نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوچهارم
صبح بیدار شدم،
دیشب هیئت خیلی خسته شده بودم..
بابام اینا نمیدونن مهدیار رفته،
حتی لیلا و مهدیه هم نمیدونستن
بهتره فعلا نگم بهشون..
دوباره حالت تهوع داشتم،
خیلی حالم بد بود،فکر کنم مسموم شدم..
بلند شدم رفتم لباسهام رو بپوشم برم دکتر؛
یه لقمه گذاشتم تو دهنم و سوار ماشین شدم..
جلو درمانگاه زدم کنار؛
رفتم تو درمانگاه و نوبت گرفتم
نشستم رو صندلیهای انتظار..
فکرم مشغول شد؛
"اگر مهدیار بود چقدر دور سرم تاب میخورد
و قربون صدقم میرفت"
"ولی نیست چقدر سخت" :((
خانم منشی:
-خانم کیامرزی؟!
_بله،متوجه شدم..
بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم و رفتم داخل
خانم میانسالی بود
دکتر:
-خب عزیزم چه مشکلی داری؟!
_چند روزیِ سرم گیج میره،
دلم درد میکنه،تااازه حالت تهوعَم بیشتر شده
دکتر:
-ازدواج کردی؟!
_بله..!
چشمهاش رو از نسخه گرفت،
و با هیجان بهم نگاه کرد و گفت:
-واااااقعاا؟!
_والا بخدا..
تو نسخه یه چیزی نوشت و گفت:
-برو تست حاملگی بده شاید حامله باشی!
چشمهام به دهنش موند؛
"امکــــــــــــــــــان ندااااره"
"مگه میشه؟!"
دکتر:
-بروو دیگه دختر
بعدش بلند شد و به پرستار گفت:
-از این خانم هم یه تست حاملگی بگیرید لطفا
تو تمام این مدت من تو شووک بودم؛
" من؟! مااادر؟! "
" مهدیار؟! پدر؟! "
" یاخدا! "
تست رو دادم،
پرستار برگهای گرفت سمتم و گفت"
-بفرمائید، بدین به دکتر..
برگه رو گرفتم و رفتم داخل اتاق دکتر؛
یه آقایی هم داخل بودن ولی من اصلا گیج بودم..
خانم دکتر متوجه حالم شد و یه نگاهی به برگه انداخت و گفت:
-خب مامان آینده!
از این به بعد حواست بیشتر جمع باشه
-الان هم برو به باباش خبر بده..
بدون خداحافظی از درمانگاه اومدم بیرون؛
داشتم میرفتم که به مهدیار خبر بدم..!
ولی یهو وایسادم..!
"مهدیار که نیست"
اشک تو چشمهام حلقه زد؛
رفتم سمت خونه و برگه مثبت رو انداختم رو تخت و خیره شدم بهش و یهو زدم زیر گریه..
وسط گریههام شروع به خندیدن کردم
پاک دیونه شدم |:
"این هدیهی خداست"
رفتم سمت گوشیم که به بقیه خبر بدم ولی...
"ولی اگه قضیه بچه رو بفهمن
متوجه داستان مهدیار هم میشن!"
بیخیال شدم؛
مهدیار که هفته دیگه اومد انشاءالله،
قضیه رو باهم به همه میگیم انشاءالله
نویسنده: #هـدیـهیخـدا