نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتبیستوششم
بالاخره این یک هفته تموم شد
و با همهی دلتنگیهایی که به مهدیار داشتم اومدیم ایران..
"اصلا چرا آنقدر زود بهش علاقمند شدم؟!"
"اللهاکبر"
فردین:
-خیلی خوش گذشت،ممنون که هستی..
_خواهش میکنم،من از تو ممنونم؛
_فعلا خداحافظ..
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خانه؛
دیر وقت بود و همه خواب،خبر نداده بودیم که برگشتیم..
فقط میخواستم صبح بشه برم دانشگاه تا مهدیار رو ببینم..
"وااای استغفرالله"
"غلط کردی هدیه،بگیر بخواب"
با آلارم گوشیم برای نماز صبح بیدار شدم..
بعد از نماز و تسبیحات شروع کردم با بهترین رفیق دردودل کردن..
"خدایا!اگر مهدیار قسمت من میشه مِهرِش رو به دلم نگهدار حتی شده تا قیامت"
"ولی اگر هم قسمتم نیست تو روخدا مِهرِش رو از دلم بنداز بیرون"
چشمم افتاد به قاب عکس #یافاطمهالزهرا(سلاماللهعلیها) تو اتاقم
"حضرت زهرا!من نوکرتم..
تو مثل مادر میمونی برام
بیا و مادری کن برام و یه کاری کن..."
صبح از خواب پا شُدَم،
مانتو و شلوار بادمجونی تیره پوشیدم
با روسری و ساق کِرِمرنگتر از مانتو و شلوارم
از اتاق اومدم بیرون..
_ســــلام بر هـــمـــــه
مامان:
--وااای سلام و درد،جون به لب شدم...
بابا:
--عه؟!دختر بابا کِی اومدید؟!
_هیچی بابا دیشب اومدیم..
مامان:
--تعریف کن ببینم چیشد...!!
_حالا برم دانشگاه،میام تعریف میکنم..
از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و یه مداحی گذاشتم و گازش رو گرفتم..
ــــ
کرب و بلا آرامش منه
نبضم با غم تو میزنه
این هم از کَرَم حسنه
اربـــــــــابـــــــم
باروووون
داره دونه دونه..
به تو میرسونه
سلامم رو آقا...
خدا میدونه...😔💔
(پویانفر)
ــــ
رسیدم دانشگاه،
همون اول پریدم تو بغل فاطمه و نارنج..
_چقدر دلم براتون تنگ شده بود..
فاطمه:
-واای آره من هم همینطور..
نارنج:
-من هم همچنین،حالا بگو ببینم خوش گذشت..؟!
_آره خداروشکر خیلی خوب بود..
فاطمه:
-اوضاعت با آقای فردین چطوره؟!
_هِی،پسر خوبیه ولی خب آدم دلخواه من نیست
بهش علاقهمند نمیشم؛بچهها دعام کنید..
رفتیم سر کلاس؛
کل کلاس حواسم به این بود بهونه پیدا کنم و برم دفتر بسیج تا ببینمش"دست خودم نبود :(( "
بعد از کلاس بچهها رفتن بوفه...
_بچهها..!شما برید من هم الان میام..
رفتم تو دفتر بسیج،
"آقای قربانی بود فقط،پس کو مهدیار؟!"
قربانی:
-سلام خانم کیامرزی..!رسیدن بخیر..
_سلام،خیلی ممنون...
قربانی:
-کاری داشتید؟!
"چی بگم الان..؟!"
_دنبال خانم صفایی میگردم..
قربانی:
-ایشون که دوست شماست!
نمیدونید کجاست..!!
_نه،به هر حال ممنون..
"خدایا بابت دروغ حلال کن"
در بسیج رو باز کردم که برم تو چهارچوب در که یهو مهدیار رو دیدم..
"واای خودشه،تا من رو دید تا چند دقیقه خیره بودم بهش،اون هم همینطور"
ولی مثل همیشه سرش رو انداخت پایین.."
قلبم هزار تا میزد؛
اونقدر قلبم تند میزد که احساس کردم اون هم میشنوه "سلام کرد!
بدون حرفی اومدم کنار و رد شد"
رفتم حیاط و آب زدم رو صورتم..
"واای خدا..!من واقعا به این بشر علاقه دارم!
نگاهش!صداش!هنوز تو ذهنم بود"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتبیستوهشتم
"از زبان هدیه"
_فردین میشه من رو برسونی خونه..!
-مثلا اومدم که بریم بگردیمااا..
_الان نه،حوصله ندارم..
-هر چی تو بگی..
من رو رسوند خونه؛
خداحافظی کردم و رفتم داخل..
با یه سلام و اینکه ناهار نمیخورم حرفها رو تموم کردم و رفتم تو اتاق..
با چادر خودم رو پرت کردم رو تخت..
یک قطره اشک از گوشهی چشمم سُر خورد و افتاد پایین..
"چرا این پسره من رو بیشتر عاشق خودش میکنه!"
وقتی گفت،هدیهخانم!
احساس کردم برای چند لحظه خون تو رگهام جریان نداره..
"صداش،صداش،صداش،آخ صداش"
دائم تو گوشم اِکو میشه..
من به این بشر فکر هم میکنم قلبم تندتند میزنه
چرا آخه؟!
چشمهام رو بستم؛
تصویرش رو تو ذهنم تصور کردم..
وااای که چقدر این بشر به دلم نشسته بود..
پا شدم و رو به قاب #یافاطمهالزهرا وایسادم
"مگه مادرم نیستی..؟!
تو که فقط برا سآدات مادر نیستی..!
برا من هم که مثل مادر میدونَمِت مادری..
توروخدا مادری کن برام..
من عاشق این پسرم،خودت درست کن"
"از زبان فردین"
بعد از رسوندن هدیه رفتم شرکت..
خودم رو پرت کردم رو صندلی و گوشیم رو درآوردم و عکس هدیه!
"دوست داشتنی ترین دختر دنیا"
"من واقعا دوسش داشتم"
"ولی امروز چرا حالش بد بود..؟!"
"حاضرم جونم رو بِدَم که حالش آنقدر گرفته نشده باشه"
در باز شد و پوریا پرید تو اتاق:
--بَــــــــــــــــه سلام آق مهندس
_سلام و زهرمار؛
درب رو گذاشتن برای اینکه دَر بزنی مثلا
--دلم نخواست،
حالا هم گمشو برو اتاق مهمان..
--رئیس اون شرکتی که رفتی ترکیه باهاش قرار داد بستی اومده..
"یعنی انگار نه انگار من ریئس شرکت هستمها!
بلد نیست مثل آدم حرف بزنه،
ملت رفیق دارن ماهم رفیق داریم.."
پاشدم کتاَم و موهام رو مرتب کردم
--حالا انگار میخواد بره خواستگاری!
گمشو برو دیگه..
_احمق میدونی چقدر قرارداد سنگینه..؟!
بدون گوشدادن به جوابش رفتم سمت اتاق مهمان
"دوتا مرد با یه دختر"
"یکی از مردها همون طرف حساب من بود"
بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم..
_خب با قرارداد چطورید..؟!
ساواش(ریئس شرکت قراردادی):
--عاالیه..
"ترکیهای بلد بودم"
امضاء کردیم اگه قرارداد شکست میخورد باید زندگیم رو میفروختم..
بعد از امضاءکردن ساواش گفت
"میخواد تنها حرف بزنه"
تو همهی این لحظهها سنگینی نگاه دختره رو حس میکردم..
با ساواش رفتیم یه گوشه؛
--چقدر برات مهمه قرارداد..؟!
_خب معلومه خیلی!
--میدونی که اگه شکست بخوره کل ۱۰۰۰ نفر شرکتِت بیکار میشن و باید زندگیت رو بفروشی..؟!
_خب آره..
--خب من میخوام قرارداد رو بهم بزنم؛
یعنی تو شکست میخوری..
خندیدم:
_شوخی میکنی..؟!
--کاملا جدی گفتم..
_یعنی چی..؟!
--یعنی شرط داره،
اگر شرط رو قبول نکنی قرار داد بهم میخوره
و تو کل زندگیت رو باید بفروشی..
_چه شرطی..؟!
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسیوهشتم
رفتم وضو گرفتم و نشستم پای جانماز..
یه دو رکعت نماز شُکر خوندم...
چون واقعا ازدواجی که میلی بهش نباشه قشنگ نیست..
از خدا خواستم همه چی رو درست کنه...
یه نگاه به قاب #یافاطمهالزهرا رویِ دیوار کردم
"مامانزهرا(سلاماللهعلیها)!
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
ولی من همه چی رو دادم دست شما
مادری کنید برام..."
ناهار خوردم و رفتم نشستم پای گوشی..
رفتم تو اینستا و دوتا پست گذاشتم...
"یک پست سیاسی و یک پست مهدوی"
چیز الکی که نیست،جنگ، جنگ نرم هست،
باید فعالیت بشه تو فضای مجازی..
به جای اینکه بیکار بچرخیم تو مجازی باید فعالیت کنیم..
قرار شد برم یه گوشیم رو چک کنم و بیام بیرون ولی نمیدونم چرا دوساعت شد..
پاشدم رفتم لباس پوشیدم...
"شلوار ششجیب مشکلیرنگ با پیرهن و کفش خاکیرنگ با روسری مشکیرنگ..
هر موقع تیپ مورد علاقم یعنی "چریک" میپوشم جلوی چادرم رو میبندم تا معلوم نشه
آخه برای خودم میپوشم نه دیگران..
سوار هاچبکجوون شدم و گازش رو گرفتم
رسیدیم و رسیدیم..
تو آینه ماشین خودم رو برانداز کردم؛
"وووووی جووون،
آخه تو چرااا آنقدر خوشکلی دختر؟!هااااا"
متوجه نگاه کسی شدم،برگشتم...
یه پیرزن بود که تکیه به عصاش من رو نگااه میکرد اومد از کنارم رد بشه که گفت:
-خدا همه مریضها رو شفا بده..
اون من رو میگفت..؟!
دستهام رو گرفتم بالا و گفتم:
_الهی آمین
زدم زیر خنده و رفتم و درب خونه رو زدم...
مهدیه اومد و درب رو باز کرد...
چشم چرخوندم شاید مهدیار رو ببینم ولی نبود
بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم داخل...
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتچهلوچهارم
_بچهها بریم ترن هوایی!
فاطمه:
--به من صدمیلیون هم بِدَن نمیرم..
ناری:
-واای من عمراا بیام..
_ترسوها،
پس بریم بستنی بخریم بریم تو چمنها بخوریم..
رفتم سهتا بستنی قیفی گرفتم و نشستیم تو چمنها
_ولی خوشم میاد قشنگ رفتیم اون دنیا و اومدیم
فاطمه:
--اتفاقا اصلا ترس نداشت..
_فکر کنم اون که داد میزد پیاده میشم عمه من بود
ناری:
-دقیقااا..
اون شب هم گذشت،
سوار ماشین شدیم و من رو رسوندن خونه..
کلید رو انداختم،فکر کنم همه خوابن..
اومدم برم تو اتاقم که صدای مامانم اومد..
مامان:
-هدیهجان!
_جانم مامان!
_سلام،بیدارین شما!
مامان:
-آره مامان بیدارم..
-سلام،برو تو اتاقت میخوام یه چیزی بگم بهت..
_چیزی شده؟!
مامان:
-حالا تو بیا..
رفتم نشستم رو تخت؛
_مامان بگو نگرانم کردی!
مامان:
-یکی زنگ زد،ازت خواستگاری کرد..
-گفت آخر هفته میان..
"یا خـــــــــــــــدا یه مصیبت دیگه"
_ردش کن؛حوصله شوهر ندارم..
مامان:
-گفت یکی از رفیقات هست..
"رفیقم؟!یعنی کیه؟!"
_کیه..؟!
مامان:
-گفت اسمش مهدیه است،برا داداشش میان
"گوشم اشتباه شنید یعنی؟!"
_چی گفتی مامان؟!
مامان:
-گفت اسمش مهدیه فرخی هست
-برا داداشش میخوان بیان خواستگاری..
"وااااااااااااااای قلبم فکر کنم وایساد!"
"یعنی مهدیار!"
نباید جلو مامانمم ضایع کنم؛
_حتما بگو بیان نمیشه که الکی رد کرد..
-باش مامانجون،
-پس فعلا شب بخیر..
تا در اتاق رو بست،
بالشت رو گذاشتم جلو دهنم و از ذوق شروع کردم دادزدن..
"واااااای چرا خالی نمیشم!"
"واااای خدا من تحمل اینقدر از حجم از خوشحالی رو نداااارم"
بلند شدم چند بار پریدم رو تخت
"واااای الان چیکار کنم؟!
"آهان نماز شکر به جا میارم"
"همیشه که نباید موقع بدبختیها برم پیش خدا"
رفتم وضو گرفتم،
سهتا دورکعت نماز شکر خوندم
"وااای خدایا شکرت"
یه نگاه به قاب عکس #یافاطمهالزهرا کردم؛
اشک تو چشمهام جمع شد..
"آخه من که میدونم همش کار تو بوده مامانجآن"
"آخه تو چرا آنقدر خووبی!"
"همین که شما و پسرت اماممهدی(عج) رو که دارم انگار هیچی کم ندااارم"
"تا اینجا که جوور کردی بقیهاَش هم با خوودت"
گوشیم رو برداشتم که به دخترها خبر بدم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا