هدایت شده از اسوهها؛ شـهداے روحانے
سردار روحانی شهید عبدالحسین برونسی:
سنندج مشغول نگهبانی بودم. یهدفعه دیدم از روبرو سر و کله یه دختر کرد پیدا شد. روسری نداشت، محلش نگذاشتم تا شاید راهش رو بکشه و بره.
امانرفت، برعکس نزدیکتر هم شد. بهش نگاه نمیکردم، ولی حواسم جمع بود که دست از پا خطا نکنه، با تمام وجود میخواستم هرچه زودتر گورش رو گم کنه.
چند لحظه گذشت، یکآن نگاهش کردم، غرق آرایش بود، انگار انتظار همین لحظه رو میکشید، بهم چشمکـ زد و بعد هم لبخند.
صورتم رو برگردوندن اینطرف، غریدم: برو دنبال کارت.
نرفت، کارش رو بلد بود.
دوباره حرفم رو تکرار کردم، باز هم نرفت.
این دفعه سریع گلنگدن رو کشیدم، چشم غره رفتم، داد زدم: برو گم شو، وگرنه سوراخسوراخت میکنم.
رنگ از صورتش پرید، یههو برگشت و پا گذاشت به فرار.
(خاکهای نرم کوشک، ص۵۷)
#شهیدبرونسی_عبدالحسین
#خاطره
هدایت شده از اسوهها؛ شـهداے روحانے
سردار روحانی شهید عبدالحسین برونسی (وصیت):
مسلما در این راه امر به معروف، از مردم نادان، زیان خواهید دید و بر عزم راسختان پایدار باشید.
#وصیت
#شهیدبرونسی_عبدالحسین
#روحانیت
هدایت شده از اسوهها؛ شـهداے روحانے
سردار روحانی شهید عبدالحسین برونسی:
سنندج مشغول نگهبانی بودم. یهدفعه دیدم از روبرو سر و کله یه دختر کرد پیدا شد. روسری نداشت، محلش نگذاشتم تا شاید راهش رو بکشه و بره.
امانرفت، برعکس نزدیکتر هم شد. بهش نگاه نمیکردم، ولی حواسم جمع بود که دست از پا خطا نکنه، با تمام وجود میخواستم هرچه زودتر گورش رو گم کنه.
چند لحظه گذشت، یکآن نگاهش کردم، غرق آرایش بود، انگار انتظار همین لحظه رو میکشید، بهم چشمکـ زد و بعد هم لبخند.
صورتم رو برگردوندن اینطرف، غریدم: برو دنبال کارت.
نرفت، کارش رو بلد بود.
دوباره حرفم رو تکرار کردم، باز هم نرفت.
این دفعه سریع گلنگدن رو کشیدم، چشم غره رفتم، داد زدم: برو گم شو، وگرنه سوراخسوراخت میکنم.
رنگ از صورتش پرید، یههو برگشت و پا گذاشت به فرار.
(خاکهای نرم کوشک، ص۵۷)
#شهیدبرونسی_عبدالحسین
#خاطره