فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #احمدی_نژاد:
میگویند منحرف شدی از مسیر (ولایت فقیه) و زاویه پیدا کردی؛
نخیر ،من درست در مقابل ان ایستاده ام
#ولایت_فقیه
"#خوارج_زمانه_ات_را_بشناس"
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۹
_اجازه هست!
خاله کتابشو بست و گفت
_بیا تو دخترم!
لبخندب زدمو گفتم
_به روی چشم
خاله پریچهر _ بی بلا
تا خواستم درو ببندم پریا هم اومد داخلو درو بست و با هم کنار خاله روی تخت نشستیم.
پریا _خب مامان جونم...بگو ببینم چی تو چنته داری واس اگاهی منو زن داداشم؟!
خاله خندیدو گفت
_چادرتو شستی؟
پریا پوکر گفت
_مامان خانم من اومدم اگاهم کنیا! شما میگی چادرتو شستی؟
خاله_اره...چون باید چادرت همیشه تمیزو مرتب باشه!
پریا لبخند زدو گفت
_چشم...میشورمش! اتوشم میکنم! جونمم واسش میدم!!
خاله با دستش سر پریا رو به سمت خودش کشیدو بوسید
نگاهی به خاله پریچهر کردمو گفتم
_خاله! دل نگرانم! میترسم...نمی دونم چرا اما ترسی توی وجودمه که دل و جونمو میلرزونه! اومدم راهنماییم کنی!
خاله پریچهر گفت
_باید نگرانیو از بیخ کند! بهترین راه برای این کار اینه که هر چیزی که در لحظه رخ میده رو بپذیریم؛ باید یادمون باشه بدون خواست خدا هیچ برگی از درخت نمی افته!
پریا فیلسوفانه نگام کردو گفت
_حقیقت این است!
خندیدمو گفتم
_دوکلمه از خواهر شوور!
خاله دستشو روی رون پام گذاشتو گفت
_آیت الله فاطمی نیا میگه که گاهی اوقات ما یه غصههایی داریم که منشاش معلوم نیست و ادم نمیدونه که چه اتفاقی افتاده که دلش گرفته ...
نو این مواقع باید گفت انشاءالله که خیره...
گاهی یه دلگرفتنایی هست که هیچ منشایی نداره و ما به خاطرش غصه میخوریم.
تو حدیث داریم که این غصه خوردنای بدون منشا باعث آمرزش گناها میشه!
دست خاله رو از رو پام برداشتمو سریع بوسیدمش که معترض گفت
_عه دریا!! این چه کاریه مادر!
سریع بغلش کردمو گفتم
_منو یاد مامانم انداختی خاله! دستتونو میبوسم چون دست مادرمو نبوسیدمو حسرتش موند به دلم!
محکم منو تو اغوشش گرفتو سرمو بوسیدو گفت
_الهی بمیرمو غم و غصه هاتو نبینم! این حرفا چیه دختر قشنگم تو برام با پریا هیچ فرقی نداره! مثل مادرت نیستم اما میتونی روم همیشه حساب کنی دختر قشنگم...!
اهی کشیدو ادامه داد
_من مثل مادرت سعادت ندارم ؛ خوشا به سعادتش!
اهی کشیدمو زمزمه وار با خودم گفتم کاش بودی مامان...
کاش رهام نمی کردی!
یادمه هفتم اذر بود؛ از کلاس زبان برمی گشتم خونه که گوشیم زنگ خورد...
ناشناس بود...
جواب دادم که گفتن باید خودمو برسونم بیمارستان ...
نمی دونم چه جوری ولی خودمو رسوندم بیمارستان .
از پذیرش پرسیدم پدرو مادرمو اوردن اینجا .. اونم بعد از پرسیدن
مشخصات بدون در نظر گرفتن حال داغوون من گفت طبقه منفی1 انتهای راه رو "سردخونه"...
پریا دستشو دور گردن منو خاله انداختو منو از فکر به جریان مرگ مشکوک پدرمو مادرم که بعد ها فهمیدم قصدشون منفجر کردن ماشین پدرم بوده که بابام می فهمه و میخواد ماشینو به سمت دیکه ای هدایت کنه که ماشین منحرف میشه و به سینه کوه میخوره و در نهایت تخته سنگی روی ماشین میفته...
لبخندی زدمو گفتم
_من چقد خوشبختم واسه داشتن شماها !
👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۰
#بردیا
همونطور که داشتم موهامو شونه میزدم و خودمو تو اینه برانداز میکردم حسین سریع وارد اتاقم شدو بدون سلام گفت
_بردیا حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن!
دریا وارد اتاقم شدو گفت
_سلام حسین! چرا اینهمه هول کرده بودی و عجله داشتی! چیزی شده؟!
حسین_سلام! اره...حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن!
دریا وا رفت اما سعی کرد قوی باشه!
دریا_ حالا چی میشه؟!
دستشو گرفتمو نشوندمش رو تختو گفتم
_چی میخوای بشه؟!بازداشت میشه دیگه!
پوفی کردو چیزی نگفت...رنگش حسابی پریده بودو این نشون میداد که چقدر نگرانه...اما سعی میکنه چیزو بروز نده.
چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد که مامان با یه سینی شربت وارد شدو با دیدن دریا سریع به سمت میز تحریر رفتو سینیو روی میز گذاشتو یه لیوانشو برداشتو روی تخت کنار دریا نشستو دستشو دور شونش انداختو لیوانو بهش داد و گفت
_دریا! چی شده مادر؟!
نگاهی به من و حسین کردو خیره مامان شدو گفت
_نمیدونم چرا ولی میترسم! حس میکنم این پرونده پیچیده تر از این چیزا باشه! حس میکنم به این راحتی پرونده بسته نمیشه!
حسین جلو پاش زانو زدو گفت
_دریا....عزیزم! دور بریز این افکارو! انشالله که همه چیز به خوبی تموم میشه و از این پرونده سر بلند بیرون میایم!
حسین گوشیش زنگ خورد سریع اتاق ترک کردو با خروجش پریا تلفن به دست وارد شد گفت
_دریا گوشیت زنگ میخوره!
و گوشیو به سمت دریا گرفت... دریا سریع گوشیو جواب دادو گفت
_سلام علی جان! خوبی داداش؟!
_... ...
نگاهی به من کردو سرشو پایین انداختو گفت
_واسه چی داداش؟!
_... ... ... ...
نمی دونم علی چی گفت که دریا مات نگاهشو دوخت بهم.
گوشیشو رو حالت ایفون(بلندگو) گذاشت که صدای علی پیچید تو اتاق
_الو...دریا...شنیدی چی گفتم !؟
اب دهنشو قورت دادو گفت
_چی...چی گفتی ؟! ح...حواسم پرت شد!
علی پوفی کردو گفت
_دارم میگم نیم ساعت پیش دوتا مامور اومدن فاطمه رو ببرن کلانتری... الان دوباره اومدن میگن فاطمه فرار کرده و اون دوتا مامور هم راهی بیمارستان شدن! جریان چیه دریا! تو از چیزی خبر داری؟!! چرا فاطمه رو بردن کلانتری که الان باید فرار کنه؟!
وای که حدسای دریا درست بود!
این پرونده به این زودی قرار نیست بسته بشه!
علی_ الووو....دریا!!....الوو!!!
دریا گوشیشو قطع کردو ارووم گفت
_خدایا خودت کمکمون کن!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴خواص آب سیب سبز
✅مطالعات نشان میدهد که استفاده منظم از آب سیب سبز میتواند ۲۳% از آسم را کاهش دهد و افرادی که سیگار میکشنداز بیماری های انسدادی ریه حفظ شود.
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیدمسلم_خیزاب🌹
بر روی سنگقبرم بنویسید که
«تشنه نابودی صهیونیستها بوده و هستم
و بهترین روزم، روز نابودی صهیونیستهاست.»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️⚠️سری بزنیم به منطق اصلاح طلبان...
زمان پاسخ به این طرز فکر فرا رسیده است؟
آری یا خیر؟
#انتخابات
#سرطان_اصلاحات
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۱و۳۲
#دانای_کل
نگاهی به زن کنارش انداخت که پیشانی اش به خاطر ضربه گلوله سوراخ شده بود و خون از ان جاری بود.
پوزخندی زدو گفت
_همتون باید به درک واصل شین حیوونا!
در ماشین باز شد و کیارش لبخندی به او زدو گفت
_چطوری ؟ رو به راهی ؟
لبخند عمیقی روی لبانش نشست و گفت
_شارژ شارژم... ردیف ردیفم!
کیارش چشمکی زد و با کلید دستبند دستانش را باز کرد و گفت
_بپر پایین تا سرو کله این جوجه پلیسا پیدا نشده!
از ماشین پیاده شد و به سمت پژو۴۰۵ مشکی رفتن و سریع از انجا دور شدن!
شانس اورده بود که خونه ی علی صدرا بود و ان دو مامور هم دستور داشتن که به کلانتری معالی اباد شیراز بیان وگرنه شانس فرارش در صد کمتری داشت...
مقابلش ایستادو گفت
_اون دختر بچه همه چیزو بهم ریخت...اگر نبود تا الان چیزی که میخواستیمو جور کرده بودیم! من...
دادی زد که حرف در دهان طهورا (فاطمه) ماند
_ساکت! دختره ی نفهم! چرا گذاشتی بهت نزدیک شن؟؟؟؟
یقه لباس طهورا را گرفت و با فریاد ادامه داد
_چرا طبق دستوراات سازماان پیش نمی ری؟؟؟؟؟؟
و سریع اسلحشو دراوردو روی کف دست طهورا گذاشتو به ضرب ثانیه شلیک کردو صدای جیغ گوش خراش طهورا توی فضای خالی اتاق پیچید!
با داد طهورا لبخندی روی لباش اومد...
به یکی ازنوچه هایش اشاره کرد که به دست طهورا رسیدگی کنن...
درسته که طهورا اشتباه بزرگی کرده بود اما هنوز برای سازمان عنصر مهمی بود...
سایلنتر (صدا خفه کن)اسلحه اش را که خونی شده بود را باز کرد و مقابل صورتش گرفت و بوی خون را به ریه هایش کشید!
حس قدرت داشت!
حسی که اونو به اوج میرسوند!
سمیر اوانسیان بود دیگر!
پسر ۳۱ ساله دورگه ایرانی ارمنی که از سن ۲۸ سالگی وارد گروهک های سیاسی ضد انقلاب شده بود و درنهایت با سن کمش توانسته بود خودش را در دل سران سازمان مجاهدین خلق (منافقین) جا دهد
دوماه بعد
#دریا
دوماهه از فرار فاطمه یا همون طهورا میگزره!
دوماهی که روزای سختیو برای همه ما رقم زد!
دوماهی که علیو گوشه گیر کرد!
خاله هدی و دایی هادی به همراه همسرش رو به سفر اخرت فرستاد!
ماه پیش خاله و دایی به همراه همسرش ریحانه خانوم توی راه برگشت از قم به شیراز تصادف کردن و هرسه درجا فوت شدن!
و حال همه ی ما رو بدتر کرد!
خاله پریچهر این چند مدت رو خونه ما موند و تمام مدت با حرفاش منو اروم میکردو از اون حال و هوا در میاورد!
پریا و سوگند هر روز بهم سر میزدن و معصومه هم بخاطر شرایط جسمانی و باردار بودنش از طریق واتساپ با کلی شرمندگی بخاطر اینکه نمی تونه بهم سر بزنه حال و احوالمو می پرسید!
بردیا مثل همیشه هوامو داره و سعی میکنه حالمو خوب کنه و چقدر ممنونشم!
روی تخت دراز کشیده بودمو خیره به سقف تو فکر بودم ک تقه ای به در خورد و علی وارد اتاقم شد
سریع روی تخت نشستم گفتم
_جانم علی جان چیزی میخوای ؟!
سرشو به طرفین تکون دادو گفت
_بیست و چهار سالمه اما عقل توکه دو سال ازم کوچیکتری بیشتر از منه! بدجور شرمندتم دریا!!
اهی کشیدو ادامه داد
_نمی دونی چقدر شرمنده ام...شرمنده تو ، مامان، بابا... از همه بیشتر شرمنده خدام!!
سرشو پایین انداختو با صدای لرزون گفت
_خستم...دیگه از همه چی خستم! کم اوردم دریا!
لبخند زدمو گفتم
_چرا نمیری سراغ خدا؟!
علی _دیگه فراموشم کرده!
هینی کشیدمو گفتم
_کفر نگو علی! این ایه رو یادت رفته که خدا میگه صدایم کن تا اجابتت کنم "و قال ربکم ادعونی استجب لکم"(غافر۶۰)!!
چند بار صداش کردی و جوابتو نداده ؟! چند بار در خونش رفتی و درو به روت باز نکرده؟!
سر به زیر گفت
_تنها شدم دریا!! تنهای تنها
دست به سینه ایه ی ۳۶ سوره زمر رو زمزمه کردمو گفتم
_الیس الله بکاف عبده:ایا خدا برای بندش کافی نیست؟!
علی_چرا حتی از سرمونم زیاده...
(مکثی کردو دوباره ادامه داد)
علی _راه نجات میخوام دریا! اون از زنم که قاتل بودو حالا متواری شده...اون از خاله و دایی که رهامون کردن و از این دنیا برای همیشه رفتن!
راه نجاتم کو؟! خدا میگه راه نجات نشون میده ؟! اما کو؟! کجاست؟! چرا من نمی بینمش!!!
👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۳و۳۴
لبخند غمگینی به اشفتگیش زدمو زمزمه وار گفتم
_ومن یتق الله یجعل له مخرجا(۲) ویرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه...(۳){سوره طلاق ۲و۳}:هرکس تقوای خدا رو پیشه کنه، خدا راه نجاتی براش جور میکنه و اونو از راهی که اصلا فکرشو نمی کنه نجات میده!
از روی تخت بلند شدمو یه قران از توی بوفه کمدم دراوردمو بهش دادمو گفتم
_بیا علی! حرفای خدا رو گوش کن!
همون لحظه صدای اذون مغرب از تلوزیون پخش شد!
لبخندمو تشدید کردمو گفتم
_برو باهاش حرف بزن! التماس دعا!
اشکاشو پاک کردو پیشونیمو بوسیدو گفت
_دریا! داشتنت نعمته! خوش به حال بردیا که تو خانوم خونشی!!
اهی کشیدو همون طور که از اتاق خارج می شد زمزمه کرد
_ای کاش فاطمه هم مثل تو بود...ای کاش!...
هه فاطمه!! اسم واقعیش طهورا ولد بیگی بود داداش!
یه روز بخاطر اینکه همچین اسم زیبایی رو خونوادش روش گذاشتن حرص میخوردم...چون لیاقت همچین اسمیو نداره...
از جام بلند شدمو وضو گرفتمو سجادمو رو به قبله پهن کردمو چادر سفیدمو پوشیدمو بعد از یه نفس عمیق شروع به خوندن نماز کردم...
اخه نفس عمیق هم دلمو سبک میکرد و مغزمو خالی و هم باعث میشد توی نمازم تمرکز کنمو فقط حواسم به نماز باشه!
نماز عشامو که تموم کردم سجده کردمو خدارو شکر کردمو ازش خواستم هم کمکم کنه هم تنهام نزاره!
سرمو از سجده برداشتمو تسبیح تربت کربلا رو که یادگار بابام بودو توی دستام گرفتمو بعد از بوسیدنش شروع به ذکر تسبیحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)کردم...
بعد از ذکر سرمو بالا کردمو دعا کردم که خدا مهر اهل بیتو تو دلم بیشتر کنه!
کمکم کنه تو امتحاناش سربلند بیرون بیام!
مشکلات علی و خونوادمو حل کنه!
دوباره مهرمو بوسیدم که تقه ای به در خوردو خاله پریچهر وارد اتاقم شدو گفت
_قبول باشه دخترم!
لبخندی زدمو همونطور که جانمازمو تا میکردم گفتم
_قبول حق...کاری داشتین خاله جان؟!
خاله_اره مادر...بردیا تماس گرفتو گفت که داره میاد دنبالت تا برین یه جایی.
_نگفت کجا؟!
همون طور که از اتاق خارج می شد، گفت
خاله_نه مادر...نگفت...پاشو مادر...حاضر شو ... الاناست که برسه.
ازجام بلند شدمو به روی چشمی گفتمو به سمت کمدم رفتم تا حاضر بشم
مانتوی سورمه ای رنگ به همراه روسری مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و بعد از گذاشتن طلق روسری و بستن رو سریم مدل لبنانی و چادر لبنانیمو پوشیدمو بعد از برداشتن گوشی و کیف دستی مشکی رنگم از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتمو منتظر موندم تا بردیا برسه...
نگاهم به بوفه ی کنار کانتر افتاد که سی و نه روزه که قاب عکس خاله و دایی به همراه زندایی کنار قاب باباو مامان داخلش جا گرفته...
اهی کشیدمو شروع به خوندن فاتحه کردم...
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...بردیا اس زده بود که پایین منتظرمه!
سریع از خاله و علی خدافظی کردمو از خونه خارج شدمو با اسانسور خودمو به همکف رسوندمو از ساختمون خارج شدم...
بردیا به موتورش تکیه زده بودو با لبخند نگام میکرد.
لبخندی زدمو گفتم
_هوس موتور سواری کردی حاج اقا!
خندیدو گفت
_اره ولی الان وقتش نیست... باید بریم اداره!
متعجب ساعت مچیمو نگاه کردمو گفتم
_اداره؟؟ الان؟؟؟
سرشو بالا و پایین کردو گفت
_اره! بپر بالا که باید سه سوته برسیم...واسه همین موتورو اوردم!
پشت بردیا نشستمو دستمو دور کمرش حلقه کردم...
یکی از دستاشو روی فرمون موتورو یکی دیگشو روی دستای من گذاشتو به سرعت نور به سمت اداره روند...
بعد از بیست دقیقه به اداره رسیدیم...
سریع به سمت اتاق سرهنگ رفتیم که سربازی که نقش منشی سرهنگو داشت گفت که سرهنگ و چند نفر دیگه از همکارا توی سالن اجتماعات منتظرمون هستن!
بعد از احترام نظامی من کنار سوگند و بردیا کنار حسین نشستیم...
سرهنگ مهدوی _ خب...دلیل این جلسه فوری اینه که رد طهورا ولد بیگی (فاطمه ) رو دیروز توی مشهد زدن...
سرگرد مهدوی _مشهد؟؟اونجا چیکار میکنه ؟!
سرهنگ مهدوی _ بله مشهد.
حسین_خب قربان دستور چیه ؟! باید بریم مشهد؟! قراره اونجا دستگیرش کنیم؟!
سرهنگ مهدوی _اره باید برین مشهد اما نه برای دستگیری طهورا ولد بیگی...
سوگند_ پس برای چی باید بریم؟! اصلا کیا قراره برن؟!
سرهنگ مهدوی _ برای جمع اوری اطلاعات و البته شناسایی بقیه اعضای گروهشون و فهمیدن هدف..در نهایت دستگیری همشون! سروان ماهانی(بردیا) به همراه سروان فرهمند(دریا) و ستوان رجایی و علی دوست به مشهد میرین...
البته دو نفر از افراد واجا (وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران) و حفاظت اطلاعات سپاه مشهد هم همراهیتون میکنن...
متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یَاأبَاعَبدِاللهِ🤚💔
🙏السلام علیک یا جواد الائمه🤚
مثل جدم حسین شهید کرببلا
تشنه لب گوشهی حجره زدم دست و پا
🎙محمدحسین_پویانفر
👌بسیار دلنشین.التماس دعا🙏🖤
🏴شهادت جانسوز ابن الرضا,امام جواد علیه السلام تسلیت باد
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید جواد محمدی🌹
همان شهیدی که قول داده در آخرت یقه خیلی از بی حجاب ها را بگیرد!
🔸اگر کتاب سه دقیقه در قیامت (تجربه نزدیک به مرگ یک پاسدار) را خوانده باشیم، متوجه میشویم که نامی از نویسنده کتاب به میان نیامده و نویسنده گمنامِ کتاب در پایان آن اعلام نموده که در واقع این کتاب اثر شهید مدافع حرم جواد محمدی است!
🔸ماجرا از این قرار است که جواد محمدی چند شب قبل از شهادت خود ماجرای تجربیات مربوط به عالم پس از مرگ نویسنده کتاب را از زبان وی در سوریه میشنود و او را سوار موتور میکند و میگوید باید با یکدیگر به عملیات و خط مقدم برویم!
🔸جواد اما صاحب آن تجربه و نویسنده حال حاضر کتاب سه دقیقه در قیامت را به جای اینکه به خط مقدم ببرد به پشت جبهه و خط پشتیبانی میبرد و به او میگوید تو نباید به خط مقدم بیایی! تو باید برگردی و ماجرای تجربه زیبای پس از مرگ خود را برای مردم ایران بیان کنی تا آنها نیز هدایت شوند!
🔸و اینگونه بود که شهید مدافع حرم جواد محمدی صاحب آن تجربه نزدیک به مرگ را تشویق به نوشتن تجربیات خود نمود تا امروز کتاب زیبای سه دقیقه در قیامت چراغ راهی باشد برای تربیت همه مردم ایران
#به_یاد_شهدا
۱۶ خرداد سالروز شهادت شهید مدافع حرم جواد محمدی
⭐️شادی روح شهید مدافع حرم جواد محمدی صلوات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴یا جواد الائمه ادرکنی🤚💔
👌 #حتما_ببینید
قبل از دیدن این ویدیو،
✍ کاغذ و خودکار بردارید و حرز امام جواد(ع) رو برای رفع شر و بلا، به تعداد اعضاء خانواده و عزیزانتون بنویسید و هدیه بدید.
حجت الاسلام فرحزاد
💌برای اونی که سلامتی و حال خوبش براتون مهمه ارسال کنید.
#شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
@Alachiigh
⭕️⭕️ احراز صلاحیت ناصالحان حق الناس است
🔰مقام معظم رهبری:
🔹«یک مطلب، مطلب حق داوطلب است؛ یکی از حقوق مردم، رعایت حق این داوطلبی است که میآید و وارد این میدان میشود و نامزد انتخابات میشود که اگر آدم صالحی است، ما او را رد نکنیم، میدان بدهیم به اینکه او بیایید.
🔹نقطهی مقابلش هم همین جور است؛ اگر چنانچه آدم ناصالحی است، راهش ندهیم؛ اگر چنانچه در این مجلس (حالا چه مجلس خبرگان، چه مجلس شورای اسلامی، چه در هر جایی که انتخابات هست) آدمی باشد که صلاحیت قانونی ورود در اینجا را نداشته باشد و ما از این اغماض کنیم، صرف نظر کنیم، رعایت نکنیم، دقت نکنیم و او وارد بشود، این هم باطل کردن حق مردم است، خراب کردن حق مردم است؛ این هم ضد حق الناس است.»
۱۳۹۴/۱۰/۱۴
بیانات در دیدار ائمه جمعه سراسر کشور
کتاب «منشور حوزه و روحانیت» ج ۱۲ ص ۴۲۱
#انتخابات۱۴۰۳
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆🎥مسیری که طی کردیم و حالا وقت انتخاب ما است....
#بنی_صدر
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 اسلام همیشه گرفتار کسانی بوده است که میخواستند با اسم اسلام، اسلام را بکوبند
@Alachiigh
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۵
متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!!
نیرو های امنیتی همراهیمون میکنن؟؟!!
بردیا_قربان... دلیل همراهی افسرای اطلاعتی چیه؟!
سرهنگ مهدوی_ این پرونده فقط یه پرونده قتل نیست! اصل ماجرا پرونده رو یه پرونده امنیتی میکنه! باید تمام تلاشتونو روی این پرونده بزارین حتی اگر نیاز بشه باید از جونتون هم مایه بزارین! تمام امیدم به شماست! سروان فرهمند و ماهانی، شده از جونتون هم مایه بزارین تا موفق شین!
هردو همزمان گفتیم
_ _ اطاعت قربان!
سرهنگ نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_کسی که طهورا ولد بیگی رو موقعی که بازداشت شده بود فراریش داد و باعث شهادت ستوان طیبه محمدی و محمد یوسفی شد ، هنوز شیرازه...
سروان فرحی (سوگند) و سروان پویا(حسین) و سرگرد مهدوی (محمد شوهر خواهر سوگند والبته پسر سرهنگ مهدوی ) میخوام اونو زیر نظر بگیرین...
اشاره ای به ستوان رجایی کردو با اشاره خواست عکسیو روی ویدیو پرژکتور بزاره...
عکس یه پسر حدودا سی ساله بود که مچشو زیر فکش گذاشته بودو با اخم به دوربین خیره شده بود
اولین چیزی که توجه هرکسیو جلب میکرد این بود که خالکوبی مثل خالکوبی فاطمه داشت با این تفاوت ک روی دستش بود...
سرهنگ ادامه داد
_اسمش سمیر اوانسیانه...پسر ۳۱ ساله دورگه ایرانی ارمنی که از سن ۲۸ سالگی وارد گروهک های سیاسی ضد انقلاب شده و با سن کمش تونسته خودشو تو دل منافقین جا بده ولی خب تو ایران فعالیت میکنه و تا به حال مدرک جرمی از خودش به جا نذاشته و خیلی حرفه ای فعالیت میکنه!
وقتی برای فراری دادن یه قاتل دو نفرو به شهادت می رسونه و خطر شناسایی شدنو به جون می خره ...
نشون میده که با طهورا ولد بیگی یه سر و سری داره...
سوگند متفکرانه گفت
-قربان! توی اظهارات پدر سحر(مقتول) هم پدر مقتول از طهورا خواسته بود که پای خونوادشو به کاراش باز نکنه!! به نظرم این حرف اقای سرمد هم یه تایید برای حرفای شما باشه که میگید طهورا ولد بیگی با سازمان های جاسوسی و ضد ایرانی و البته منافقین در ارتباطه!
سرهنگ مهدوی_ درسته! ... خب بهتره که برین دنبال ماموریت هاتون ...
(رو به منو بردیا کردو ادامه داد)
سرهنگ مهدوی_ شما هم اماده باشین سه روز دیگه بلیط دارین! ... پایان جلسه!
👇👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۶
به همراه سوگند وارد دفتر مشترکمون شدیم.
سوگند_ دریا!
_جانم؟!
سوگند_ میگم حالا که شما دارین میرین مشهد...
_خب؟!!
سوگند_ خب به جمالت... بیاین تو این دو سه روزه یه عروسی بگیرینو ماموریتتون بشه ماه عسلتون!
خندیدمو گفتم
_چی میگی دیوونه؟ً! انشالله بعد از ماموریت عروسی میگیریم!
سوگند نگران نگام کردو گفت
سوگند_ یه حس خاصی نسبت به ماموریتتون دارم...حس می کنم اگه عروسی کنین بهتره!
متفکر نگاش کردم که گفت
سوگند_ قبول کن دریا!! تو و بردیا دوتا افسر حرفه ای و مهم پلیس اگاهی هستین! از اونطرف هم پدر تو و بردیا اشخاص برجسته و مهمی بودن ! هر جور حساب کنیم تو و بردیا شرایطتون با بقیه نظامی ها متفاوته!به نظرم بهتره عروسیتونو بگیرین و به عنوان یه زوج برین این ماموریتو! شاید دلیلم واسه عروسی گرفتنتون مسخره باشه ولی حس میکنم عروسی کنین خیلی بهتره!!
_نمی دونم چی بگم! خودمم دوست دارم به این نامزدی طولانی خاتمه بدم و بریم سر خونه زندگیمون!
حالا با بردیا صحبت می کنم ببینم چی میشه!
سوگند لبخندی زدو گفت
سوگند_ انشاالله خوشبخت شین!
یهو فکری به ذهنم رسید!
_یه پیشنهاد!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_نگا چشاشو !! چه برقی میزنه!! بگو ببینم پیشنهادتو!
لبخندمو غلیظ تر کردمو گفتم
_ تو حسین که دو ماهی میشه که عقد کردین ... خب شما هم بیاین با ما عروسی بگیرین!! نظرت؟؟؟
قهقه زدو گفت
سوگند_ عالیهه!! البته به نظرم به مهمونی شبیه تره تا عروسی...
_ اره بابا! هم به احترام خاله و دایی و هم بخاطر فرصت کمی که داریم به نظرم مهمونی بهتر از عروسیه!!
خندیدمو ادامه دادم
_ حالا خوبه اقایون داماد مخالف باشن!
سوگند_همینو بگو...منو تو این همه برنامه چیدیم اونا با یه نه بزنن تو برجکمون!!
و زدیم زیر خنده!
👇👇
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۷
****
بردیا و حسین تا پیشنهادمو شنیدن زدن زیر خنده
بردیا به حسین نگاه کردو گفت
_داداش اتحاد و تفاهم خانودگی رو ببین!!
حسین هم سرشو تکون دادو با خنده رو به منو سوگند گفت
_ منو بردیا هم بعد از جلسه در مورد همین بحث کردیمو در نتیجه تصمبم شوما رو گرفتیم!
خاله با سینی شربت ابلیمو به سمتمون اومدو گفت
_ به چی میخندین که صداتون تا ده فرصخ اون طرف تر میاد؟!
بردیا_ درمورد عروسی حرف میزدیم
خاله با خوشحالی گفت
_به چه نتیجه ای رسیدین حالا؟
بردیا به ذوق خاله خندیدو بعد از بوسیدن گونه خاله پیشنهاد مونو در مورد عروسی گفت
پریا با یه ظرف پر از انار دونه شده اومدو کنارم نشستو ضحی رو صدا زدو گفت کاسه هارو بیاره
بعد رو به بردیا گفت
_ پس بلاخره تصمیم گرفتو دریا رو ببری سر خونه زندگیش!
بردیا سرشو به علامت مثبت تکون داد.
******
اشکامو پاک کردمو فاتحه ای برای خاله و دایی خوندمو از کسایی که اومده بودن تشکر کردمو به سمت ابدار خونه حسینه عاشقان ثارالله رفتم و به پریا و سوگند تو بسته بندی پک پذیرایی کمک کردم...
امروز چهلم خاله و دایی و زندایی بود...
هنوزم باور نبودشون واسه منو حسین و علی سخته!
گفتم علی یادش افتادم...
دیروز یهویی تصمیم گرفت بره اردو های جهادی و به مردم سراوان کمک کنه و معالجشون کنه!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✅👌لیموترش با تخم شربتی، یک نوشیدنی عالی برای:
👈تناسب اندام
👈رفع تشنگی
👈پیشگیری از پیری زودرس
👈باعث ایجاد احساس سیری شده بنابر این باعث کاهش وزن میشود.
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹👆
منطق عشق میگه :
خیلی ها کربلا رفتن ...
و کربلایی نشدن...
و خیلی ها کربلا نرفتند ...
و کربلایی شدند...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh