eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
270 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
https://harfeto.timefriend.net/16586632603452 چندوقته‌ناشناس‌نذاشتم:)بریم‌یکم حرف‌بزنیم‌بعدرمان‌روبزارم‌..
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
https://harfeto.timefriend.net/16586632603452 چندوقته‌ناشناس‌نذاشتم:)بریم‌یکم حرف‌بزنیم‌بعدرمان‌روبز
سلام‌علیکم جمیعا🙂 1_بماند....🙈🙂 2_خوشحالم‌دوسش‌دارین👓🙂 3_گذاشتم(پیام‌های‌قبل‌هست) 4_عزیزجان،مااین‌رمان‌روخودم‌تایپ میکنم‌وخب‌مسلماوقت‌میخواد سرعت‌نت‌و.کارای‌خونه‌هم‌هست🙂🌱
یه‌روزصندلی‌داۼ‌میزارم‌وان‌شالله‌بفهمید😅
1_سلام،جواب‌دادم🙂🌱 2_شرمنده... 3_عکس‌بنده؟!😐
1_چشم 2_چشم‌ممنونم🙂🌱
1_بله‌بانوهستم😄 2_ببخشید💔 3_منم‌مشهدی‌هستم💔همدردیم‌رفیق!!
ممنونم🌱😍چشم‌ان‌شالله
1_رفقا؟! 2_رفقا حمایت‌بشن🙂
سلام،مابرای‌رضایت‌خداکارمیکنیم🙂 مدیربانو ادمینابانو بنظرتون‌کاتال‌چحوری؟!
بله‌چراکه‌نه🙂🌱 رفقا؟!
نمیدونم‌😅فعلافقط‌درحال‌تایپ‌هستم..
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
°•°•🦋🪺 ــــــــــ🌳ــــــــــ🐥 #رمان_درحوالی‌عشق♥️° قسمت:سی_ام اروم‌رفتم‌اشپزخونه _عسللللل دستاموبرا
°•°•🦋🪺 ــــــــــ🌳ــــــــــ🐥 ♥️° قسمت:سی_ویکم شب‌ساعت‌6ونیم‌بوود اذان‌میگفت‌ومن‌جانمازپهن‌کردم نمازموخوندم‌و باخداحرف‌زدم ''خداواقعااینجااخرخطه؟! باباخداجونم‌میخوام‌زندگی کنم‌قحطی‌پسربودکامران‌بشه شوهرم؟!خندم‌گرفت‌چی‌میگی‌ خدامیگم‌خودت‌ی‌کاریش‌کن من‌نمیخوامش‌وسللم ولی‌خب‌اگردوست‌داری باهاش‌عروسی‌کنم‌باشه به‌هرحال‌توکه‌بایدباشی کتارمم‌باشه؟! سرمورومهرگذاشنم‌وچشاموبستم صدایی‌که‌می‌اومدخیلی‌رومخ‌بود صداهایی‌درهم‌برهم‌ نیست،دختررممم،مهدیییییی وصحنه‌تصادف‌ وبعدصدای‌دادهای‌من _م‌مهدییی‌پاشوووووو یکی‌ازعقب‌محکم‌موهاموکشید ولی‌چادرم‌کوش؟! باجیۼ‌برگشتم‌پشت‌سرمو 'محسن‌راد' نهه‌اون‌نبودولی‌خیلیی‌شبیه‌ش‌ بود صدای‌مامانم‌اومد''بچموولش‌کن'' به‌طرف‌مامانم‌برگشنم ولی‌اون‌که‌مامان‌نبودصدلش صدای‌مامان‌بودولی‌خودش‌نبود _ماماننننن‌ همون‌مردکه‌شبیه‌رادبودبه‌مامان تیراندازی‌کرد مامان‌کلی‌ازش‌خون‌رفته‌بود '''ماماننننننن''' دادمیزدم‌وصداش‌میکردواشکام اینقددداۼ‌بودکه صورتم‌میسوخت‌ولی‌اون‌مرد اینقدرباخشم‌موهامومیکشیدکه نفسم‌بالانمی‌اومد باصدای‌ارومی‌گفتم‌ماماننن دوباره‌صحنه‌تصادف‌ودوباره‌مهدی بلنددادزدم ماماننن سریع‌سرموازمهربرداشتم _مهناخواب‌دیدی؟! ڔۻابود!! گریم‌گرفت‌پریدم‌بۼلش‌ _داداشششش‌ _چیشده ـــــــ🌺ـــ🪷ــــــ🌱ــــ🌸
°•°•🦋🪺 ــــــــــ🌳ــــــــــ🐥 ♥️° قسمت:سی_ودوم نمیتونستم‌حرف‌بزنم وباصدای‌بلندگریه‌میکردم دست‌وپام‌سست‌شدع‌بودن اینقدباصدای‌بلندگریه‌کردم که‌همه‌جم‌شدن‌تواتاقم عمه‌نشست‌کتارم _چیشده‌نفسم؟! _مهناخوبی‌ابجی؟! ولی‌من‌فقط‌پیراهن‌رۻاروچنگ‌میزدم وگریه‌میکردم دلم‌برای‌اۼوش‌خواهربرداری‌تنگ‌بو سرموبلندکردم‌وبه‌مامان‌نگاه‌کردم با‌اشک‌نگام‌میکرد رۻاهمه‌روفرستادبیرون‌وبهم‌اب‌داد _چیشده‌مهنا؟! خوابایی‌که‌داشنم‌میدیدم‌روبراش تعریف‌کردم‌رنگش‌پرید _کامران‌رونمخوای؟! سرموتکون‌دادم _بریم‌پایین رفتیم‌پایین‌یه‌گوشه‌نشستم به‌اصرارعمه‌رفتیم‌توحیاط‌تاحرف بزنیم نشستم‌روتختی‌که‌بین‌دوتادرخت انگوروانجیربود _خب‌پسرعمه‌بفرمایید _مهنااا خیلی‌سردبهش‌نگاه‌کردم _مهناتوقبلادوسم‌داشتی _قبلامنظورت‌5سال‌پیشه؟!اون موقع‌خربودم‌نمیدونتستم‌چی‌میگم ولی‌واقعاحسی‌بهت‌ندارم _منم‌حسی‌به‌املاندارم ناخداگاه‌دستم‌روصورتش‌فرودامد _بزرگتری‌درست‌ولی _هه‌خیلی‌بزرگ‌شدی‌قبلا ازشون‌بدت‌می‌اومدحالا شدی‌یکی‌ازهموناخوبه!! لیاقتت‌درهمینه _تولیاقت‌املارونداری‌میدونی چرا‌؟!چون‌به‌ته‌مونده‌های‌بقیه عادت‌داری‌بروبه‌ته‌مونده‌هات‌برس حرفام‌دست‌خودم‌نبود خواست‌بزنه‌توصورتم‌که‌ صدای‌رۻااومد _دستت‌روخواهرم‌بلندبشه بدمیبینی‌داداشش پوزخندی‌زدورفت میخواستم‌گریه‌کنم‌ولی‌نشد عمه‌اومدکنارم _خوبی‌مهناجان لبخندی‌زدم _ببخشیدعمخ‌ولی‌مابه‌دردهم‌ نمیخوریم _عمه‌جان،کامران‌دوستت‌داره من‌به‌تصمیت‌احترام‌میزارم توخیلی‌عوض‌شدی‌ ـــــــ🌺ـــ🪷ــــــ🌱ــــ🌸
ورفیق😍 به‌یادمهربانی‌هایت‌شادمیشوم لبخندرامهمان‌لب‌هایم‌میكنم😌🌱 شبت‌بخیر
بسم‌رب‌المهدی🌱
🌸°•. . . چه دعای قشنگیه خدایا من را سبب شکستن هیچ دلی قرار نده♥️ . . ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↻🪷💗••|| . . مـٰانَند‌آن‌بـٰادۍ‌‌ڪِہ‌ مۍ‌تۅانَدبِہ‌یِڪ‌گِر‌د‌بـٰاد‌🌪️ تَبدیل‌شَۅد..シ! . . ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↻⛅️💛••|| . . هیچـکس‌یه‌شبه‌موفـق‌نشده.. روزای‌زیادےتلاش‌کرده .. شبای‌زیادی‌بیخوابـےکشیده😴 توام‌تحمـل‌کن‌سختیارو... ومطمئن‌باش‌آینـده‌درخشانـے درانتظارته‌🙃 . . ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
ڪمۍآرام‌ترازڪربلارفتنتان‌بگویید ... اینجاجامانده‌ا؎دردِلش‌‌داغ‌ڪربلامانده!' - وَ مَا دَواءُ رُوحي إلّا نَفَسٌ فِي ڪَربلا !(: 💔
ارزوداشتم‌روزی‌جلوی‌‌گنبدت‌اشک‌بریزم💔ولی‌انگار...
وقت‌ان‌نرسیده‌که‌ببینمت‌اقا💔
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
°•°•🦋🪺 ــــــــــ🌳ــــــــــ🐥 #رمان_درحوالی‌عشق♥️° قسمت:سی_ودوم نمیتونستم‌حرف‌بزنم وباصدای‌بلندگریه‌
°•°•🦋🪺 ــــــــــ🌳ــــــــــ🐥 ♥️° قسمت:سی_وسوم لبخندبی‌جونی‌بهش‌زدم وازکنارش‌ردشدم _میرم‌بخوابم‌،گرسنم‌نیست کسی‌بیدارم‌نکنه‌ خواستم‌برم‌داخل‌دیدم‌مهدیه داره‌نگاهم‌میکنه لبخندی‌بهش‌زدم‌ _نگران‌نباشیاخوش‌اومدی تااینجایی‌به‌خودت‌وبچت‌برس خوش‌باش‌عزیزم‌هیچ‌اتفاقی‌نیوفتاده لبخندی‌زدوسرشوتکون‌داد ولی‌میدونم‌لبخندش‌ازغم‌بود مهدیه‌میدونست‌من‌قبلا به‌کامران‌علاقه‌داشتم خیلیم‌دوسش‌داشتم‌ ولی‌اون... ی‌عشق‌بچگانه‌بود 5سال‌پیش‌کامران‌20سالش‌ومن15سالم‌بود ۼلط‌بچگانه‌ای‌کردم‌وبه‌عشقم اعتراف‌کردم‌اونم‌گفت‌دوسم‌داره ولی‌یه‌روزتویکی‌ازپارتی‌هایی که‌رفتم‌دیدمش‌که‌بایکی‌دیگه‌بود اون‌اصلاشباهتی‌به‌هیچکدوم ازخاندان‌مانبودتوخاندان‌ما به‌دین‌واسلام‌خیلی‌اهمیت‌میدادن تنهامن‌وکامران‌خارج‌ازدین‌بودیم اراونجاکه‌راجبش‌تحقیق‌کردم فهمیدم‌‌کارش‌فقط‌به‌یک پارتی‌ختم‌نمیشه‌.... کم‌کم‌ازش‌ول‌بردیم‌ والان‌ازش‌متنفرم حرفاش‌روقلبم‌سنگینی‌میکرد ،لیاقت‌امل‌هه!! روتختم‌درازکشیدم ودستم‌روصورتم‌گذاشتم باصدای‌‌گوشیم‌ازخواب‌پریدم او‌اوه‌نمازصبح‌شده!! مثل‌برق‌گرفتخ‌هاارتخت‌پریدم ورفتم‌وضوگرفتم بعدنمازم‌نشستم‌باخداحرف‌زدم ''سلام‌ࢪب‌جانم'' واییی‌خداامروزخواب ندیدمهومم؟خداروشکررر عه‌راستی‌عزیزمهناممنوووون که‌تونستم‌جواب‌کامرانوبدم خدادیدی‌چجوری‌زدم‌توگوشش گناه‌نباشه‌ی‌وقت ولی‌خدایی‌کیف‌کردی؟! لبخندی‌زدم‌درمقابل‌خدا شوق‌حرف‌زدن‌داره بلندشدم‌وازپنجره‌پایینونگاه‌کردم سرموازپنجره‌دادم‌بیرون تاخونه‌ریحانه‌ایناروببینم‌ کامل‌نمیدیدم‌پس‌تاکمرازپنجره‌ بیرون‌امدم دیدم‌ریحان‌داشت‌یه‌نفرروبۼل میکرد یهوصدای‌داد‌‌اش‌اکوشد ''میرم‌شیراز'' ـــــــ🌺ـــ🪷ــــــ🌱ــــ🌸
°•°•🦋🪺 ــــــــــ🌳ــــــــــ🐥 ♥️° قسمت:سی_وچهارم بادقت‌نگاه‌کردم ریحانه‌انگارداشت‌گریه‌میکرد که‌‌داد‌اش‌چیزی‌بهش‌گفت وریحانه‌هلش‌داد شرط‌میبندم‌گفته ''گریه‌نکن‌‌پس‌فردا‌میری خونه‌شوهرت‌میگن‌هی‌ابۼوره میگیر‌ه‌کادوت‌میکنن‌میزارن دم‌در‌را'' خندم‌گرفت‌ اقاامیرعلی‌برگشت‌سمت‌راستشو نگاه‌کرد احساس‌کردم دیدتخواستم‌بیام‌تو ولی‌داشتم‌ازپریده‌برداشته‌شد داشتم‌می‌افتادم‌پایین‌که‌صدای رضاامدوبلافاصه‌کشیدم‌عقب سرمومحکم‌خوردبه‌پنجره‌ دستموروپیشونیم‌گذاشتم ومالیدمش _رضاتوادم‌نمیشی؟!محض رضایت‌خداوخوشحالی‌من دررربزن‌بیاتو _درمیزدم‌که‌بایدازپایین‌جمت میکردم‌میبردم‌بیمارستان _خب‌حالانبینم‌‌قلمروروخبردار کرده‌باشیا خندش‌گرفت لبخندی‌زدم‌که‌خودشوجمع کردوگفت _داشتی‌کیودیدمیزدی؟! رنگم‌پرید چی‌بگم؟! اومدوروبه‌روم‌وایستاد وبای‌لبخندمرموزی‌نگاهم‌کرد _چ‌چی‌چرااینجوری‌نگام‌میکنی؟! _عاشق‌شدی؟! هنگ‌کردم‌چشمام‌درشت‌شد ولی‌رضابلندخندید هلش‌دادم‌کناروبااخم‌ساختگی‌ گفتم _زهرماررربی‌تربیت عشق‌عاشقی‌کیلوچنداخوی؟! رفت‌طرف‌پنجره _ولی‌کوچه‌وپنجره‌واون‌پسرجوان که‌اسمش‌امیرعلی‌‌چیزدیکه‌ای‌میگه‌ها رفتم‌سمتش _چی‌میگه؟! _عاشق‌شدی _شدم _ها؟! _امیرعلی‌وخواهر‌‌ش کمک‌کردن‌عاشق‌بشم من‌الان‌کنارعشقمم‌و میپرستمش‌امیرعلی وخواهرش‌فقط ی‌وسلیه‌که‌خدا سرراهم‌قرارداده من‌ رضا لبخندی‌زد _حال‌چرااومدی‌اتاقم _همینجوریی _همینجوری‌‌که‌نمیشه بامن‌من‌گفت _هیچی‌فردامن‌میرسونتمت وازاتاق‌رفت خب‌برسوون‌‌که‌چی‌بشع‌مثلا این‌من‌مناچی‌دیگه ـــــــ🌺ـــ🪷ــــــ🌱ــــ🌸
رفقا سلام یه خاطراهایی از کسایی کربلا رفتن رو با هشتگ براتون میزاریم🙃🖤 شمام اگه خاطره ای از اربعین و کربلا رفتنتون رو دارید به آیدی من ارسال کنید✋ ایدی @Ya_Hossne