💠 متن از سرکار خانم «ماجده محمدی»
🔷 ماه گذشته در #مدرسه، کلاسی برای تدبر در #قرآن داشتم. اسمش قطعه گم شده و دایره بزرگ بود! (احتمالا بعضی ها فهمیده باشند که من شورش را در آوردم انقدر از این داستان آقای #سیلور_استاین حُسنِ سوءاستفاده را کردم!!! روحش شاد با این کتابش)
#کلاس شلوغی بود. بیشتر، آمده بودند سوالات قدیمیشان را بپرسند و بروند. کاری به موضوع کلاس نداشتند. حتی حال شنیدن جواب هم نداشتند. ادعا میکردند به خدا اعتقاد ندارند. مدام روی #تحریف_قرآن مانور می دادند و افسانه ای بودن پیامبر. (الان لابد هرکدامتان چهل تا جواب براش نوک زبانتان هست. ولی شما آنجا نبودید و #عمق_بحران را درک نمیکنید. بحرانی که متاسفانه در اکثر مدارس و همه جای شهر به همین روند ادامه دارد.) حرف از دهن #معلم خارج نشده زیر انبوه سوال ها و شبهه های بچه ها #دفن میشد. واقعا #اجازه حرف زدن نمی دادند.
کلاس سختی بود!
خیلی دقیق و درست باید کلمات را استفاده میکردم. کمترین خطایی در مثال و عبارت، ذهن چابکشان را فراری میداد و دیگر برگرداندنش در توان من نبود.
امروز، آخرین جلسه ما بود.
در این چند جلسه #استدلال کرده بودم، #برهان آورده بودم، توضیح داده بودم، کمی موثر بود. اما هنوز کلی تا #ایمان آوردن راه داشتیم.
امروز از #مباهله درس گرفتم. این را هم خدا صبح توی کاسه من گذاشت. بعد کلی توسل و تضرع.
برایشان #نامه نوشتم.
هرنامه ترجمه و تفصیل یکی از آیه های قرآن بود.
نامه ها را در فضای راز آلودی که با گل و شمع ایجاد کرده بودم، در پاکت های #سفید، گذاشتم جلوی رویشان. نگذاشتم بازش کنند.
اول تحمل کردند.
بعد بیتاب شدند.
حس اینکه آن تو چی نوشته شده، صبرشان را برده بود.
در همین بیقراری از قرآن برایشان حرف زدم.
برخلاف همیشه، سکوت کردند و گوش دادند و آرام گرفتند.
بعد نوبتشان شد.
نامه را خواندند.
اول برای خودشان. بعد هرکس که دوست داشت نامه اش را بلند بلند برای دیگران خواند.
آن کوه های شبهه و سوال، انگار کم کم آب شدند. اشک بعضی هایشان چکه چکه ریخت.
با چیزی مخالف بودند که تا به حال نخوانده بودند.
به چیزی اعتقاد نداشتند که در موردش نمیدانستند.
منکر وجود و یگانگی خدایی بودند که هیچ وقت اینطوری از زبان خودش حرفش را نشنیده بودند...
کلاس عجیبی شد. در سکوت برای خودشان جواب نامه را دادند. قرار گذاشتند باقی شش هزار و ششصد و چند نامه ای که در منزلشان خاک میخورد را ذره ذره بروند و بخوانند.
پای قرارشان انگشت زدند.
همدیگر را در آغوش گرفتیم و با هم خداحافظی کردیم.
.
#مباهله یک درس بزرگ است!
درسِ کنار زدن حجاب های عقل و تحقق #شهود
#روز_مباهله_مبارکمان
✅ @Aminikhaah