eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
266 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
.: 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . . بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم...😣 دلم میخواست فقط راه برم... تو خیابون هر زوجی رو میدیم داغ دلم تازه میشد😭 هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود 😔 تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم😢 رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریم گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن😭😭 از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیم کلافه ی کلافه بودم.. دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود حوصله هیچ و هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه😞 تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونوادم که چند روزی میرم مسافرت... کولم 🎒رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون... نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام کنم😕 به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه⛰😕 جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی😔 کم کم داشت طلوع افتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون.... تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم که یه کلبه ای رو دیدم رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه. دیدم یه امام زادست🕌✨ یه امام زاده تو دل کوه😍👌 یا الله گفتم و در رو باز کردم کسی توش نبود... جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن😔 گریه میکردم و اشک میریختم و از خدا میپرسیدم چرااااا😭 خدایا چرا من؟؟؟😭 مگه چه گناهی کردم 😢 مگه من حق کی رو خوردم 😔 . سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم 😔 سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم اورده بودم🍘 شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟😞 💤✨💤✨💤✨ نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری. ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو بدون توجه به من رفت سمت قرآن✨ روی تاقچه. یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت: . _جوون..خدا جوابت رو داده.. بخون.. اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی؟؟برو زندگیت رو ....فردا اومدم نباید اینجا باشی و رفت.. ✨💤✨💤✨ به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه سوره ی بقره بود...✨📖 توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندن... تا رسیدم به ایه ۲۱۶ به آیه ی : ✨« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما است و می داند و نمی دانید.».✨ 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
یـٰافـٰاࢪِسَ‌أݪْـحِـجـٰازُ: ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین با مکث نگاهش کرد. نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت: _همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم. افشین سرشو انداخت پایین و گفت: -چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم... حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد. خداحافظی کرد و رفت. چند روز گذشت. روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد. تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن. اصلا امام حسین(ع) کی هست؟ تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد. از خودش تعجب کرد. قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت. تمام شب بیدار بود و میکرد. نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم. تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد. دیگه دانشگاه نمیرفت. بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه. دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه. روزها میگذشت... و افشین هرروز و به خدا قوی تر میشد. سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه. خیلی ناراحت شد. تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد. سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش. حدود شش ماه... از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله. یک روز که رفت مؤسسه، ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت. متوجه فاطمه نشده بود... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱