970303-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-08-128k.mp3
15.1M
🤲📿🤲📿
#رمضان
#ماه_امید_برای_ظهور
📌شرحی بر #دعای_افتتاح
نکات کلیدی فایل صوتی #قسمت_هشتم
⬇️
📌محبت به اولیاء خدا و خوبان عالم رو باید به عنوان هسته مرکزی ارتباط با خدا به فرزندانمون یاد بدیم.
📌اگر محبت لازم در دل ما نیست، ما باید انقددددرر استغفار کنیم تا محبت لازم در دل ما نسبت به اولیاء خدا پیدا کنیم.
📌اگر در پَس ایمانمان محبت به اولیاء خدا نیست، پس اصلا ایمانی نیست.
📌ما اگر شاخص معنویت رو محبت محبت به اولیاء خدا بدانیم آنوقت در دلمان به دنبال این هستیم که مبادا این محبت کم بشه یا نباشه!!!!
📌چند ویژگی در انسان نباید باشه تا بتونه به اولیاء خدا محبت و ارادت داشته باشه، ویژگی هایی مثل: ((خودخواهی، حسادت، تکبر))
📌اگر انسان در دلش تواضع نباشه نمیتونه به اولیاء خدا عشق بورزه.
📌امکان نداره کسی حقیقتاً به خدا تواضع پیدا کرده باشه ولی این تواضع رو نسبت به خوبان عالم و اولیاء خدا پیدا نکرده باشه.
#سخنرانی_حاج_آقا_پناهیان
🌐 http://eitaa.com/joinchat/2470248480C56f9ea6846
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هشتم
میدونم خسته ای... کلافه ای...
فقط نمیدونم چرا لج می کنی؟! این همه اصرار به کار سختی که، آخرشم یه لقمه نون توی خونه ی آدم پیدا نشه برای چیه آقا محمد؟!
خیره شد بهم و گفت: نرگس خانم طعنه میزنی!!!
خودت که خوب میدونی این شرایط برای خیلی ها هست وضعیت رو که می بینی...
گفتم: نه دیگه این بهانه است! حرف من اصلا ربطی به بقیه و وضعیتشون نداره !
اجازه نداد حرفم تموم بشه ! بدون اینکه نگام کنه گفت: من میرم بیرون کار دارم زود بر میگردم!
خیلی ناراحت شدم گفتم: تو که هنوز داخل نیومدی که داری میری بیرون ؟!
در حالی که داشت در رو می بست گفت: استقبالت خیلی گرم بود میروم یه خورده هوا بخورم خنک بشم!
و در بست و رفت....
منم همینطور داشتم حرص میخورم....
یک ساعتی گذشته بود که زنگ خونه به صدا در اومد، یعنی کی می تونست باشه؟! محمد که کلید داشت!
چادر سر کردم و رفت در رو باز کردم ...
از دیدن صحنه ی جلوم اینقدر جا خوردم که حد نداشت!!!
توی دلم گفتم: دیوونه ی دوست داشتنی....
آره محمد بود!
با حدود بیست، سی کیلو سبزی که به سختی نگهشون داشته بود!
گفت: هر چی سبزی فروش محله، سبزی داشت خریدم تا شاید نرگسی ما، راضی بشه...
بعد در حالی که به شوخی می گفت: حالا ببینم چه جوری سبزی پاک می کنی اومد داخل...
نون نداشته و گرسنگی یادم رفت و با لبخند گفتم: شرمنده کردی آقاااا!
حالا تا من یه زیر انداز میندازم و سبزی ها رو پاک می کنم برو دستهات رو بشور بیا...
تا اینو گفتم، به شوخی گفت: نرگس میرم بیرون دیگه نمیامااا بابا بذار یه دقیقه بشینیم چشم! اجازه بده عرق کارگر خشک بشه خانم!
منم دیدم راست میگه! برای اینکه یه کم خستگیش کم بشه رفتم یه چایی براش آوردم و کمی کنارش نشستم و بعد از صحبت های متفرقه رفتیم سراغ پاک کردن سبزی ها....
حالا مگه تموم میشدن!
دقیقا فکر کنم پنج ، شش ساعتی طول کشید تا کارمون تموم شد !
حالا نوبت شستن بود...
به هر سختی بود انجامش دادیم ولی چه انجام دادنی! به معنی واقعی کلمه دو تایی هلاک شدیم!
دیگه نماز صبح بود، بعد از نماز به محمد گفتم : آقا من دیگه نمی کشم، نه سری مانده... نه دستی...
خندید و گفت: کمرم را بشکستی....
بعد ادامه داد: اینقدر راحت میشه با سبزی پاک کردن پول درآورد!
چشمام رو درشت کردم و گفتم : محمددددد داری منو مسخره می کنی!
گفت: نه بابا کی من! مسخره کردن کار خوبی نیست!
بیا که هنوز پاکت کردنشون مونده عشقم!
گفتم: تا خشک میشن بیا یه کم استراحت کنیم!
محمدم قبول کرد اما خوابیدن همانا وقتی بیدار شدیم خیلی دیر شده بود!
ترازو رو آوردیم، تند تند و کاملا ناشیانه مثل تمام مراحل قبلی که انجام دادیم و نمیدونستیم هر کاری راه و روش و سیستم خودش رو داره حتی سبزی فروختن!
سبزی ها را بسته بندی کردیم و رسیدیم به مرحله ی آخر کار که پخش بود!
گفتم: خوب دیگه این مرحله کلا به شما تنفیذ میشه همسر جان!
چشم هاش رو ریز کرد و با یه حالت خاصی گفت: باعث سرافرازیه! واقعا الان نمیدونم با این پست و مقامی که بهم اعطا کردی چی بگم! زبونم بند اومده از این تنفیذ!
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: ....
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286