eitaa logo
الماس شو💎🌹💎🌹💎🌹
93 دنبال‌کننده
682 عکس
415 ویدیو
12 فایل
اینجا کلی قراره خوش بگذرونیمم و ازدروهمی لذت ببریمممم پس رفیقاتونم به ما اضافه کنیددد😍راستی اینجا فقط دخترونه اس و از دخترای 12تا20سال میتونن بهمون بپیوندن همون پاتوق کده ای که قولشو دادیم#کاشان اگه انتقاد یا پیشنهادی دارین اینجا بهمون بگین👇👇 @ZNDGHE
مشاهده در ایتا
دانلود
👈ادامه... سه سال بعد توی قبر کناری ماشاءالله همهمه شد. برین کنار. جنازه‌ سالمه. مرحوم سیدمحمدحسینی، دایی مادر وصیت کرده بود او را در جوار شهید نقوی دفن کنند. طبق وصیت، قبر مجاور شهید را شروع کردند به کندن. به سنگ لحد برخوردند. آن را برداشتند. کفن را کنار زدند. در کمال ناباوری با جسدی سالم و تازه با لباس سبز سپاه در کفن سفید و سالم مواجه شدند؛ بدن ماشاءالله همان شکلی بود که دفن شده بود؛ گونه‌ی راست صورت روی زمین، صورت رو به قبله، با محاسن خرمایی و سالم. بوی عطری در فضای مقبره پیچید. معلوم شد هنگام تعمیرِ سنگ‌فرش‌های مقبره، سنگ قبر شهید نقوی را به اشتباه روی قبر مجاور گذاشته‌اند و مزار شهید ناخواسته نبش شده. بعد از مشاهده‌‌ی پیکر شهید، سریع قبر را پوشاندند. این خبر تا چندین سال در محافل و مجالس نقل می‌شد. سردار شهید ماشاءالله نقوی ولادت: ۱۳۳۷/۱۰/۱ شهادت: ۱۳۶۰/۱۰/۱۲ - عملیات: محمد رسول‌الله(ص) در محل تپه‌های کله‌‌قندی محور پاوه – نوسود، استان کرمانشاه محل خاکسپاری: زیارت امامزاده ولی ابن موسی کاظم(ع) راوند/ رواق دارالولایه 🆔 https://eitaa.com/Almasshooo
با تبسم های گرمت روز من آغاز شد... صبـح آمد ، خنده ات جاریست ، لبخندت بخیر... شهید قاسم افضلی نفر سمت راست با چفیه ❣️ 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🕊🌹🍃 🆔 https://eitaa.com/Almasshooo
🦋یکی از افتخارات هر شهری، شهدای آن شهر است. 🎋امروز در مورد شهیدی حرف می‌زنیم که همه را به خنده وا میداشت. 😁 🌝شهیدی که دستخط زیبایی داشت و کاریکاتورهای جالبی می‌کشید. 😇 🥰روایتی از این شهید رو با هم می‌خونیم: 👇👇👇 📲جهت اطلاع از این مطلب با ما همراه باشید. 😍 😇در ضمن شما می‌تونید در مورد رفیق شهیدتون درخواست روایت بدید. 🆔 https://eitaa.com/Almasshooo
بسم الله الرحمن الرحیم هنر شوخ طبعی نگارنده: آسیه سادات حسینیان حسینیه‌ای در نزدیکی خانه‌شان برپا شد. مردم محل به ویژه قاسم و برادرانش به ساخت و ساز حسینیه و کانون کمک می‌کردند. تازه پیراهن ژُرژِت مد شده بود. قاسم با اصرار مادر پیراهن را پوشید. مادر نگاه عاشقانه‌ای بهش انداخت و گفت: «چه پیرهن قشنگی! چقدر بهت میاد! إن‌شاءالله دومادیت!» او بعد از چند دقیقه پیراهن را از تنش درآورد و گفت: مادر این پیراهن رو‌ بده به برادرام. اونا میرن دانشگاه بیشتر از من بهش احتیاج دارند. مادر بهش گفت: تو این پیراهن رو با دسترنج خودت خریدی باید خودت بپوشی! - چه فرقی می‌کنه! وقتی ببینم برادرم پوشیده خوشحال‌ترم. به محضی که یکی از بچه‌ها می‌گفت: دمپایی ندارم. می‌رفت برای همه دمپایی می‌خرید. می‌گفت: تا من هستم شما محتاج کسی نخواهید بود. قاسم هر روز بعد از کار، برای دست‌بوسی نزد مادر می‌رفت و خود را پاسدار مادر می‌نامید. او گذشت و ایثار را از مادری به ارث برده بود که وقتی بچه‌ها داخل چشم قاسم خاک ریختند به روی خودش نیاورد و به قاسم گفت: برو لب حوض صورتت رو بشور! از پدری آموخته بود که تا بچه‌ها دست از غذا نمی‌کشیدند او سیر نمی‌خورد. وقتی قاسم به جبهه ‌رفت. نزدیک زایمان خواهرش بود. قاسم به او گفت: در نامه برایم بنویس که پشه است یا مگس! وقتی دخترش به دنیا آمد برایش نوشت: پشه است. به روایت محمود محمدی دوست و هم‌بازی شهید: قاسم همیشه دوست داشت با مزاح و شوخی‌های خود لبخند بر لبان ما بنشاند. مدتی بود که از یک گنجشک کوچک که از درخت افتاده بود مراقبت می‌کرد. یک روز که در مراسم عزاداری هیئت نشسته بودیم، قاسم آمد کنار من نشست. آن را با خودش به مراسم آورده بود. نشانم داد و گفت: گنجشک رو آورده‌م یاد بگیره برای رفقاش تعریف کنه. آنقدر خندیدیم که از مسجد بیرونمان کردند. به نقاشی به خصوص نقاشی پرندگان و طبیعت علاقه داشت. حتی چهره‌ی شیخ علی حیدری سخنران حسینیه محل را با مهارت تمام کشیده بود. شوخی و مزاح خوراک منبرهای شیخ علی بود. یک روز منزل پدرم بنایی داشتیم، شوهر عمه‌ام بنّا بود، سقف‌های ضربی را با آجر می‌زد. من و قاسم و پدرم پیش دست بنا بودیم. قاسم دست و پایش بلند بود و برای بندگیری مناسب بود. پدرم وقتی می‌خواست به قاسم مزد بدهد استاد بنّا گفت: چند تومان بیشتر به او بده. قاسم می‌گفت: نه، ما همسایه‌ایم این حرفا رو نداریم. شش، هفت ماه همراه هم برای کار به نانوایی کارخانه ‌رفتیم. همیشه نیم ساعت زودتر از همه در محل کار حاضر می‌شد. توی کارهایش جدیت داشت و درست انجامش می‌داد. در عین حال دست از شوخی و خنده برنمی‌داشت. گاهی به مناسبت عید نوروز صورتش را سیاه می‌کرد، می‌رفت بین بچه‌ها و ادای حاجی فیروز را در می‌آورد. یکی از همسایه‌ها آمد به من و قاسم گفت: یه کندوی زنبور قرمز توی خونه ماست. زنبورها اذیت می‌کنند. قاسم گفت: من می‌آم ترتیبش رو می‌دم. یک چوب به اندازه‌ی دسته بیل پیدا کرد. گونی بر سر آن بست. توی کوچه قیر زیاد بود. گونی را آغشته به قیر کرد و مثل مشعل آتش زد. یک گونی دیگر بر سر و صورت خود کشید. مشعل را به کند زنبور گرفت. زنبورها حمله کردند. قاسم می‌دوید سمت حوض و می‌گفت: سوختم. چشمانش از بس ورم کرده بود باز نمی‌شد. تا دو روز از خانه بیرون نیامد. همین جراتش باعث می‌شد که این قبیل کارها را به قاسم بگویند. خودش را به سختی می‌انداخت تا دیگران را نجات دهد. شوخ طبعی یک روی قضیه و جدیت و پشتکار روی اصلی آن بود. به روایت سیدابراهیم بنی‌هاشمی همکلاسی شهید: قاسم هم دستخط زیبایی داشت و هم کاریکاتورهای جالبی می‌کشید. معلم زبان انگلیسی بسیار سخت‌گیر و همیشه شلاق دستش بود. امکان نداشت به چند نفر کتک نزند. میان زنگ تفریح و کلاس قاسم افضلی روی تخته‌سیاه تصویر شاگردی را کشید که دستانش را بالا آماده‌ی خوردنِ شلاق نگه داشته و معلم در حال زدن اوست. نقاشی قاسم داشت تکمیل می‌شد که معلم وارد کلاس شد. قاسم هنوز پای تخته بود و داشت نقاشی را تمام می‌کرد. راستی! چرا معلم آن روز زودتر وارد کلاس شد! همیشه قاسم کاریکاتور می‌کشید و قبل از ورود معلم از تخته پاک می‌کرد؛ اما آن روز فرصت پیدا نکرد. آقا معلم به او گفت: همینطور که توی نقاشی دستت را بالا نگه داشته‌ای، پای تخته بایست و دستت را بالا نگه‌دار! بعد شلاق را بالا برد و ... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/Almasshooo
به روایت شیخ علی مومنی دوست شهید: آخرین بار قاسم را دیدم داشت از جبهه می‌آمد، من و پسر عموهایم که آنها نیز بچه‌سال بودند برای ساخت دیوار گَبری باغ به پدربزرگ کمک می‌کردیم. قاسم از راه رسید. با همان لباس‌های جبهه مشغول کمک شد. گِل و خاک تمام شد و قاسم به خانه رفت. وقتی خبر شهادت قاسم را آوردند. پدربزرگم خیلی گریه کرد. حتی حاج‌محمد پدر قاسم در مصیبت از دست دادنش به اندازه‌ی پدربزرگ من بی‌تابی نمی‌کرد. پدربزرگ وقتی ما را در حال تماشای تلویزیون می‌دید دعوا می‌کرد و می‌گفت: قاسم شهید شده شما دارید تلویزیون تماشا می‌کنید؟! قاسم کتاب‌های مذهبی زیادی مطالعه می‌کرد. انگار به دنبال نکته‌ای بین جلد کتاب‌ها و مجلات می‌گشت. او که این همه شوخ و سر حال بود، بار آخر که دیدمش اصلا در این دنیا نبود. قسمتی از نامه قاسم به خانواده: سوالی که برای همه شما پیش می‌آید، شاید فکر می‌کنید که من به علت بی‌حالی از کار، یا فکرهای دیگر به جبهه می‌روم؛ ولی هدف من مشخص است؛ تنها برای رضای خدا تا بتوانم به آن اندازه که از دستم بر می‌آید خدمتی به میهن عزیز و اسلام بکنم. هر کس می‌داند که انسان در خانه راحت‌تر است، مسائل دیگری که خانواده فکر می‌کنند نیست. وقتی اسلام احتیاج به کمک دارد مسائل دیگر جزئی است. خلاصه از خانواده‌ی هشت نفره یک نفر باید به جبهه برود، مگر ما از دیگران بهتر هستیم، من هم تا بتوانم در جبهه خواهم ماند و اندازه قوه بدنی خودم از اسلام دفاع خواهم نمود. امضاء: قاسم افضلی یزدلی شهید قاسم افضلی یزدلی ولادت: ۱۳۴۷/۱/۱ شهادت: ۱۳۶۶/۴/۲ نام و‌منطقه عملیات: نصر۴- منطقه مرزی سردشت – ماووت محل خاکسپاری: گلزار شهدای یزدل 🆔 https://eitaa.com/Almasshooo
❄️برای امروزتان ☕️شادی دم کرده ام ❄️بخند... ☕️روزتان آرام وشاد ❄️صبحتان سرشار از خوشبختی ☕️روزگارتان پراز عشق و آرامش و ❄️کاشانه تون لبریز از محبت https://eitaa.com/Almasshooo
12.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوانان قدر خودتون رو بدونید😍 یک کلیپ انگیزشی مخصوص جوون های کانال که بدونن چه ارزش و مقامی دارند😊 حتما این کلیپ‌رو ببین برای دوستات هم بفرست https://eitaa.com/Almasshooo