الحقنی بالصالحین«یرتجی»
شهید سرگرد موسی جمشیدیان متولد سال ۱۳۶۲، اهل نجف آباد اصفهان متأهل و دارای یک فرزند دختر چهار ساله م
از ویژگیهای بارز شهید ، انس با #قرآن بود تا آنجا که ملزم بودند هر روز صبحها قبل از رفتن به محل کار خویش، قرآن کریم را باز نموده و قرائت نمایند و در آیات الهی تأمل کند🍃 و بدون اینکه کسی حتی پدر و مادر ایشان بدانند، دوازده جزء از قرآن کریم را حفظ کردند.☺️👌
ایشان به نماز اول وقت و آنهم به جماعت، اهتمام خاصی داشت
از لسان همسر شهید 👇 👇 👇
شش سال زندگی با آقا موسی برای من پر بود از چشم به راهی. موسی معمولا ساعت دو و نیم می آمد خانه. اگر دو دقیقه از این ساعت می گذشت نگرانش می شدم و زنگ می زدم که کجایی؟!
می توانم به جرات بگویم که هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم. یکی از همرزم هایش می گفت که همسرش خیلی بی قراری می کرده، او از موسی می خواهد که پشت تلفن به او بگوید که آنها خط مقدم نیستند و در دمشق اند. موسی هم این کار را انجام می دهد، البته با اکراه زیاد و بعد به همکارش می گوید برگشتی از طرف من حلالیت بطلب. موسی علاقه زیادی هم به حضرت آقا داشت. گاهی پیش میآمد، چندین مرتبه صحبتهای ایشان را گوش دهد
ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. می گفت دوست دارم خدا به من سه دختر بدهد و در اسم هر سه از نام فاطمه استفاده کنم. دخترمان را خیلی دوست داشت.بغلش می کرد، بو می کرد و همه اش می گفت که تو فاطمه من هستی. بعضی وقت ها حسودی ام می شد از بس که فاطمه زینب را دوست داشت.
سال ها بود که خبری از شهادت نشنیده بودم. وقتی موسی به خانه آمد و از شهادت شهید کافی زاده صحبت کرد، حالم بد شد.گفتم کجا رفته بود که شهید شد؟! گفت با هم اسم نوشته بودیم. ر وح الله انتخاب شد و ... نگذاشتم حرف اش تمام شود، گفتم: من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم،حتی اگر بدانم که بروی و سالم برمی گردی، باز توان شنیدن ندارم. بی قراری اش برای رفتن هر روز بیشتر از قبل می شد. گفتم: من راضی به رفتن تو نیستم و فقط گفت: جواب حضرت زهرا(س) با خودت. دچار عذاب وجدان شدم، گفتم: اگر خانم به خواب من آمدند من هم رضایت به رفتن می دهم.پیش خودم گفتم: من که قابل نیستم که خواب حضرت را ببینم؛ با این کار شاید کمی حال و هوای رفتن از سر آقا موسی بیفتد. بعد از آن مدام سراغ می گرفت و می گفت: خواب ندیدی؟
همسر شهید :
از دلتنگی های فاطمه زینب گفت:اوایل خیلی سراغ پدرش را می گرفت. من حرفی از شهادت به اونزده بودم، اما یک بار که از خانه بیرون آمدیم خودش گفت که می دانم بابای من شهید شده است. به هرحال هنوز بچه است. شب وداع خیلی دوست داشتم که یک گل از گل های تابوت را بردارم. اما ازدحام جمعیت اجازه نداد. آخر شب که رسیدیم خانه، صدای زنگ در آمد. یکی از همسایه ها یک شاخه از گل های تابوت را برایم آورده بود. خیلی عجیب بود، چون من به کسی نگفته بودم که گل می خواهم. یکی از نزدیکان خواب آقا موسی را دیده بود که در یک دستش فاطمه زینب بوده و در دست دیگرش دختری که خیلی پریشان به نظر می آمده و می گفته که نگران فاطمه زینب نباشید،او را سپردم به حضرت رقیه(س). این را هم گفته بود اگر به سراغ من می آیید فقط با وضو باشید، نیازی به آوردن گل نیست.
#معرفی_کتاب
چشم روشنی
کتابب به تازگی توسط نشر دارخوین اصفهان چاپ شده روایتگر داستان زندگی شهید مدافع حرم «موسی جمشیدیان» است. این کتاب را «کبری خدابخش دهقی» به رشته تحریر درآورده است.
شهید موسی جمشیدیان سال 86 با یکی از همشهریان خود که حافظ قرآن بوده است ازدواج میکند. البته ناگفته نماند که موسی خودش هم حفظ قرآن کار میکرده و بهصورت موضوعی بسیاری از آیات قرآن را حفظ بود. حاصل ازدواجش یک دختر به نام «فاطمه زینب» است. از سال 90 جزو اولین نفراتی بود که برای اعزام به سوریه ثبت نام کرد و در طول این چند سال تلاش زیادی برای اعزام انجام داد تا بالاخره در مهر 94 برای اولین بار به سوریه اعزام شد و در همان اعزام اول هم به شهادت رسید.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#معرفی_کتاب چشم روشنی کتابب به تازگی توسط نشر دارخوین اصفهان چاپ شده روایتگر داستان زندگی شهید م
✍بخشی از کتاب
🌷«قرار بود شهر «الحاضر» را به کلی تصرف کنند، تصمیم برآن شد که از دو محور، یک محور پیاده و یک محور هم با تانک پیشروی کنند. فرماندهان بر سر این موضوع تصمیم میگرفتند.
پنجشنبه صبح، موسی به همراه یکی از دوستانش به خانوادههایشان زنگ زدند.😍 وقتی برگشتند، موسی به یکی از نیروهایش گفت:
- یه کمی به نظافت تانک برس.🌴
خودش با همان قمقمة کوچکی که داشت، وضو گرفت. رو به قبله کنار تانک نشست. شروع کرد آرام آرام قرآن خواندن. 🌺چند دقیقهای از قرآن خواندنش نگذشته بود که بیسیمها یکی یکی به صدا درآمدند.
- خودتون رو برسونید.
هر کسی در هر قسمت دور یا نزدیکی بود، خودش را نفسزنان رساند. هرکدام از نیروها یک گوشه افتاده بودند. به سر و صورت خود میزدند. پاهای آنها که نفسزنان آمده بودند، دیگر رمق نداشت. همه بغض در گلویشان بود. صدای گریه😭 نیروها در فضا پر شده بود.
هیچکس دوست نداشت این صحنه را ببیند. موسی به سجده رفته و محمد جواد قربانی دچار مجروحیت شدیدی شده بود😔. خون نصف سنگر را گرفته بود. هرکس از راه میرسید، احساس خفگی میکرد. اختیار اشکهایشان دست خودشان نبود و از چشمانشان جاری میشد.😭 موشک کرنت اسرائیلی کار خودش را کرده بود.
قرآنش کنارش افتاده بود. همان قرآنی که همیشه به دست میگرفت، نیروها را از زیرش رد میکرد و میفرستاد به میدان جنگ.
حفظ قرآنش را هم با همین قرآن انجام داد. صفحه 72 قرآنش و آیه «وَلَاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فِی سبیلِ اللّهِ أَمواتاً بَلْ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یرزقونَ» پر از خون شده بود.