🕊 #زیارٺنامہشہـــــداء
°|🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱
✨﷽✨
🔰پيامبراكرم (صلّي الله عليه و آله و سلم) ميفرمايند:
إنّ للَّه ملكا ينادي عند كلّ صلاه: يا بني آدم قوموا إلى نيرانكم الّتي أو قدتموها على أنفسكم فأطفؤها بالصّلاه؛
💬خداوند فرشته اى دارد كه هنگام نماز بانگ ميزند آدميزاده گان برخيزيد و آتشهائى را كه بر خويشتن افروخته ايد به نماز خاموش كنيد.
📚نهج الفصاحه
🔶قال جعفرُ بن محمٌدٍ الصّادق علیه السلام:
ما مِن قدَمٍ سَعَت إلی الجُمعة إلّا حرَّمَ اللهُ جسدَها علَی النّار.
🔺 امام صادق علیه السلام فرمودند :
هیچ شخصی نیست که قدم در راه نماز جمعه بردارد، مگر آنکه خداوند بدن او را بر آتش حرام می سازد.
«وسائل الشیعه، ج ۵، ص ۳»
👈 نماز جمعه از بزرگترین عنایات حق تعالی بر جمهوری اسلامی است.
امام خمینی(ره)
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
✨﷽✨ 🔰پيامبراكرم (صلّي الله عليه و آله و سلم) ميفرمايند: إنّ للَّه ملكا ينادي عند كلّ صلاه: يا بني
سلام علیکم سی و چهارمین روز از چله هجدهم🌟 مهمان سفره شهید 🌷عبدالرضا مجیری 🌷هستیم .
#رسم_خوبان
هرهفته غروب جمعه کہ میشد همسر و فرزندان را در گوشهای از خانه جمع میکرد و خودش زیارت آل یاسین میخواند هرهفته در خانهاش برای امام زمان برنامه داشت.
همسر شهید: وصیت کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند «سرباز اسلام» و «مدافع ولایت فقیه»/ آرزو داشت در شهادتش اثری از پهلوی شکسته حضرت زهرا داشته باشد/
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#رسم_خوبان هرهفته غروب جمعه کہ میشد همسر و فرزندان را در گوشهای از خانه جمع میکرد و خودش زیارت آل
شهید عبدالرضا مجیری سال۵۳ در خمینی شهر متولد شد و در سال ۷۲ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد که پس از گذراندن دوره های مختلف نظامی چون تکاوری و یگان صابرین و حضور در درگیری های عرب کشور به عنوان فرمانده گردان فاطمیون در سوریه به شهادت رسید.
از این شهید دو فرزند دختر ۱۱و ۶ساله و یک پسر ۳ سال به یادگار مانده است.
سردار سرتیپ ۲ پاسدار عبدالرضا مجیری فرمانده گردان ۱۲۳ امام حسین علیه السلام شهرستان در حالی که ۲۰روز از حضورش در جبهه های سوریه سپری شده بود، سه شنبه سوم آذر ماه سال جاری در حلب و در دفاع از حرم حضرت زینب کبری (س) به شهادت رسید و مراسم تشییع وی در شهر تیران روز جمعه ۶ آذر انجام شد هم چنین روز شنبه در شهر خمینی شهر تشییع و در محله اندان این شهر به خاک سپرده شد.
#روایٺــ_عِـشق ✒️
در سال 1376 در دانشکده🏢 افسری امام حسین (علیهالسلام) خدمت مقام معظم #رهبری رسیدیم.همه نیروها 👥در میدان صبحگاه در گروهان های خود #مستقر شدند. بعد از قرار گرفتن حضرت آقا 💞در جایگاه، به دستور ایشان همه نیروها جلوی جایگاه آمدند. 💂همه هجوم آوردیم که به حضرت آقا #نزدیکتر باشیم؛ رهبری شروع به سخنرانی 🎤کرد. شهید مجیری بلند شد و گفت: آقا من میخواهم دو تا #مطلب خدمتتون بگم‼️ حضرت آقا گفتند: بگو #عزیزم؛ چه چیزی میخوایی بگی؟☺️ عبدالرضا گفت: آقا دو تا #درخواست دارم؛ اوّل اینکه دوست داریم تشریف بیارید دانشکده🏢 ما در #اصفهان و دوّم اینکه دعا کنید من شــ🌷ـهید بشوم!با این صحبت بین همه نیروها #ولوله افتاد و همه میگفتند آقا برای ما دعــا 📿کن. رهبری گفتند: یعنی همتون می خوایید #شهید بشوید؟ همه نیروها گفتند؛ بله 😇؛ حضرت آقا گفتند همتون شهید بشوید سپاه چیکار کنه پس؟! #سپاه نیرو می خواد! و بعد گفتند دستان✋ تون را بلند کنید و #دعا کردند:
پروردگار❣ مرگ ما را #شهادت درراه خودت قرار بده.🕊
✍ به روایت همرزم شهید
نماز شب در بیمارستان
📌زمستان سال 1388 بود ؛ شهید مجیری بخاطر انجام یک عمل جراحی، یک ساعتی را در اتاق عمل بی هوش بود.🏥
چند ساعتی بیشتر نبود که او را به بخش منتقل کرده بودیم؛من آن شب در بیمارستان همراه او بودم.
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح که مرا بیدار کرد👀 و گفت:
کمکم کن من وضو بگیرم!!!🍃
من تعجب زده که هنوز اذان صبح نشده، رفتم سنگ تیمم را بیاورم؛🚶اما شهید مجیری که قسمتی از صورتش پانسمان شده بود ، اسرار بر این داشت که باید وضوی جبیره ای گرفته شود،نه تیمم!!!😞☝️
💥خلاصه آن شب هم ، روی تخت بیمارستان ،حاج عبدالرضا از نماز شب و مناجات با خداوند دست بر نداشت💥
(خاطره نقل از حجت الاسلام رضاییان،باجناق شهید مدافع حرم عبدالرضا مجیری)🌺
نماز جماعت
به_نقل_از_همرزم_شهید🍃
عبدالرضا مانند #دوست و برادرم بود☺️.در سوریه با هم بودیم.هنگام شهادت هم کنارش بودم😔
با صدای خوشی که داشت حتما باید اذان میگفت و همهء نیروهای حزب الله و سوری و فاطمیون را برای نماز بلند میکرد و میگفت حتما باید نماز به جماعت باشد👌.
میگفت یک مداح باید نمازش را به #جماعت بخواند.
شهید مدافع حرم عبدالرضا مجیری🌹
وظیفه شناسی👌
📝نقل از یکی از دوستان
شهید مدافع حرم عبدالرضا مجیری:
✨ شب های ماه مبارک رمضان با شهید مجیری برای خواندن دعای ابوحمزه به مسجد جامع اصفهان میرفتیم؛ اما هرشب دعا که به نیمه میرسید بلند میشد و میگفت برویم‼️
یکبار که علت را از او پرسیدم گفت:
وظیفه ما کارمان است؛☝️ماحقوق میگیریم که خدمت کنیم و اگر تا سحر اینجا باشیم،صبح کسل هستیم و از کارمان کم میگذاریم...
مداحی آنلاین - شبیه امام زمان - حجت الاسلام ماندگاری.mp3
3.13M
♨️ شبیه #امام_زمان (عج)
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام ماندگاری
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج).....
شرمنده شدیم ما همه ای یار ببخشا
ما خفته دلانیم و تو بیدار ببخشا
با بار گُنَه در پی دیدار تو هستیم
صد کار گُنَه کردیم و تکرار ببخشا
این دیده کجا لایق دیدار تو باشد
داریم اگَرَم ما به تو اصرار ببخشا
آزرده شدی از همه ی ما که نیایی
شاید که شدی از همه بیزار ببخشا
شبها که نخوابیدی و از سوزغم ما
یا از غم ما گشتی و بیمار ببخشا
ما بهر تو ای یار بخدا کاری نکردیم
غیرازکه شدیم دوش تو سربار ببخشا
هرچند که به ظاهر شده ایم شیعه ی مولا
ما را به علی حیدر کرار ببخشا
ما سینه زن و گریه کنِ کرب و بلاییم
ما را به حسین سید و سالار ببخشا
این نامه ی پوزش که تراب بهرتوبنوشت
او را زهمین دفتر گفتار ببخشا
(دعا بفرمایید)
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
از لغزشهاى خطاكاران درگذريد ، تا بدين سبب خداوند شما را از مقدّرات ناگوار نگه دارد .
تنبیه الخواطر ، جلد ۲ ، صفحه ۱۲۰
🌺شش سفارش امام صادق(ع) به مفضل
🔷مفضل بن عمر از شیعیان امام صادق(ع) است. امام صادق(ع) در روایتی که تحف العقول آن را نقل کرده است شش توصیه به شیعیان می کنند. آن حضرت می فرماید: شش خلصت است که به تو سفارش می کنم که باید به شیعیانم ابلاغ کنی.
مفضل گفت: سرور من آنها چیست؟
🔸حضرت صادق(ع) فرمودند:
1⃣امانت را به صاحبش برگردان.
2⃣هرچه برای خود پسندیدی، برای برادرت هم بپسند.
3⃣بدان که هر کار عاقبتی دارد، از عواقبش برحذر باش.
4⃣کارها، عواقب پیش بینی نشده دارد، مراقب باش.
5⃣از فراز هموار کوهی که نشیب ناهموار دارد، بپرهیز(از راهی که رفتنی آسان و بازگشتی دشوار دارد، بپرهیز ).
6⃣وعده ای که وفایش به دست تو نیست به برادرت مده.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#حدیث_روز #پیامبر_اکرم_ص از لغزشهاى خطاكاران درگذريد ، تا بدين سبب خداوند شما را از مقدّرات ناگ
سلام علیکم سی و پنجمین روز از چله هجدهم🌟 مهمان سفره شهید 🌷 جواد رحمانی نیکونژاد 🌷هستیم .
جواد رحمانینیکونژاد، بیستم شهریور ۱۳۴۳، در شهر تهران به دنیا آمد. پدرش علی، لاستیکفروش بود و مادرش بمانی نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ژاندارمری خدمت میکرد. یازدهم شهریور ۱۳۶۲، در سردشت هنگام درگیری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهر قزوین قرار دارد
رفت که رفت!
آن روز پسرم، برای اولین بار عازم جبهه بود و من آخرین لحظات خداحافظی را سپری می کردم.
او از ته دل می خندید و انگار به حجله ی دامادی می رود و من قلباً ناراحت و گرفته، اما دلم می خواست شادی و خنده های او را با گریه هایم خراب نکنم.
وقتی اتوبوس حرکت کرد و پسرم لحظه به لحظه از من دور می شد، گریه امانم را بریده بود، او از دیدگانم دور می شد و اشک جاری از چشمانم بدرقه اش می کرد.
اولین اعزام جوادم 3 ماه طول کشید، یعنی 3 سال، یعنی 30 سال، اما وقتی از جبهه برگشت زمین تا آسمان فرق کرده بود و جواد، جوادی نبود که من بزرگش کرده بودم.
او از تمام جهات متحول شده بود، از نحوه ی رفتارش با خواهران و برادرانش تا رعایت اخلاقیات و اقامه نمازها، آن هم به وقت آن، حتی نماز شب، از طرفی رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است، لذا به هر دری زد تا اینکه بعد از 5 ماه مجدداً به سردشت اعزام شد، اعزامی که چندین بار تصمیم گرفتم که نگذارم برود، اما مقابله با اعزام و خواسته ی او هیچ توجیه منطقی نداشت و او رفت که رفت.
مادر شهید جواد رحمانی
کاش بعضی ها پشه آنوفل بودند!
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد. که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود.
دوستم نبودش، فرصتی شد به اتاق ها سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...
جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای عکس بگیری؟"
گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
خیلی زود رفیق شدیم. وقتی فهمید من هم در همان عملیاتی بوده ام که او ترکش خورده.
پرسیدم خانه هم می روی؟
گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع دیگر بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند.
پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
یاد دوست شهیدم اسماعیل فرجوانی افتادم. دستش که عملیات والفجر هشت قطع شده بود نگران هزینه های بیمارستانی بود، نکند زیاد شوند!
گفتم: بی حرکت دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه!
حکایت تکاندهنده ای برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است!
پشه های آنوفل را می گفت.
"نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!"
می گفت نگاهم را که می بینند خودشان رعایت می کنند و زود بلند می شوند.
شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
میگفت ما که خوبیم اگه میخواهی جانباز ببینی برو آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان و اونها رو ببین ، ما آزادیم و ...
برو ببین جانبازان موجی چی میکشن و چه جوری زندگی میکنن و چه جوری دست و پاهشون را بستند به تخت و مثل ما آزاد نیستند و همش با داروهای خواب آور یا خوابند و یا منگ و بیحال یه گوشهای نشستند و همدیگهرو نگاه میکنند
نوجوان و 16 ساله بوده که ترکش به پشت گردنش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود.
سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید.
آخر من چه می دانستم جانبازی چیست!
صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم بیرون بیاید، تا بارش باران نرمی که شروع شده بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر!
پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده.
خیلی خجالت کشیدم.
دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و فضای دم کرده داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی اروپایی...
می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، همه بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم.
تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟
یکه خوردم. چه سئوالی بود!
گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم.
کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور...
چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی قبلی را نداشت.
از همان وقتی که حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد.
نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف پرسه می زدم.
دیگر از خودم بدم می آمد
از تظاهر بدم می آمد
از فراموش کاری ها بدم می آمد
از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر همشان!
از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند
و این روزها هم نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را...
بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
از آنها که جانبازهارا هم پله ترقی