eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
266 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
بَسه دیگه .‌... تا کی میخوایم شرمنده باشیم ؟ به شُهدا نگیم بگیم ؛ شهدا ما بی عُرضه ایم !!! نداریم راهتون رو ادامه بدیم ‌... نداریم جلویِ گناه و مفاسد جامعه وایسیم ‌‌‌‌.... بگیم شما واستادین جلو توپ و تانک و ارباً اربا شدین ... ما نداریم مقابل جنگ نرم وایسیم و نذاریم رفقامون از دست برن!! شهدا ما نیستیم فقط ایم
نگاهی کوتاه به زندگی شهید 🌹 نام و نام خانوادگی: حمید سیاهکالی مرادی نام پدر : حشمت الله محل تولد : قزوین تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۲/۴ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۴ محل شهادت: سوریه،جنوب غرب حلب مدت عمر: ۲۶ سال محل مزار : گلزار شهدای قزوین 🌱اگر پشتیبان ولایت باشیم وای از روزی که آنان که دارند قدر آن را ندانسته و بی راهه بروند زیرا تا مادامی که پشتیبان ولایت باشیم و ره رو این مسیر همیشه و نوک پیکان و (عج ) ان شاالله... ✨زیرا ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز به این امر، زیرا ما آنچنان که لازم است باید به حدود و ثغور آن توجه کرده و خود را در این بدانیم. 🍂اما می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج ) و نایب بر حقش امام خامنه ای ( مدظله العالی) کنم و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که 🕊 به قول حضرت علی اکبر(ع) شیرین تر از عسل ، می روم تا به تأسی از مولایم اباعبدالله (ع) با خدایم عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم. 🌿پیشگام بودن خواهران در جبهه ی فرهنگی 🌙 اما یک نکته و آن این است اگر در حال حاضر در تعدادی از برادران در حال جهادند دلخوش هستند که 🌷 که عقبه هستند ، عقبه ای که تداوم جبهه سخت را شامل می شوند و عامل اصلی جهادگران جبهه سخت می باشد 🌸 توسط تمامی جوانان رعایت می شود و امید است که در این زمینه با پیشگام این جبهه باشند ان شاالله ...
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج آقا رفت. افشین همونجا نشست.حاج آقا کفش هاشو میپوشید که افشین رو تو اون حال دید.میخواست پیشش بمونه ولی مجبور بود بره. خیلی گذشت.خادم مسجد صداش کرد و گفت: -حالت خوبه؟ افشین فقط نگاهش کرد. بلند شد و رفت.بی مقصد رانندگی میکرد. بعد مدتی متوجه شد نزدیک خونه حاج محمود هست.ماشین حاج آقا موسوی و ماشین مهدی جلوی در پارک بود.به ماشین ها خیره شده بود.زمان به کندی میگذشت. بعد از صحبت های بزرگترها،مهدی و فاطمه باهم صحبت میکردن.مهدی معلم زبان انگلیسی بود.فاطمه،مهدی رو میشناخت. جوابش تقریبا مثبت بود. مسائلی بود که شب خاستگاری میخواست ازش بپرسه.یک هفته وقت خواست تا فکر کنه. تمام مدت خاستگاری حاج آقا به افشین فکر میکرد.میدونست امتحان سختیه براش ولی کاری هم از دستش برنمیومد که براش انجام بده. افشین هنوز تو ماشین بود که مهدی و خانواده ش از خونه حاج محمود بیرون اومدن.به چهره هاشون دقت کرد،همه خوشحال و راضی بودن،مخصوصا مهدی. ناامید شد. سرشو روی فرمان گذاشت و با خودش گفت *معلومه فاطمه به پسر خوبی مثل مهدی جواب رد نمیده که با تو ازدواج کنه.تو خیلی اذیتش کردی،هم خودشو، هم خانواده شو..حاج محمود به تو دختر نمیده.باید فراموشش کنی ... ولی چه جوری؟!! نمیتونم. حاج آقا متوجه افشین شد. خواست بره پیشش ولی چون مهدی و خانواده ش بودن،به روی خودش نیاورد و رفت. افشین بعد مدتی حرکت کرد. بی هدف رانندگی میکرد.کنار خیابان توقف کرد.پیاده شد و به پارک رفت.روی نیمکتی نشست و . حاج آقا خانواده شو به خونه رسوند و به کوچه خونه حاج محمود برگشت ولی افشین نبود.چندبار تماس گرفت ولی تلفن همراه افشین تو ماشین بود و متوجه نمیشد.حاج آقا خیابان های اطراف رو دنبالش گشت ولی خبری از افشین نبود. افشین تو دلش با خدا حرف میزد. خدایا،تو که نمیخواستی فاطمه مال من باشه،اصلا چرا عشقش رو بهم دادی؟ خودت خوب میدونی من چقدر دوستش دارم.خودت خوب میدونی من بدون فاطمه نمیتونم زندگی کنم.خودت خوب میدونی من بخاطر تو نمیرفتم ببینمش. تو هر کاری گفتی من سعی کردم انجام بدم.هر کاری گفتی نکن،سعی کردم انجام ندم.پس چرا حواست به من نیست؟ اونقدر اونجا نشست، که صدای اذان صبح پخش شد.تازه متوجه مسجدی که رو به روش بود،شد. گفت: *بیام نماز بخونم؟ که چی بشه؟ تو که حواست به من نیست؟ پس من برای چی نماز بخونم؟ در ماشین رو باز کرد که بره، دوباره چشمش به مسجد افتاد.یه کم فکر کرد.از حرفهایی که گفته بود شد.در ماشین رو بست و به مسجد رفت. هوا روشن شده بود.به خونه رفت. سردرد شدیدی داشت.بسته داروها رو از یخچال برداشت.مسکن نداشت.آخرین قرصی که از بسته دارو های خواب آور داشت، خورد.بعد مدتی روی مبل خوابش برد. ساعت حدود نه صبح بود که.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج آقا رفت. افشین همونجا نشست.حاج آقا کفش هاشو میپوشید که افشین رو تو اون حال دید.میخواست پیشش بمونه ولی مجبور بود بره. خیلی گذشت.خادم مسجد صداش کرد و گفت: -حالت خوبه؟ افشین فقط نگاهش کرد. بلند شد و رفت.بی مقصد رانندگی میکرد. بعد مدتی متوجه شد نزدیک خونه حاج محمود هست.ماشین حاج آقا موسوی و ماشین مهدی جلوی در پارک بود.به ماشین ها خیره شده بود.زمان به کندی میگذشت. بعد از صحبت های بزرگترها،مهدی و فاطمه باهم صحبت میکردن.مهدی معلم زبان انگلیسی بود.فاطمه،مهدی رو میشناخت. جوابش تقریبا مثبت بود. مسائلی بود که شب خاستگاری میخواست ازش بپرسه.یک هفته وقت خواست تا فکر کنه. تمام مدت خاستگاری حاج آقا به افشین فکر میکرد.میدونست امتحان سختیه براش ولی کاری هم از دستش برنمیومد که براش انجام بده. افشین هنوز تو ماشین بود که مهدی و خانواده ش از خونه حاج محمود بیرون اومدن.به چهره هاشون دقت کرد،همه خوشحال و راضی بودن،مخصوصا مهدی. ناامید شد. سرشو روی فرمان گذاشت و با خودش گفت *معلومه فاطمه به پسر خوبی مثل مهدی جواب رد نمیده که با تو ازدواج کنه.تو خیلی اذیتش کردی،هم خودشو، هم خانواده شو..حاج محمود به تو دختر نمیده.باید فراموشش کنی ... ولی چه جوری؟!! نمیتونم. حاج آقا متوجه افشین شد. خواست بره پیشش ولی چون مهدی و خانواده ش بودن،به روی خودش نیاورد و رفت. افشین بعد مدتی حرکت کرد. بی هدف رانندگی میکرد.کنار خیابان توقف کرد.پیاده شد و به پارک رفت.روی نیمکتی نشست و . حاج آقا خانواده شو به خونه رسوند و به کوچه خونه حاج محمود برگشت ولی افشین نبود.چندبار تماس گرفت ولی تلفن همراه افشین تو ماشین بود و متوجه نمیشد.حاج آقا خیابان های اطراف رو دنبالش گشت ولی خبری از افشین نبود. افشین تو دلش با خدا حرف میزد. خدایا،تو که نمیخواستی فاطمه مال من باشه،اصلا چرا عشقش رو بهم دادی؟ خودت خوب میدونی من چقدر دوستش دارم.خودت خوب میدونی من بدون فاطمه نمیتونم زندگی کنم.خودت خوب میدونی من بخاطر تو نمیرفتم ببینمش. تو هر کاری گفتی من سعی کردم انجام بدم.هر کاری گفتی نکن،سعی کردم انجام ندم.پس چرا حواست به من نیست؟ اونقدر اونجا نشست، که صدای اذان صبح پخش شد.تازه متوجه مسجدی که رو به روش بود،شد. گفت: *بیام نماز بخونم؟ که چی بشه؟ تو که حواست به من نیست؟ پس من برای چی نماز بخونم؟ در ماشین رو باز کرد که بره، دوباره چشمش به مسجد افتاد.یه کم فکر کرد.از حرفهایی که گفته بود شد.در ماشین رو بست و به مسجد رفت. هوا روشن شده بود.به خونه رفت. سردرد شدیدی داشت.بسته داروها رو از یخچال برداشت.مسکن نداشت.آخرین قرصی که از بسته دارو های خواب آور داشت، خورد.بعد مدتی روی مبل خوابش برد. ساعت حدود نه صبح بود که.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱