eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
254 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
.: 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت (قسمت اخر) . ❤️مکالمه عشق زینب و مجید❤️ . . . چند مدت از 💞تاریخ عقدشون 💞گذشته.. که اقا مجید هوس کوه نوردی⛰ و ورزش با خانوم رو میکنه😍 و پیام میده: -خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉 دارے تپل میشیا😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم😜 و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت😅 . -بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!☹️ . -حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀😍 . فردا صبح 🏙☀️توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..😍☺️ . - آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!... خسته شدم☹️ . -راهی نیومدے که خانم خانما...😍تازه اولشه😁 . -عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت . -اینم از شانس ما...😕جنس بنجل انداختن بهمون😂 . -خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم☹️ و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅😁 . -حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن دارم خانم خانما😉😘 . -به خدا خسته شدم☹️ . -بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..🕌دستتو بده بهم...یا علی.☺✋ . بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن😍✨✨☺️ و اقا مجید شیطونیش گل میکنه🙈 و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆 . -وای دیـــوونه خیـس شدم😒😫 . -عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺ . -اااا... اینجوریاس...😌 پس بگیر که اومد😜 . و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂 . بعد این خل بازیا🙈 مجید میگه . _خب این همون امام زاده ست🕌😍 که منو به دنیا برگردوند😇 و شما رو به من هدیه داد☺.. بریم تو... دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...😍✨✨😍 اول نماز ظهر و عصر میخونن... که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت میخونن... . و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید... و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍 . الحمدلله✨🙏 . الحمدلله✨🙏 . الحمدلله✨🙏 . و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه... . _خدایا ممنونم بابت همه چیز😍💖 . . . 📌سخن نویسنده؛ 1⃣یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون ... جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا برامون در نظر گرفته 2⃣هیچ وقت به خدامون رو از دست ندیم 3⃣ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏 . ✍این داستان چند داستان عاشقانه بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود👌 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت به مسجد رفت. بعد از نماز از خستگی خوابش برد.بعد مدتی از گرسنگی بیدار شد. هوا روشن شده بود. به اطراف نگاهی کرد،هیچکس نبود.بلند شد.متوجه پتویی که روش انداخته بودن،شد.پیرمردی سینی به دست،اومد و با لبخند به افشین نگاه کرد. -سلام -سلام پسرم.خیلی خسته بودی.کنار سجاده ت خوابت برده بود. -بله،خیلی خسته بودم. پیرمرد سفره کوچکی پهن کرد و چای و نان و پنیر گذاشت و رو به افشین گفت: _بسم الله. افشین هم که خیلی گرسنه بود بی تعارف مشغول خوردن شد.بعد از خوردن صبحانه تشکر کرد و رفت.با خودش گفت امروز حتما باید کار پیدا کنم. بازهم تا ظهر پیاده تو خیابان ها میگشت. ولی کار مناسبی برای خودش پیدا نمیکرد. ظهر رفت مسجد، و دوباره به خیابان ها رفت.عصر شد، شب شد.دوباره رفت مسجد.بعد نماز به سجده رفت.تو سجده خوابش برد.کسی بیدارش کرد و گفت: _میخوایم در مسجد رو ببندیم. بلند شد و رفت. چشمش به مسافرخانه افتاد.خواست بره اونجا ولی یادش اومد هیچ پولی نداره. دیگه رمقی براش نمونده بود.تو ایستگاه اتوبوس نشست و فکر میکرد. به هیچ نتیجه ای نمیرسید. از خستگی نشسته روی صندلی خوابش برد.با صدای اذان بیدار شد.به مسجد رفت. خیلی خسته و کلافه و گرسنه بود. هیچکس تو مسجد نبود.خادم مسجد هم بهش گفت: _میخوام درو ببندم. افشین هم رفت. هیچ دوست و آشنایی نداشت که بره پیشش یا ازش پول بگیره. یاد حاج آقا موسوی افتاد، ولی خجالت میکشید بره پیشش.هوا کم کم روشن شده بود.تصمیم گرفت هر کاری شد انجام بده ولی یه پولی به دست بیاره که حداقل یه کلوچه ای بخره و بخوره. هرجایی آگهی کار میدید،میرفت. ولی همه معرف و ضامن میخواستن. افشین فهمید حتی کارگری هم نمیتونه بره. خیلی ناامید شده بود. سه شبانه روز بود که خوب نخوابیده بود.تمام سه شبانه روز فقط یه وعده نان و پنیر خورده بود و مدام هم درحال پیاده روی بود.دیگه توان راه رفتن هم نداشت. بارها خواست به مغازه دارها یا ساندویچی ها التماس کنه چیزی بهش بدن که بخوره ولی غرورش اجازه نمیداد. ساعت ها به سختی میگذشت. شب شد.گرسنگی به شدت بهش فشار میاورد.به ساندویچی رفت و گفت: _میشه به من یه ساندویچ بدین؟ -ساندویچ چی میخوای؟ -هرچی،فرقی نداره. ساندویچ آوردن و افشین با ولع میخورد. وقتی تمام شد،بلند شد،بره که فروشنده گفت: -پولش یادت رفت. افشین تازه فهمید، فروشنده اصلا متوجه نشده بود که پول نداره.رفت پیشش و آروم گفت: -پول همراهم نیست. فروشنده بلند گفت: _اون موقع که دو لپی میخوردی یادت نبود پول نداری! سر و وضعت که به بدبخت بیچاره ها نمیخوره،پولشو رد کن بیاد. همه به افشین نگاه کردن.خجالت کشید. آرام گفت: _من الان پول همراهم نیست.چرا آبروریزی میکنی؟ برات میارم. -هه..ما از این بعدا ها زیاد دیدیم. نمیدونست چکار کنه.تو دلش گفت خدایا یه کاریش بکن. یکی از پشت سرش گفت: _حالا مگه پول یه ساندویچ چقدر میشه که اینجوری با آبروی یه آدم بازی میکنی؟!! افشین به پشت سرش نگاه کرد. از خجالت سرشو انداخت پایین... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت به مسجد رفت. بعد از نماز از خستگی خوابش برد.بعد مدتی از گرسنگی بیدار شد. هوا روشن شده بود. به اطراف نگاهی کرد،هیچکس نبود.بلند شد.متوجه پتویی که روش انداخته بودن،شد.پیرمردی سینی به دست،اومد و با لبخند به افشین نگاه کرد. -سلام -سلام پسرم.خیلی خسته بودی.کنار سجاده ت خوابت برده بود. -بله،خیلی خسته بودم. پیرمرد سفره کوچکی پهن کرد و چای و نان و پنیر گذاشت و رو به افشین گفت: _بسم الله. افشین هم که خیلی گرسنه بود بی تعارف مشغول خوردن شد.بعد از خوردن صبحانه تشکر کرد و رفت.با خودش گفت امروز حتما باید کار پیدا کنم. بازهم تا ظهر پیاده تو خیابان ها میگشت. ولی کار مناسبی برای خودش پیدا نمیکرد. ظهر رفت مسجد، و دوباره به خیابان ها رفت.عصر شد، شب شد.دوباره رفت مسجد.بعد نماز به سجده رفت.تو سجده خوابش برد.کسی بیدارش کرد و گفت: _میخوایم در مسجد رو ببندیم. بلند شد و رفت. چشمش به مسافرخانه افتاد.خواست بره اونجا ولی یادش اومد هیچ پولی نداره. دیگه رمقی براش نمونده بود.تو ایستگاه اتوبوس نشست و فکر میکرد. به هیچ نتیجه ای نمیرسید. از خستگی نشسته روی صندلی خوابش برد.با صدای اذان بیدار شد.به مسجد رفت. خیلی خسته و کلافه و گرسنه بود. هیچکس تو مسجد نبود.خادم مسجد هم بهش گفت: _میخوام درو ببندم. افشین هم رفت. هیچ دوست و آشنایی نداشت که بره پیشش یا ازش پول بگیره. یاد حاج آقا موسوی افتاد، ولی خجالت میکشید بره پیشش.هوا کم کم روشن شده بود.تصمیم گرفت هر کاری شد انجام بده ولی یه پولی به دست بیاره که حداقل یه کلوچه ای بخره و بخوره. هرجایی آگهی کار میدید،میرفت. ولی همه معرف و ضامن میخواستن. افشین فهمید حتی کارگری هم نمیتونه بره. خیلی ناامید شده بود. سه شبانه روز بود که خوب نخوابیده بود.تمام سه شبانه روز فقط یه وعده نان و پنیر خورده بود و مدام هم درحال پیاده روی بود.دیگه توان راه رفتن هم نداشت. بارها خواست به مغازه دارها یا ساندویچی ها التماس کنه چیزی بهش بدن که بخوره ولی غرورش اجازه نمیداد. ساعت ها به سختی میگذشت. شب شد.گرسنگی به شدت بهش فشار میاورد.به ساندویچی رفت و گفت: _میشه به من یه ساندویچ بدین؟ -ساندویچ چی میخوای؟ -هرچی،فرقی نداره. ساندویچ آوردن و افشین با ولع میخورد. وقتی تمام شد،بلند شد،بره که فروشنده گفت: -پولش یادت رفت. افشین تازه فهمید، فروشنده اصلا متوجه نشده بود که پول نداره.رفت پیشش و آروم گفت: -پول همراهم نیست. فروشنده بلند گفت: _اون موقع که دو لپی میخوردی یادت نبود پول نداری! سر و وضعت که به بدبخت بیچاره ها نمیخوره،پولشو رد کن بیاد. همه به افشین نگاه کردن.خجالت کشید. آرام گفت: _من الان پول همراهم نیست.چرا آبروریزی میکنی؟ برات میارم. -هه..ما از این بعدا ها زیاد دیدیم. نمیدونست چکار کنه.تو دلش گفت خدایا یه کاریش بکن. یکی از پشت سرش گفت: _حالا مگه پول یه ساندویچ چقدر میشه که اینجوری با آبروی یه آدم بازی میکنی؟!! افشین به پشت سرش نگاه کرد. از خجالت سرشو انداخت پایین... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱