دیشب حالم خوب نبود و ساعت ۲۲ رفتم درمانگاه؛ موقع رفتن پیش خودم فکر میکردم الان دیگه خلوته و دکتر رفتنم زیاد طول نمیکشه ولی وقتی وارد درمانگاه شدم خیلی تعجب کردم، اینهمه بیمار تو این ساعت شب اینجا چیکار میکنند؟!!
القصه؛ ایستاده بودم تا نوبتم بشه. صدای یه دختر کوچولوی خوش زبونِ سه ساله نظرمو جلب کرد. بشدت سرماخورده بود و تب شدید داشت و دکتر براش آمپول نوشته بود و تو نوبت تزریق آمپول بودند.
دختر کنار مادرش روی صندلی نشسته بود و با حالت التماسی به مادرش میگفت؛ مامان خواهش میکنم نذار منو آمپول بزنند. باشه؟!
مامان من میترسم.
مامان قول بده که منو برای آمپول زدن نمیبری
مامان خواهش میکنم
مامان بیابریم خونه
مامان بیا از اینجا بریم و...
وقتی هم که نوبتشون شد؛ پدرش اومد بغلش کرد و برد روی تخت تزریقات و اومد بیرون و تو راهرو ایستاد و از قرار معلوم مادرش کنارش بود.
از اینجا ببعد دیگه گریهٔ التماسی نبود بلکه فقط جیغ و شیون بود.
میگفت باباجون من میترسم
بابایی بیا منو از اینجا ببر
و دیگه صدای حرف زدن بچه قطع شد و انگاری کسی خرخره بچه رو گرفته باشه و فقط صدای خرخره میاومد.
اکثر افراد حاضر ناراحت شده بودند به حالت اعتراض، رفتند پشت در اتاق تزریقات و میگفتند؛ کشتی بچه رو ؛ الان سوزن میشکنه و...
بالاخره بعد ۱۵دقیقه؛ دختر سه ساله که نفسش بند اومده بود؛ در آغوش مادر از اتاق تزریقات اومدند بیرون و حاضرین در صحنه؛ یه نفس راحتی کشیدند.
حالا نوبت من شده بود.
خداجون من از جهنم میترسم؛ قول بده منو جهنم نمیبری؟!
خدا جون خواهش میکنم از سر تقصیراتم بگذر
خداجون من خیلی میترسم
خداجون خواهش میکنم منو ببخش
خدایا، من از جهنم سوزانت میترسم.😭
#الهیالعفۆ
هدایت شده از حسینیھ آنلاین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
امشب بگو که ای خدا
شرمندتم...💔_
#الهیالعفۆ