#طنز_جبهه 😉
#چفیــه 😌
#چفیه یه #بسیجی رو از دستش زدن ،
داد میزد : آهــااای ... 😮
سفره ، حوله ، لحاف ، زيرانداز ،
روانداز ، دستمال ، ماسك ، ڪلاه ،
ڪمربند ، جانماز ، سايه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهیگیریم ...
همــه رو بـردنــــــد !!! 😳😳😂😂
شادی روحشون ڪه دار و ندارشون يک چفيه بود#صــلـــوات
🍃🌹
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_جبهه
🎥مصاحبه شیرین و دیدنی شهید بیطرفان(معروف به دائی محمد) از گردان کوثر لشکر ۱۷علی بن ابی طالب قم بالهجه شیرین قمی😁
#طنز_جبهــه😂😂
#مردهزنده_شد🤭😳😱
دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی.
مثلا میگفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕
عصبی شده بودم🤨
گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩
دیدم بدم نميگن!
خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝
حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم
و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم.
قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰
گذاشتیمش روی دوش بچهها
و راه افتادیم.
گریه و زاری😭
یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄
یکی عربده میکشید😫
یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدن و چون از قضیه با خبر نبودن
واقعا گریه و شیون راه میانداختن!
گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶♂
جنازه رو بردیم داخل اتاق😁
این بندگان خدا كه فكر ميكردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫
این قرارمون نبود! 🤨
منم میخوام باهات بیام!»😫
بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا
از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتن!😰
ما هم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂
شادی روح شهدایی که رفتند
وخاطرات آنها به جاماند #صلواتـــــ🥀