eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
254 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ یک پیام از طرف مهدیه: "آجی سلام،خوبی..! زنگ زدیم با مامانت هماهنگ کردیم تا آخر هفته برا داداشم مهدیار بیایم خاستگاری.. دیگه گفتیم‌ طبق رسومات اول با مامانت بگیم اگر خدا بخواد باید عروسمون بشی.." ‌ شب تا صبح نتونستم بخوابم "آخه مگه میشه؟!" "مهدیار و من؟!" "وااای خدا" آنقدر فکر کردم که صدای اذان پخش شد واای صبح شد و هنوز نتونستم بخوابم... کاش میشد بگیم همین امشب بیان خواستگار ولی شرم‌ و حیا نمیزاره‌؛میگن دختره چقدر عجله داشته.. رفتم وضو گرفتم و یه نماز خیلی دلچسب با دعای‌عهد که مثل عشق چسبید به جونم خوندم.. دلم گرفت،این روزها چقدر کم دلم تنگ آقاامام‌زمان(عج) میشه:(((( صحفه گوشیم رو روشن کردن؛ به تصویر زمینه که بود خیره شدم.. "امام‌زمان(عج) من رو ببخش که این‌روزها کم میفتم به یادت" "من رو ببخش که بعضی وقت‌ها صبح‌ها پیام‌های واتساپم رو چک می‌کنم ولی عهدم با تو رو نه" "من رو ببخش که یار خوبی برات نیستم" "ولی باور کن نوکر خوبی میشم" "حلالم کن آقا"💔 اشک روی گونه‌هام نشست.. آخه آقاامام‌زمان(عج) به چیه ما دلش رو خوش کنه؟!به گناه کردنمون؟! حتی ما قشر مذهبی هم بعضی اولویت‌های زندگیمون امام‌زمان(عج) نیست.. //: البته بعضی‌هامون.. ‌ "از زبان مهدیار" ‌ تو آینه خودم رو نگاه کردم؛ خیلی وقت بود کت و شلوار نپوشیده بودم.. ساعتم رو انداختم،موهام رو هم زدم با تافت بالا.. _مهدیه بیا ببین چه داداش جذابی داری! از همون اتاقش گفت: -سقف خونه نریزه خان داداش _مگه دروغ میگم؟! _آخه پسر آنقدر خوشگل!انقدر جذاب؟! _بخدا معجزه است.. مهدیه اومد تو چهارچوب در و یه نگاه بهم کرد؛ -الان تو رو بزاریم کنار جاده هیچکی بَرِت نمیداره که هیچ ده‌تومن هم میزاره روت پس میده.. _که اینطور رفتم سوسک پلاستیکی که علی بهم داده بود رو برداشتم و دنبالش کردم.. -واااااااای سوسک، -مامان،مــــامــــــان... -مهدیار توروخدااا من می‌ترسم -توروووووخدا... مامان: --عه مهدیار! -مامان بریم دیگه دیر شد.. سوسک رو گذاشتم تو جیبم مهدیه: -این مردم که نمی‌دونن این پسرهای سرسنگین و مذهبی تو خونه با خواهرشون چه شوخی‌ها که نمیکنن مامان: --بریم دیگه... سوار ماشینم شدیم و حرکت کردم؛ استرس همه وجودم رو گرفته.. بالاخره رسیدیم؛ مامانم اومد زنگ خونه رو بزنه که گفتم: _مامان نزن..! مهدیه: -چرااااا؟! _وایسید یه صحفه قرآن بخونم آروم بشم از تو ماشین قران جیبی رو درآوردم، شروع کردم به خوندن((: "خدایا به امید تو"{♡} ‌ نویسنده: