#داستان_شب
💠بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد.ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.
مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود.گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی؟
او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم.
سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید.مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم؟
بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمی دانستم. اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.
#داستان_شب
#شب_هفتم
#تولیدی_عس_زنجان
⚜ #داستــــــــــان_شـــــــــب
در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد
و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم خشمگین بودند
كه این چه شهری است كه نظم ندارد
حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از
وسط بر نمی داشت .
نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ،
نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را
از وسط جاده برداشت
و آن را كناری قرار داد.
ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد.
پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند
یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."