eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
270 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
[عاشقی‌به‌سبک‌ما]💕👑 🌱 حاج‌واج‌میمانم!! درحالی‌به‌‌خودمی‌ایم‌که‌سارالشک‌هایش‌شدت‌گرفته!به‌طرفش‌میرم‌کنارش‌می‌ایستم‌سرش‌رودراۼوشم‌میکشم _گریه‌چراقربونت‌بشم،اون‌خدایی‌که‌تروبه‌ماداده‌اون‌خدایی‌که‌تااینجااوردنتت‌اون‌خدایی‌که‌اقاسجادروبهت‌دا‌اون‌خدایی‌که‌الان‌مامان‌ی‌نی‌نی‌میکنع‌ترو‌هنوززهست‌سارایی!خداازهمه‌بیشتر بیشترازهمه‌ نگران‌چی‌گل‌من!!نگران‌نباش‌باشع؟!بعدشم‌تومگه‌نمیخوای‌منو‌تو‌لباس‌عروس‌بیبینی؟!که‌میخوای‌بمیری چون‌‌دراخرحرفم‌خنده‌ای‌کردم‌اونم‌خندید _راست‌میگی!نظرت‌چی‌تااخرعمرت‌فرشته‌عذابت‌باشم؟! _بااینکه‌سخته ولییی قبوله هردومیختدیم وبرای‌اینکه‌حالش‌خوب‌بشه‌خاطرات‌کودکی مان‌رو مرور‌کردیم _خب‌بسه‌پس‌عمل؟! _قلبم‌ناارامه! _الابذکرالله‌تمطن‌القلوب،معنیش‌چی‌سارایی _قلب‌ها‌بانام‌او‌ارام‌میگرن _اره،بلدی‌‌که‌بخونش _چشم پیشانی‌اش رو میبوسم‌اون‌خواهربزرگترمنه!همون‌قدربرام‌ارزش‌دار‌که‌حاۻرم‌هستی‌ا‌م‌روبدم‌ت‌بتونم‌لبخندبه‌لباش‌بیارم _برودیگه‌خودتولوس‌نکن‌‌سلام‌برسون _اوهوم،خداحافظ مراقب‌فسقلم‌باشی‌مامانی میخنددومن‌ازاتاقش‌درحالی‌که‌برایش‌دست‌تکان‌میدم‌خارج‌میشوم خاله،به‌طرفم‌می‌اید _چیشدزهراجان؟! _اوکی‌شدخاله _ممنون‌گلم _خاله‌مراقبش‌باشین‌من‌شب‌‌میام‌بمونم‌فعل‌میرم _باشه‌عزیزم _مامانم،من‌میرم‌خونه‌فاطمه‌میاد‌ _باشه،محمدبیرونه،برو
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
°°♥➣♡♥😍 #رمان_درحوالی‌عشق✨ #قسمت_نهم بلاخره‌وقت‌نما‌شد‌نمازخواندن‌روفراموش‌نکر‌دم‌چون‌مهدی‌نمازرود
°°♥➣♡♥😍 اشکام‌هام‌راهشون‌روپیداکرده‌بودن‌وازهم‌برای‌اقتادن‌سبقت‌میگرفتن قدرت‌پس‌زدن‌اشکام‌رونداشتم‌ من‌چرااینجام؟!دعوت‌شدم؟!من‌کی‌ام؟! جواب‌سوال‌هام‌روخودمم‌نمیدونستم‌ چرامن‌به‌این‌وضع‌افتادم‌اخه‌من‌چیکارڪردم‌بخاطردنیامن‌اخرتموفروختم‌ خدایا!! نگام‌کن‌ببخشیدم‌پاڪم‌کن‌تروبه‌بزرگیت‌پاڪم‌کننن هق‌هقم‌دست‌خودم‌نبودپاهاموجمع‌کرده‌وسرم‌روشون‌بود‌سرم‌سنگین‌شده‌بود تمام‌گناهام‌جلوچشمام‌رژه‌میرفت نمیشیندم‌مداح‌چی‌میخونه!! فق‌صدای‌هم‌همه‌بو‌د نمیتونستم‌سرموبلندکنم‌چیشدکه‌توی‌روز‌عادی‌ی‌همچین‌اتفاقی‌برام‌افتاد؟! احساس‌کردم‌سرم‌داره‌به‌سمت‌زمین‌‌می‌افتدنمیتونستم‌کنترل‌کنم‌اره‌نمیتوسنتم‌سرموروبگیرم‌بالالبام‌وچشمام‌میسوخت‌توی‌عالم‌دیگ‌بودم وعاقبت‌چشمام‌سیاهی‌ࢪفت‌ زیرلب‌فقط‌زمزمه‌میکردم''داداش،خدامنوبخشین‌''صدام‌روخودمم‌بزورمیشنیدم دراخرصدای‌ریحانه‌که‌مگیفت‌''یاخداا'' ''نویسنده:‌خاڊم‌الࢪیحانه313ی_ن