟
پرس و جو کردم. اینجا... است.
اما اهمیت ندارد کجاست، چون فردا به سمنان، شیراز، اصفهان، بوشهر و روستاهای ما هم خواهد رسید.
شبکه های اجتماعی با سرعت به سمت "یکسان سازی" و "شباهت سازی" جامعه اند. ارزش های اصیل فراموش و ضدارزش به سرگرمی جذاب تبدیل خواهد شد. پول سازند. درآمد بدست می آوردند.
دو پرسش را به موازات هم مطرح میکنم:
۱. فرض کنید چیزی به نام "مذهب" وجود ندارد. فرض کنید براساس موازین دینی حلال و حرام سخن نمی گویم. اصلا از منظر دین به ماجرا نگاه نکنید. آیا یک جامعه سالم این ترویج اباحه گری، یی قیدی، فساد را می پذیرد؟ آیا خیانت ضدذات بشر نیست؟ آیا غرق شدن در فساد از طریق عادی سازی آن به ضرر هر جامعه ای نیست؟ برخی فکر میکنند این دغدغه جامعه دیندار است که اعتراض میکند!!!! خیر، هر انسانی به خانواده و جامعه اهمیت حتی اگر بی دین باشد باید اینجا حساس شود. نمیشود "بی خیال" بود و با بی خیالی جامعه ساخت...
۲. آیا باید به آن بلاگر اعتراض کرد؟ بله! اما به فسادکشاندن جامعه نیاز به تقابل سازمانی دارد. ماههاست که این فرد در حال ترویج این سطح از فساد در آزادی محض است. هیچ مسولی نمیبیند؟ اطلاع ندارد؟ نباید برخورد سازمانی و قضایی در برابر یک حرکت سازمانی انجام داد؟
📛فساد به چه حدی برسد برخورد خواهید نمود؟
با این سطح "بی خیالی" جامعه ساخته نمیشود. هم به فساد چای دبش باید اعتراض کرد هم به #فساد_سازمان_یافته ای که در حال نابودی #حیا، #عفت و خانواده است.📛
#علیرضا_زادبر
#عذاب_مسولان_در_قیامت_بیشتر_است
@Alachiigh
⭕️👇و اماااااا👇
✅♦️اینجا هنوز یک ساعت قبل از اذان، صف نانواییها طویل می شود.
🔸 هنوز ماه رمضان که می شود،
در ویترین شیرینیفروشیها زولبیا بامیههای زعفرانی دلبری می کنند.
🔸 در کوچه ما هنوز موقع سحری، چراغ خانهها یکییکی روشن میشود.
🔸 هنوز در مهمانیهای خانوادگی، درباره «زندگی پس از زندگی» بحث می کنند.
🔸 هنوز همه به دختربچههای روزهاولی فامیل، ماشاءلله می گویند.
🔸 اینجا هنوز رمضان که می شود جلوی رستورانها، نوشتهای عَلَم می شود که «حلیم داغ موجود است»
🔸 هنوز از ارک صدای «اللّهم رب شهر رمضان» حاجمنصور به گوش می رسد.
🔸 هنوز مرحمت خانوم، روی شلهزردهایی که برایمان میآورد با دارچین می نویسد «یاعلی»
🔸 هنوز دختر سهچهار سالهای که با مادرش در تاکسی کنارم نشسته، میپرسد که
«مامان توتفرنگی هم روزهم رو باطل میکنه؟» و مادر مهربانانه می گوید «نه مامانجون، بخور»
🔸 هنوز نزدیک اذان که می شود، پیرمردهای پارک سرکوچه، صندلیهای تاشو خودشان را جمع می کنند و به سمت خانههاشان پراکنده می شوند.
🔸 هنوز در رمضان، رفیقهایم هر روز دعای مخصوص همانروز را اِستوری میکنند. انقدر زیاد که اگر نخوانده رد بشوم عذاب وجدان می گیرم.
🔸 هنوز صدای اذان از مأذنهها بلند است.
هنوز ناامیدی گناه کبیره است.
🔸 من به حرف آنهایی که می خواهند دین را مرده و فراموش شده جلوه دهند، حرف آنها که می خواهند بگویند رمضان دیگر تمام شده و مردم روزه نمی گیرند باور ندارم...
🔸 هنوز بیدینها پویش روزهخواریِ علنی راه میاندازند تا با رمضان مبارزه کنند.
پس رمضان هست. دهها میلیون نفر روزهدارند.
🔸 صدای «اللهم لک صمنا» از تلوزیونها بلند است.
🔻 مبادا هوچیگری و سروصدای بلند روزهخوارها نا امیدت کند. مبادا «برو بابا کی دیگه روزه میگیره» گفتنهای چند نفر، عصبیات کند و جامعه را کافر بپنداری. خطای شناختی دست و پایت را نبندد.
🔸 شبقدر که جمعیت فوقالعاده شبزندهداران را ببینی می فهمی که تو تنها روزهدار شهر نبودهای.
زیر پوست شهر، پر است از روزهدار هایی که لبهایشان ترک خورده. اینجا همه ما روزهایم.
نماز و روزه هات قبول بچه مسلمون...
عجم علوی
#ماه_مبارک_رمضان
#فرهنگ_ایرانی
@Alachiigh