eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
254 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
.: 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -چند روز پیش عقدش بود 😭😞 -راست میگید😧چرا اخه.. چی شد یهویی😕 -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین 😔😑 -واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞 -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...😞من رویاهام رو باختم...😢من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیتم پس کی شکست خوردست؟😢 -نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..😕ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😐 -ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞 -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...😐پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه... تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...👌 وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...👌 وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟😳😐 -شاید اشتباه من همین کاراست...😒اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم😞 -بی عرضه بودن و نبودنتون رو مشخص میکنین نه کس دیگه... 😐من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...😕اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم . اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد...💭 برام عجیب بود...😳☹️ کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...🙄 مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو بود و کرده بود...🤔 برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد...😑 زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد...☝️ نمیدونم... 😕 بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت: _ما که از خدا میخوایم.تا حالا هزار بار بهت گفتیم،خودت همیشه میگفتی نه.. حالا کسی هم درنظر داری یا بریم سراغ مورد هایی که مامان برات پیدا کرده؟ مهدی سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت: _خانم نادری. حاج آقا جاخورد.یاد افشین افتاد. دو روز بعد بازهم افشین رفت مؤسسه. وقتی سوالهاشو پرسید و جواب گرفت، حاج آقا گفت: _افشین جان میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟ -بفرمایید حاج آقا. -تا حالا کسی بوده که بخوای باهاش ازدواج کنی؟ افشین موند چی بگه. نمیدونست اگه بگه عاشق فاطمه ست حاج آقا درموردش چه فکری میکنه. حاج آقا خنده ای کرد و گفت: _رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.. اگه دوست داری درموردش حرف بزنی، من گوش میدم. افشین به دستهاش نگاه میکرد. -فعلا نه...شاید یه وقت دیگه ای بگم. حاج آقا سکوت کرد.نفس بلندی کشید و با ناراحتی گفت: _باشه،هرجوری خودت راحتی. با خودش گفت ولی خدا کنه اون موقع دیر نشده باشه. مادر مهدی با زهره خانوم تماس گرفت.. و برای هفته بعدش قرار خاستگاری گذاشتن. شب خاستگاری رسید. افشین نماز مغرب مسجد بود.بعد از نماز با حاج آقا صحبت میکرد که مهدی نزدیک شد.با افشین احوالپرسی کرد.به حاج آقا گفت: _خانواده تو ماشین منتظرن. افشین گفت: _مزاحمتون نمیشم.فردا میام مؤسسه درمورد بقیه ش صحبت میکنیم. به مهدی گفت: _خبریه؟ تیپ دامادی زدی؟ مهدی لبخندی زد و گفت: _اگه خدا بخواد میخوام قاطی مرغا بشم. افشین هم خندید و گفت: _مبارک باشه. -البته فعلا خاستگاریه.اگه جوابشون مثبت بود،برای عقد حتما دعوتت میکنم. -پسر به این خوبی،از خداشون هم باشه. -اینجوری هام نیست افشین جان.تا حالا به بهتر از من جواب رد دادن. -سراغ دختر شاه پریون رفتی؟ -آره تقریبا..میشناسی شون،خانم نادری. حاج آقا به افشین نگاه میکرد.لبخند افشین خشک شد.رنگش پرید.حاج آقا به مهدی گفت: _شما برو،من الان میام. مهدی خداحافظی کرد و رفت.حاج آقا گفت: _من ازت پرسیدم که اگه قصدت برای ازدواج با خانم نادری جدیه،مهدی رو منصرف کنم.ولی تو حتی نخواستی درموردش حرف بزنی.حالا هم چیزی معلوم نیست.بسپر به خدا.ان شاءالله هرچی خیره پیش میاد. افشین با خودش گفت *مهدی پسر خیلی خوبیه.حتما فاطمه بهش جواب مثبت میده.خدایا پس من چی؟ حواست به من هست؟ اینبار پدر حاج آقا صداش کرد. -چشم،الان میام. به افشین گفت: _افشین جان،آخرشب باهات تماس میگیرم.حتما جوابمو بده..فعلا خداحافظ. حاج آقا رفت.افشین همونجا نشست..... ادامه دارد... ✍🏻بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت: _ما که از خدا میخوایم.تا حالا هزار بار بهت گفتیم،خودت همیشه میگفتی نه.. حالا کسی هم درنظر داری یا بریم سراغ مورد هایی که مامان برات پیدا کرده؟ مهدی سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت: _خانم نادری. حاج آقا جاخورد.یاد افشین افتاد. دو روز بعد بازهم افشین رفت مؤسسه. وقتی سوالهاشو پرسید و جواب گرفت، حاج آقا گفت: _افشین جان میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟ -بفرمایید حاج آقا. -تا حالا کسی بوده که بخوای باهاش ازدواج کنی؟ افشین موند چی بگه. نمیدونست اگه بگه عاشق فاطمه ست حاج آقا درموردش چه فکری میکنه. حاج آقا خنده ای کرد و گفت: _رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.. اگه دوست داری درموردش حرف بزنی، من گوش میدم. افشین به دستهاش نگاه میکرد. -فعلا نه...شاید یه وقت دیگه ای بگم. حاج آقا سکوت کرد.نفس بلندی کشید و با ناراحتی گفت: _باشه،هرجوری خودت راحتی. با خودش گفت ولی خدا کنه اون موقع دیر نشده باشه. مادر مهدی با زهره خانوم تماس گرفت.. و برای هفته بعدش قرار خاستگاری گذاشتن. شب خاستگاری رسید. افشین نماز مغرب مسجد بود.بعد از نماز با حاج آقا صحبت میکرد که مهدی نزدیک شد.با افشین احوالپرسی کرد.به حاج آقا گفت: _خانواده تو ماشین منتظرن. افشین گفت: _مزاحمتون نمیشم.فردا میام مؤسسه درمورد بقیه ش صحبت میکنیم. به مهدی گفت: _خبریه؟ تیپ دامادی زدی؟ مهدی لبخندی زد و گفت: _اگه خدا بخواد میخوام قاطی مرغا بشم. افشین هم خندید و گفت: _مبارک باشه. -البته فعلا خاستگاریه.اگه جوابشون مثبت بود،برای عقد حتما دعوتت میکنم. -پسر به این خوبی،از خداشون هم باشه. -اینجوری هام نیست افشین جان.تا حالا به بهتر از من جواب رد دادن. -سراغ دختر شاه پریون رفتی؟ -آره تقریبا..میشناسی شون،خانم نادری. حاج آقا به افشین نگاه میکرد.لبخند افشین خشک شد.رنگش پرید.حاج آقا به مهدی گفت: _شما برو،من الان میام. مهدی خداحافظی کرد و رفت.حاج آقا گفت: _من ازت پرسیدم که اگه قصدت برای ازدواج با خانم نادری جدیه،مهدی رو منصرف کنم.ولی تو حتی نخواستی درموردش حرف بزنی.حالا هم چیزی معلوم نیست.بسپر به خدا.ان شاءالله هرچی خیره پیش میاد. افشین با خودش گفت *مهدی پسر خیلی خوبیه.حتما فاطمه بهش جواب مثبت میده.خدایا پس من چی؟ حواست به من هست؟ اینبار پدر حاج آقا صداش کرد. -چشم،الان میام. به افشین گفت: _افشین جان،آخرشب باهات تماس میگیرم.حتما جوابمو بده..فعلا خداحافظ. حاج آقا رفت.افشین همونجا نشست..... ادامه دارد... ✍🏻بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱