زهرا دقیقی خداشهری متولد سال ۱۳۴۹ زائر عرفه ی حضرت اباعبدالله حسین علیه السلام و همسر طلبه جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس، حجت الاسلام حسن زاده فومنی، مسئول معاونت تربیت و آموزش بسیجیان (شجره طیبه صالحین) سپاه قدس گیلان می باشد که در حادثه تروریستی معاندین تشیع در ایام عرفه مورخه ۱۷/۰۸/۱۳۹۰ که در سامرا رخ داد، در دستان همسر و در کنار فرزندانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
زهرا دقیقی” تجسم خلوص، تجسم ایثار، همو که در دل نوشته های خود نوشته: « آقا! دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به گوشه ای خیره کنم تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم هِی نگاهت کنم آنقدر که از هوش بروم بعد به هوش بیایم و . . . ببینم سرم روی دامن شماست حس می کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم می خورد. آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داد، بعد وعده شهادت را بدهی و من خودم نشسته بر بال های ملائک احساس کنم و بشنوم که به من وعده شفاعت و هم سفره ای با خودت را بدهی آن وقت با خیال راحت از آتش عشق، مثل شمع بسوزم و آب شوم و هلاک شوم و جان دهم.»
او که همه ی زندگی اش را به پای یک جانباز شیمیایی ریخت و با او ازدواج نمود. وقتی علت این کار را از او سوال نمودند گفت: «مگر دوست نداری که با یک شهید گفتگو کنی؟! با یک شهید زندگی کنی؟! من در هر لحظه از زندگی با همسرم به سرزمین شهادت می روم، به دشت های سبز ایمان می روم، به انبوه کارزار می روم، به کوه های بلند انسانیت می روم، به سرخی شفق می روم، به قله توحید می روم. ما با هم از چشمه های وحدت می نوشیم ، من با او به جهاد می روم، من با او به جهاد اکبر می روم، من با او به نبرد اهریمن نفس می روم.»
همسر شهید:
در سال ۷۶ با خانوم طلبه زهرا دقیقی ازدواج کردم. ایشان نذر کرده بود که با یک جانباز ۷۰% ازدواج کند. حاصل این ازدواج دو فرزند فاطمه خانوم و آقا محمدجواد است.
شاخصه یا خصوصیت اخلاقی خاص ایشان، شیوه ی همسرداری بود. همش دنبال آشتی بین افراد بود، دنبال انس و الفت بود. روحیاتش این چنینی بود. احترام فوق العاده ای برای پدر و مادر قائل بود. پدر و مادر من را بسیار احترام می کرد. با توجه به شرایط جسمی من که منجر به این می شد که چندین بار در بیمارستان بستری شوم؛ همواره همراه من بود. ایشان طلبه بود، حوزه درس خوانده بود؛ اما بعد از آغاز زندگی مشترک حاضر نبود که غیر از بحث شوهرداری به امورات دیگر برسد. هم به خاطر وضعیت جسمی ما و هم تأکید بر تربیت و هدایت بچه ها و مادری کردن.
مأموریت جدیدی از طرف بسیج و سپاه در بحث شجره طیبه صالحین، به من تاکید و سفارش شد و من بنا به احساس مسئولیت شدید وارد مجموعه شدم. با توجه به خستگی شدید بیرون، محیط منزل و خانواده و بچه ها را آرام می کرد. شرایط و فضای کاری ایجاب می کرد که گاه من صبح می رفتم بچه ها هنوز از خواب بیدار نشده بودند، شب برمی گشتم بچه ها در خواب بودند. داخل خانه را مهیا می کرد. می گفت: وظیفه ی من این است که بچه ها را خوب تربیت کنم. همه چیز جامعه به زن است. زن می تواند همه چیز را تحت کنترل قرار دهد. زن محل آرامش مرد است. زن مرد را به معراج می فرستد.
بعد از دبیرستان، وارد حوزه علمیه رشت شد و در آنجا مشغول به تحصیل گردید. یکی از دوستان طلبه ی ایشان برای من نقل کرده که در دوران طلبگی، ما با هم در یک مدرسه بودیم. ایشان یک شب از خواب بلند شد؛ دیدم گریه می کند. گفتم: چی شده خانم دقیقی؟ چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد که در عالم خواب دیدم که یک لوحی را جلوی من باز کردند که اسامی شهدا در آن نوشته شده بود. هر چه نگاه کردم اسم خودم را پیدا نکردم. ما خندیدیم و گفتیم آخه خانوم ها رو چه به جنگ؟ رشت کجا، منطقه جنگی کجا؟… سپری شد. فردا شب دوباره، نیمه ی شب از خواب بلند شد اما ایندفعه خندان. گفتیم: چرا می خندی؟ گفت: آخر کار خودم را کردم… دیشب اینقدر مناجات کردم، خدا را صدا کردم… که در عالم خواب دیدم یک صدای انفجاری بلند شد، سرم را بلند کردم دیدم یک ستاره ای در آسمان منفجر شده، نگاه کردم دیدم در آن نوشته: شهیده زهرا دقیقی…
البته این خواب را خودش برای من تعریف نکرد؛ اما به من می گفت: آقا! (منو همیشه صدا می کرد آقا) دوران طلبگی ما خیلی دوران خوبی بود. نماز شب ما ترک نمی شد. اکثر روزها را روزه بدیم … مربی قرآن هم بود. در بسیج نیز فعالیت داشت.
روزش را با دعای عهد آغاز می نمود. با قرآن مأنوس بود. زیارت عاشورا خواندنش ترک نمی شد. خدا این تاج کرامت رو بر سر هرکسی نمی گذارد. بعدها که ما نیستیم در جامعه ما، این صحبت های ما را دیگران می شنوند، واقعا به این نتیجه خواهند رسید که این کاروان ما هم یک صحرای عاشورایی را دیدند. زنان ما هم مثل زنان اهل بیت، مثل آن کاروان اهل بیت ، مثل حضرت زینب یک شرایط سختی را تجربه کردند.
حادثه ی انفجار و آخرین لحظات شهیده به روایت همسرش:
ایام عرفه بود که به عنوان تشویقی قرار شد سه کاروان عازم کربلا شویم. کاروان اول چون قرار بود که خودم نیز با آنها باشم، گلچین کردم. عرفه ی اونسال در بین الحرمین برگزار شده بود با وجود خیل عظیم ایرانی ها، یک خیمه گاه کوچک را به آنها اختصاص دادن. عرب ها اجازه نمی دادن که یک روضه فارسی خوانده شود. تا روحانی ما که دعا را می خواند یک جمله فارسی می گفت، میکروفون رو قطع می کردن. خیلی اذیت شدیم. همین باعث گریه ی بیشتر بود. عرفه را یک جور دیگر کرده بود.
روز دوم کربلای ماشده بود روز عرفه. روز سوم ما شد که به طرف سامرا رفتیم و قصد داشتیم که شب را در بغداد بمانیم. از سامرا برگشتیم. نرسیده به بغداد بودیم. ۱۸، ۲۰ کیلومتر مونده بود که به بغداد برسیم. هوا هم تاریک شده بود. یکی از دوستان روحانی ما میکروفون رو روشن کرد و شروع کرد به صحبت کردن. از این سفر گفت، از دعای عرفه روز قبلش، از بانی سفر که من بودم … درصد جانبازی من و … وسطای صحبتش فیلمبردار شروع به فیلمبرداری می کنه. چون ایشون از من می گفت، دوربین رو من زوم کرده بود و اون لحظه انفجار فیلمبرداری شده بود.
البته بعد از انفجار، دوربین در جیب این شخص می مونه و لذا صداها در دوربین هست اما تصویر واقعه نیست. یکدفعه صدای انفجار… حالا با توجه به حضور ما و سایر دوستان در دفاع مقدس و آشنایی ما، متوجه شدیم که انفجار خیلی قوی هست. مین های تلویزیونی گذاشته بودن که توش ساچمه می ریزن، حدود ۱۰۰۰ تا ساچمه های کوچیک و بزرگ.
ام جواد برگشت به طرف من، با همون هیبت حجاب؛ پا شد رو به سوی من. پیراهن من سفید بود و کامل خونی … بهش گفتم: رو به امام حسین هستیم، کربلا هستیم … شهادتین بخون. همینو بهش گفتم. به محل بازرسی رسیده بودیم. مدام تیراندازی می کردن. ما فکر می کردیم که خود همین تروریستها اومدن می خوان قتل عام کنن. همش فکر این می کردیم که دارن تو سرمون تیر خلاص می زنن. من چشمامو وا کردم دیدم که اینها برادران عراقی هستن. اینها اومدن دور ما می چرخن، تیراندازی می کنن که این تروریستها نزدیک به ما نشن. چون که تروریستها قابل شناخت هم که نبودن. دورانی بود که آمریکا داشت از عراق می رفت بیرون. هم سلفی ها هم وهابی ها دست به دست هم گذاشته بودن و می خواستن بفهمانن که آمریکا داره میره این ناامنی ها داره زیاد میشه.
ما رو داخل نفربر انداختن. ام جواد هم با ما گذاشتن. ما رو بردن داخل یه خرابه ای، گفتن اینجا درمانگاه محلیه. صدای آژیر شنیدیم، صدای آمبولانسی آمد. آمبولانس که تویوتای چهار دری بود.خانوم منو صندلی عقب خوابوندن. من جلوی ماشین نشستم. دست ام جواد تو دستم بود. یکی دو تا نیشگونش گرفتم، دیدم که حرکتی نمی کنه. من یه آن نگاه کردم به ایشون؛ یه دفعه دیدم تو اون تاریکی چهرش نورانی شد. اصلا هول انداختم. من همینجوری که نگاهش می کردم شهادتین براش خوندم. بعد ما رو آوردن داخل بیمارستان. قبل از ما دوستان ما رو زودتر آورده بودن. همون لحظه من احساس کردم خانوم منو به طرف سردخونه بردن. من روی تخت افتاده بودم. اتاق رو به روی من هم، روی برانکاردی شهید درویشوند بود… دوستان طلبه ی ما هم دور و بر ایستاده بودن … همه ناراحت، با حزن و اندوه … می خواستن یه کاری کنن که من متوجه نشم که خانومم شهید شده … پدر و مادر شهید عباسی آمدن ، به من گفتن که حاج آقا محمدعلی ما شهید شد. فکر می کردن که شاید من متوجه ام جواد نیستم. من گفتم خوش به حالش و خوش به حال ام جواد. حقش بود. خدا حقشو بهش داد. این را که گفتم فضای عجیبی شد، همه زدن زیر گریه… مثل اینکه منتظر این جملات من بودن. آنها می خواستن که من متوجه شهادت ایشون نشم، در حالی که خبردار نبودن که او دستش در دست من بوده که شهید شد.
خالق جهان از هر موجود دو جنس آفرید. در خلقت انسان ظرافت، عاطفه، صبر، مهرورزی و هنر عشق ورزیدن را، مواد اولیه وجود نازک و مهربان زن قرار داد. ایستادن در نوع زنانه در زندگی شهیده “زهرا دقیقی”تجلی یافت.
او در جدال بین مرگ و زندگی، بین اخلاص و ریا، بین زندگی برای خدا یا نظر مردم، بین خودنمایی و خداجویی، خدا را انتخاب نمود.
همیشه ی زندگی، خود را مسافری می دید و بدین خاطر با اهل منزل و سایر مسافرین ملزم به نیکی بود و می گفت: «اگر خودت را صاحب خانه بدانی خانه وحفظ آن برایت مهم است و برای حفظش همه کار می کنی جز نیکی.
این است که از همیشه ات می بایست مهربانتر، دل سوزتر، یارتر و خلاصه بگویم خدایی تر باشی.»
ای کاش که همیشه همه ما این گونه باشیم و خود را مسافر بدانیم که:
« یا ایّها الانسان انّک کادح الی ربّک کدحا فملاقیه . . . »
و مبادا که خود را صاحب خانه بدانیم و بی شک این پاسخ آن سوال خداست که:
« یا ایّها الانسان ما غرّک بربّک الکریم»
🌺 صلوات فاطمی امروزمان را
به #نیابت از
همه شهدای صدر اسلام تاکنون
و تمام بانوانی که حاضر نشدند لحظهای چادر خود، امانت حضرت زهرا سلام الله علیها، را از سر بردارند
به ویژه
شهید شجره طیبه ی صالحین
❣️زهرا دقیقی❣️
هدیه می کنیم محضر نورانی
☀️ صدیقه طاهره ، حضرت زهرا سلام الله علیها☀️
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الصِّدِّيقَةِ
فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ
حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ
وَ أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ
الَّتِي اِنْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ
اَللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا
وَ كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا
اَللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدَي
وَ حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ
وَ الْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإَِ الأَْعْلَي
فَصَلِّ عَلَيْهَا وَ عَلَي أُمِّهَا
صَلاَةً تُكْرِمُ بِهَا وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ
وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِهَا
وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلاَمِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
📝 استاد #رائفی_پور -« وصیت نامه تکان دهنده شهید رضا نادری »
📥 دانلود با کیفیت بالا👇
bit.ly/masafclip
✅ تنها کانال رسمی استاد رائفی پور و جنبش مصاف
@masaf
☘ در این شب جمعه شادی روح همه رفتگان☄ درگذشتگان ☄شهداء☄ علماء☄ صلحاء☄ اولیاءالله☄ امامان معصوم ما☄ همهء پیامبران از اوّلین تا آخرین☄ مؤمنین وادی السّلام نجف☄ شیعیان بد وارث و بی وارث☄ همهء کسانیکه برگردن ما حقّ دارند☄ رفتگان در مکّه و مدینه ☄قبرستان بقیع☄ کربلا☄ نجف☄سامراء☄کاظمین☄ قم☄ مشهدالرّضا«ع»☄ امام خمینی و دو فرزند بزرگوارشان☄ شهدای صدر اسلام☄ شهدای انقلاب اسلامی☄ شهدای دفاع مقدّس☄ شهدای مدافع حرم☄ مفقودین☄ گمنامین☄ شهدای کربلا ☄همهء امامزاده ها☄ مادران گرامی همهء ائمّه☄ به خصوص شهید والامقام آیت الله دستغیب☄ رفتگان خودتون و رفتگان بندهء حقیر☄ فاتحه با صلوات قرائت بفرمایید. «التماس دعا»☘
4_318504763102593553.mp3
3.46M
#زن_ارمنی_بی_حجاب_را_هم_او
#حاجت_میدهد
🎤ماجرای شفای دختر فلج ارمنی با عنایت حضرت رقیه (س)🌺
دلتون شکست برای امر فرج دعا کنید💔
بسمه تعالی
⭕ #خیلی_مهم ⭕
انقلابی ها مقتدرانه وارد #فضای_مجازی شوند...
🚩 رهبر معظم انقلاب اسلامی در طی سال های اخیر چندین مرتبه به اهمیت فضای مجازی اشاره کردند ، به اهمیت حضور نیروهای جوان و انقلابی در این عرصه، خارج از بحث فیلترینگ، اگر بخواهیم سخنان رهبری را واکاوی کنیم،
برای مثال آتش به اختیاری که فرمودند...
آتش به اختیار ایشان در حوزه فرهنگ و فضای مجازی باید این لغت را در #جنگ سخت بررسی کرد..
زمانی در جنگ سخت فرمان #آتش_به_اختیار می دهند که دشمن نزدیک شده است و باید آن را عقب راند...
در حوزه #فرهنگ و فضای مجازی نیز سخن رهبر انقلاب بدین معناست در هرجایی که دشمنان دارند نقشه می کشند سازماندهی می کنند...
که امروزه محور آن ها بیشتر #تلگرام، #اینستاگرام و #توییتر است...
در جایی که دشمن هست و سازماندهی #فتنه می کند، نیروهای انقلابی نیز باید سازمان یافته حضور یابند و خودجوش با بصیرت افزایی، حضور حماسی با قدرت، در صورت امکان انهدام صفحات آن ها و... نقشه دشمنان را نقش برآب کنند.
✅ فضای مجازی می تواند ابزاری باشد برای زدن توی دهان دشمنان.
حضرت امام خامنه ای
✍ همه انقلابی ها باید همانند عماری در فضای مجازی برای امام خامنه ای باشند....
#پخشگستردهدرفضایمجازی
@ammar_1318
پانزدهم مرداد ماه سال 1343 درقصرشیرین به دنیا آمد.ازهمان کودکی چنان مهربان وپرشوربود که مورد توجه ومحبت همۀ اقوام قرارگرفت.اودر دامان مادری سیده ومؤمن رشد کرد.مادر اورا با خود به کلاس های قرآن می برد تا ازهمان کودکی شیرۀ جانش با کلام وحی آمیخته شود.
سیزده ساله بود که همراه با عده ای ازدوستان وهمکلاسی هایش به جلسات مذهبی-سیاسی راه پیدا کردند.درآنجا اعلامیه های ضدرژیم پهلوی شرکت می کرد. پدرش نقاش بود.به خاطربازار کاربهترمدتی به ((سرپل ذهاب)) مهاجرت کردند؛پروانه آنجا هم به فعالیتش ادامه داد.مدیران ومعلمانش اورا به دفترمدرسه خواستند وبه اوتذکردادند که فعالیت های سیاسی درمدرسه نداشته باشد.اما اودرمخالفت با رژیم با استدلال با آن ها بحث کرد.مشاجرۀ پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگردانش آموزان نیزبا اوهمراه شدند ومدرسه را به تعطیلی وتحصن کشاندند.
پس ازپیروزی انقلاب درکمیتۀ امدادوجهاد سازندگی مشغول به کارشد.با تشکلیل نهضت سوادآموزی،اولین دورۀ تدریس سوادآموزی را درزادگاهش برپا کرد،پانزده ساله بود که معلم روستای ((دارتوت))شد.
با آغاز جنگ تحمیلی،ازروز پنجم مهرماه سال1359 در درمانگاه شهید نجمی واقع در بوستان شهر سرپل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد.پدرش هم خبرنگار روزنامۀ اطلاعات شده بود و وقایع مربوط به جنگ را برای روزنامه گزارش میکرد. هر چند خانوادهاش شهر جنگ زده سرپل ذهاب را ترک کرده و به کرمانشاه رفته بودند اما به خاطرحملۀ دشمن،فرصت نکرده بودند هیچ وسیلهای برای زندگی با خودشان ببرند. پروانه یک بار که عدهای از مجروحان را با آمبولانس به کرمانشاه برده بود برایشان چند دست رختخواب برد.
نیروهای عراقی پیشروی به سرپل ذهاب نزدیک شده بودند. قرارشد مجروحان به پناهگاه زیرزمینی منتقل شوند و پرستاران و امدادگران زن نیز درمانگاه را ترک کنند و به خانههایشان برگردند. دختران و زنان امدادگر و پرستار مشغول جمعآوری وسایل شخصیشان بودند اما آرامش پروانه آنها را با به تردید انداخت. او مثل روزهای قبل،مشغول پرستاری و رسیدگی به مجروحان بود.
یکی ازآنها به پروانه گفت:پروانه مگر دستور را نشنیدهای؟باید به عقب بگردیم.هیچ میدانی اسیرشدن به دست عراقیها و تحمل شکنجههای آنها کارهرکسی نیست؟. به فکر خودت و خانوادهات باش.
پروانه داروی یک مجروح بدحال را داد ونگاهی ازسردلسوزی به او انداخت و گفت: اینها را رها کنم و به فکرجان خودم باشم؟نمیتوانم.
پزشکان هر قدر با او صحبت کردند، زیر بار نرفت. تعدادی فشنگ و نارنجک را محکم به کمرش بست و گفت: حاضرنیستم به هیچ قیمتی شهر راترک کنم. یکی ازپرستاران به گفت: ما از شهادت نمیترسیم. خبر آمد که عراقیها نزدیکتر شدهاند ولی پروانه همچنان مجروحان را مداوا میکرد.
حدود یک سال از شروع جنگ گذشته بود که پروانه خواستگارانش را یکی یکی به بهانۀ اینکه تمایلی به ازدواج ندارد،ردکرده بود.میخواست ازدواج ،دست و پایش را برای خدمت نبندد.
هفتم شهریورماه سال1360،علی اصغر از او خواستگاری کرد.او معلم آموزش وپرورش و بسیجی بود.داوطلبانه آمده بود جبهه و اعزامی از اسدآباد همدان بود. در پادگان ابوذر سرپل ذهاب ازپروانه خواستگاری کرد. از پادگان ابوذر تا خط مقدم فاصلۀ زیادی نبود. پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند بنابراین از او خواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند برای دوساعت با هم محرم شوند.
علی اصغر تدریس را رها کرده بود و میگفت: قصد دارد تا پایان جنگ، سنگردفاع از اسلام و انقلاب را ترک نکند. آنچه او میگفت همان آرمان و اعتقاد پروانه بود.در همان صحبت کوتاه مطمئن شد علیاصغر همان مرد آرزوهایش است و به همین خاطر به خواستگاریاش جواب مثبت داد.
علی اصغروقت خداحافظی گفت: چند روز دیگر عملیاتی در پیش داریم و اگر شهید نشدم با خانواده برای خواستگاری به کرمانشاه خواهم آمد وانشاالله پس ازجنگ به قم خواهیم رفت و درس طلبگی خواهیم خواند. علیاصغر به خط مقدم رفت و پروانه هم همان جا در درمانگاه پادگان ابوذر ماند. شب همان روز چارهای نداشت. باید با خودش کنار میآمد که او ماندنی نیست.
چهار روز بعد خبر آوردند که علی اصغر و 12 نفر از دوستانش در حمله به ارتفاعات «قراویز» سرپل ذهاب به شهادت رسیدهاند و پیکرهای آنان در فاصله بین نیروهای خودی و عراقیها جا مانده است.
روزهای چشم انتظاری پروانه شروع شد. روزهای نامههای بیجواب.همه میگفتند که علی اصغر شهید شده است اما او به آمدنش امید داشت و به همۀ خواستگارانش جواب رد میداد.
شهید شدن مردی که قرار بودمرد زندگیش باشد
او را برای شهادت بی تابتر کرد.نشست و وصیت نامه اش را نوشت:
((شهادت مرگ سعادت امیزیست که که اغاز زندگی پربار را نوید
میدهد.خوش بحال انان که به این سعادت عظیم نایل
می شوند.انسان یکبار بیشتر بدنیا نمی اید و یکبار بیشتر نمی میرد.
چه بهتر این مردن در راه الله باشد.چنین انسانی خود را ذره ای
متصل ابدیتی بی پایان.به عظمتی با شکوه میابد.))
صبح روز مبحث خوابی را که دیده بود
برای یکی از همسایگانش تعریف کرده بود:
-خواب دیدم تا گردن در گل فرو رفته ام.
هر چه تلاش کردم نتوانستم از ان بیرون بیایم.
ندایی به گوشم رسید که ارام باش.
می گفت: ((راحت باش دختر جان...ارام باش))
از همسایه خواست که این خواب را برای مادرش تعریف نکند
می دانست که تعبیر خوابش شهادت است.
به زیارت امام رضا(ع) رفت. همان جا خواب دید که شهید رجایی به دیداراو آمده است. درخواب به پروانه فرموده بود:علی اصغر پیش ما است.او در باغی سرسبز و خوش آب و هوا است.نگران او نباش.
11 ماه بیخبری پایان یافت. پیکرعلی اصغر و دوستانش را پیدا کردند و برای تشییع به شهر آوردند. رفتن مردی که قرار بود مرد زندگیاش باشد، او را برای شهادت بیتابترکرد. نشست و وصیتنامهاش را نوشت.
درسال1361 همراه یکی دو نفر ازخانمهای رزمنده به عنوان بهیار برای حضور در کاروان حجاج انتخاب شد. آماده رفتن به سفر بودند که خبر آمد عملیات شده است. از طرف سپاه اطلاعیهای صادر شده بود که نیاز فوری به حضوربهیاران است. پروانه مانند دیگران به جهاد رفت ولی دوستانش به حج.
پس ازآزادسازی قصرشیرین( زادگاهش) بر خاک پاکی که خون هزاران شهید آن را از آزاد کرده بود،سجده کرد. شهرپاکسازی شد و خط مرزی جلوتر رفت.درمانگاه نیز به جلوتر انتقال پیدا کرد. در شهر خانهای نمانده بود تا بتوانند در آن استراحت کنند. پروانه را با گروهی ازخواهران به کرمانشاه انتقال دادند و او در بیمارستان آیتالله طالقانی کرمانشاه مشغول کار شد.
تا نیمههای سال1363 نیز همان جا ماند.بعد با عنوان مأمور به جهاد سازندگی تهران رفت و از آنجا دوباره به کرمانشاه منتقل و در گروه پزشکی جهاد عازم خدمت به روستاهای محروم شد.
رفت منزل یکی ازآشنایان که به او سربزند. مدتی بود که آنها سرپرست خانوادهشان را از دست داده بودند.میخواست دختر کوچکشان را ببرد و برایش چیزی بخرد. چهار روز به عید نوروز سال1367 مانده بود. هدایایی را برای آنها خرید و عازم منزل دخترک شد که غرش هواپیمای بعثی و به دنبال آن بمباران وحشیانۀ شهر پروانه را به آرزویش رساند.
🌺 صلوات فاطمی امروزمان را
به #نیابت از
همه شهدای صدر اسلام تاکنون
به ویژه
بانوی شهید
❣پروانه شماعی زاده❣
هدیه می کنیم محضر نورانی
☀️ صدیقه طاهره ، حضرت زهرا سلام الله علیها☀️
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الصِّدِّيقَةِ
فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ
حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ
وَ أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ
الَّتِي اِنْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ
اَللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا
وَ كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا
اَللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدَي
وَ حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ
وَ الْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإَِ الأَْعْلَي
فَصَلِّ عَلَيْهَا وَ عَلَي أُمِّهَا
صَلاَةً تُكْرِمُ بِهَا وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ
وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِهَا
وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلاَمِ