🌼🌸🪷🍂🍁
#رمان_درحوالیعشق😍
#قسمت_چهلوچهارم
روبهرویریحانهمیشینم
_چقدرعوۻشدیریحون
_خوشکلشدم؟!
_نه باباتوخوشکلبشونیستی
میخنددتاحالابهشگفتم
چقدرقشنگمیخنده؟!
یکمباهمصحبتمیکنیم
ولباسهایشرونشانم
میدهدوبعدازیحیصحبت
میکند
وبعدازخانوادهاو
_باشهباشهشوهرندیدهبدبدخت
کشتیمارو
میخندد
_چیکاررکنمخب
حالنوبتمناستکهذوقکنم
دستانمروبهممیزنم
_واییییریحونفکرکن
مامانبشیخالهبشمم
میامپیشت
اسمبچتومیزارمزینب
اگرپسرباشهمیزارممهدی
واییبهشکلیییشعریادمیدم
کلیبراشتولدمیگیرم
شوهرتکهمشکلیندارهداره؟!
اگرمداشتطلاقشمیدیم
هردومیخندیم
یجوریاشکدرچشمانم
جمعشدهاست
انگارباراخراستاورامیبینم
تکهپارچهیابیرنگیکه
دستشبودرازمینمیگذرد
وخودرابهطرفممیکشد
دستدورگردنممیندازد
_مهناممنونکهپیشمی
_قربونت گریه نکن صحنه
احساسی میشه
_خوبیبدیدیدیبهبزرگواری
خودتببخشخب؟!
بغۻداردخواهرکم?!
_ریحانچتهگریهچرا
گریهنکنلطفامن ازت ممنونم
بخاطرهمچیی
نگران خاله وعموهم نباش
خودم هستم
لبخندی میزددرهمین هنگام
موبابلش زنگ میخورد
ازرومیزبرشمیدارد
وباذوقمیگوید
''امیرررهه''
_سلاممداداش
ممنوونم توخوبی
دلم تنگ شده برات
کی میرسی
عموهم میاد
چه خووووب
منتظرتم
باش
مهنامسلامداره
اوامنکیگفتمسلامبرسون
وقطعمیکند
#رهروان_عشق
🌼🌸🍂🍁