#داستان
غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
🎀 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستانک
امتحانم که تموم شد دم مدرسه منتظر بودم،،
یکی از دوستام که همیشه زودتر از همه می رفت دم مدرسه وایساده بود؛منم سر شوخی زدم روی شونه اش و گفتم: عجب که تو نرفتی نکنه بابات جات گذاشته؟😜😉
+نه می دونم حتما همین دور و بر ها است!
خوب پس چرا نمی ری ؟
+آخه ،، بابام صبح پیاده ام کرد گفت من برنمی گردم خونه همین جا تو ماشین می خوابم الانم حتما خوابه که نمی آد دم در مدرسه...
خب چرا تو نمی ری کنار ماشین🚗 مگه نگفتی پشت مدرسه است؟
+من می ترسم تنهایی برم،تو میای!
با لبخند گفتم آهان پس می ترسی بخوری به پست پسر های مدرسه کناری؟😉🙃
بیا من همراهت میام!
تا کنار ماشین رفتیم،وقتی رسید،، گفت:
حالا بیا سوار شو تا مدرسه برسونمت تنهایی می ترسی!
گفتم : نه عزیز شما برید من خودم برمیگردم!
+نمی ترسی؟؟؟؟🧐
نه خداحافظ 👋🏼
چه اقتدار جالبی بود، 💪🏼
طعم عجیبی....❣️
تا به حال اینقدر به چادرم افتخار نکرده بودم!😌😋
با خودم تکرار کردم:
من نمی ترسم
جز از خدا....
حالا که خدا را دارم از چه بترسم؟🤔
....❣️❣️
#داستان
#تولیدی_کامل
https://eitaa.com/joinchat/840302613C241946f0ca
از امروز #داستان
#دایرکتی_ها به صورت پارت های جداگونه و قسمت به قسمت به کانال ارسال میشه🌸
این داستان تلخ ؛ خیلی ها رو تحت تاثیر قرار داده ؛ به امید برگشت حتی یک نفر از این سرابِ عشق های مجازی ....
همراه ما باشید 😊🙏
👇👇👇👇👇👇👇
✨🕊✨
⚙️#مهارتهای_همسرداری 10
🌀 #اقتدار_مردانه #خواسته_زنانه (3)
#داستان
✨روزی روزگاری توی جنگلی درخت کوچولویی بود که کم کم رشد میکرد و روز به روز بزرگتر میشد.
🌳تا اینکه تنه ی درخت ضخیم، و شاخو برگاش مثل یه چتر بزرگ شد. درخت همه چی مثل : نور و غذای کافی داشت، ولی احساس کمبود میکرد.
💢آرزو میکرد کاش میتونستم سایه ام رو مثل یه چتر روی سر یکی باز کنم و تنه ی محکمم #تکیه_گاه کسی باشه و از کسی محافظت کنم.
🔻کاش میتونستم از کسی در برابر باد شدید، سیل، نور زیاد، سرما و گرما #محافظت کنم، چون فکر میکنم مفید بودن حس خوب #ارزشمند_بودن بهم میده.
⭕️نزدیک درخت، گلی🌷 بود که آروم آروم غنچه هاش باز میشد. وقتی غنچه های گل باز شد، گل با خودش گفت: کاش میتونستم با بوی خوش و زیبایی و طراوت گلبرگهام باعث #آرامش کسی بشم، چون با این کار احساس ارزشمند بودن و آرامش میکنم.
ادامه دارد...
💟@sahebzaman14💟
#داستان حل مشکل ازدواج یک جوان فقیر توسط پیامبر (ص)
🔶 در زمان پیامبر اکرم (ص) یه جوان فقیری بود به نام جویبر. ایشون تازه مسلمان شده بود و توی مدینه کنار فقرا ساکن بود و البته قد و قیافه زیبایی هم نداشت!
🔹 یه روز پیامبر اون جوان رو دید و فرمود: آیا میل داری ازدواج کنی؟
عرض کرد: بله آقا! ولی خب کی میاد به من دختر بده؟! من که نه مالی دارم و نا قیافه ای و نه شانی!🤔🙄
🌹 پیامبر مهربانانه فرمودند: اسلام همه چیز رو جبران میکنه. "مسلمان هم کفو مسلمان هست"... سیاه و سفید و عرب و عجم نداره و ملاک خوب بودن تقواست...
🔶 حضرت اون جوان رو پیش زیاد بن لبید که از اشراف یکی از قبایل اطراف مدینه بود فرستاد و فرمود: به زیاد بگو که پیامبر من رو فرستاده تا دخترت رو به عقد من در بیاری!
🌴🌴🌴🏝🏜🌴🌱🌱
🔶 جویبر اطاعت کرد و رفت پیش زیاد که توی یه جلسه ای نشسته بود. گفت یه پیام از رسول خدا دارم. توی جمع بگم یا خصوصی؟
🔹 گفت اگه پیغمبر خدا گفته که خب خیلی خوبه. توی جمع بگو.😊
🔶 جویبر گفت: پیامبر فرمود که دخترت زلفا رو به عقد من در بیاری!!!
زیاد که از اشراف بود بهش برخورد 😟 و گفت من باید از خود پیامبر همچین حرفی رو بشنوم!
همین که راه افتاد دخترش اومد گفت چی شد بابا؟
🔶 جریان رو به دخترش گفت. زلفا گفت بابا زود باش اون جوان رو برگردون که رسول خدا ناراحت نشه. جالا که پیامبر فرموده من باهاش ازدواج میکنم...
زیاد قبول نکرد و رفت مدینه و از پیامبر پرسید آقا شما چنین دستوری دادی؟ فرمود بله.
🔸 زیاد هم به خاطر دستور پیامبر قبول کرد و برگشت و لباسای خوب و خونه و امکانات داد به جویبر و دخترش رو هم به عقد اون جوان فقیر درآورد...
🔹 سه روز از ازدواج گذشت. زیاد با ناراحتی اومد پیش پیامبرو گفت اقا این جوانی که شما فرستادی سه شب هست که پیش دختر من نیومده و همش مشغول عبادت هست! آقا اصلا این آدم به درد ازدواج میخورده؟!
پیامبر، جویبر رو صدا کرد و فرمود داستان چیه؟
❇️ جویبر گفت آقا من اتفاقا میل زیادی به همسرم دارم ولی سه شب اول رو به شکرانه این لطفی که خدا بهم کرده خواستم به عبادت خدا بپردازم...
💟 @Alireza_omidi💟
#داستان
خانوووووووم....شــماره بدم؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید.
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفها نبود. این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزادهی نزدیک دانشگاه رفت، شـاید میخواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی.
دخترک وارد حیاط امامزاده شد، خسته، انگار فقط آمده بود گریه کند. دردش گفتنی نبود.
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد، وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می گفت انگار. خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود، با صدای زنی بیدار شد. خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی مردم میخوان زیارت کنن.
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند. به سرعت از آنجا خارج شد و وارد شــــهر شد، امــــا، اما انگار چیزی شده بود، دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد.
انگار محترم شده بود، نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمیکرد! احساس امنیت کرد، با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می کند!، اما اینطور نبود. یک لحظه به خود آمد، دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته... .
نوشته شده توسط ماهر نیسی
✍#حجاب
➺『@Alirezaomidi_70🌿』