eitaa logo
🕋گفتارحکیمانه امیربیان علیه السلام🕋
1هزار دنبال‌کننده
859 عکس
293 ویدیو
26 فایل
✨﷽✨ ✨آن روز که #نهج_البلاغه علی بن ابیطالب(علیه السلام) #بیطرفانه وبادقت #رسیدگی شود، ازتمام مکتب های #اجتماعی واخلاقی و #اقتصادی و #فلسفی بی نیاز خواهیم شد. "علامه جعفری"ره"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴✨🌴✨🌴 🔹 قضاوت_هاے_شگفت🔹 🍃ڪسے ڪه فرزندخویش را انڪارمی ڪرد👆 او كه جوانى نورس بود سراسيمه و شوريده حال در كوچه هاى مدينه گردش مى كرد، و پيوسته از سوز دل به درگاه خدا مى ناليد: اى عادل ترين عادلان!ميان من و مادرم حكم كن. عمر به وى رسيد و گفت: اى جوان! چرا به مادرت نفرين مى كنى؟! جوان: مادرم مرا نه ماه در شكم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شير داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخيص ‍ دادم مرا از خود دور نمود و گفت: تو پسر من نيستى! عمر رو به زن كرد و گفت: اين پسر چه مى گويد؟ زن: اى خليفه! سوگند به خدايى كه در پشت پرده نور نهان است و هيچ ديده اى او را نمى بيند، و سوگند به و خاندانش! من هرگز او را نشناخته و نمى دانم از كدام قبيله و طايفه است ، قسم به خدا! او مى خواهد با اين ادعايش مرا در ميان عشيره و بستگانم خوار سازد. و من دوشيزه اى هستم از قريش و تاكنون شوهر ننموده ام. عمر: بر اين مطلب كه مى گويى شاهد دارى؟ زن: آرى ، و چهل نفر از برادران عشيره اى خود را جهت شهادت حاضر ساخت. گواهان نزد عمر شهادت دادند كه اين پسر دروغ گفته ، مى خواهد با اين تهمتش زن را در بين طايفه و قبيله اش خوار و ننگين سازد. عمر به ماموران گفت: جوان را بگيريد و به زندان ببريد تا از شهود تحقيق زيادترى بشود و چنانچه گواهيشان به صحت پيوست بر جوان حد افتراء جارى كنم. ماموران جوان را به طرف زندان مى بردند كه اتفاقا در بين راه با ايشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فرياد برآورد: اى ! از من ستمديده دادخواهى كن. و ماجراى خود را براى آن حضرت شرح داد. به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانيد. جوان را برگرداندند، عمر از ديدن آنان برآشفت و گفت: من كه دستور داده بودم جوان را زندانى كنيد چرا او را بازگردانديد؟! ماموران گفتند: اى خليفه! به ما چنين فرمانى را داد، و ما از خودت شنيده ايم كه گفته اى: هرگز از دستورات عليه اجتناب مكنيد. ادامه دارد... 📚 نــَهْـ ْـج البَلاغه 📚 ╭━═━⊰🕋⊱━═━╮ @Amire_bayan ╰━═━⊰🕋⊱━═━╯
🕋گفتارحکیمانه امیربیان علیه السلام🕋
🌴✨🌴✨🌴 🔹 قضاوت_هاے_شگفت🔹 🍃ڪسے ڪه فرزندخویش را انڪارمی ڪرد👆 او كه جوانى نورس بود سراسيمه و شوريده ح
🌴✨🌴✨🌴 🔹 قضاوت_هاے_شگفت🔹 🍃ڪسے ڪه فرزندخویش را انڪارمی ڪرد👆 در اين هنگام وارد گرديد و فرمود: مادر جوان را حاضر كنيد، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو كرده و فرمود: چه مى گويى؟ جوان داستان خود را به طرز سابق بيان داشت. به عمر رو كرد و فرمود: آيا اذن مى دهى بين ايشان داورى كنم؟ عمر: سبحان الله! چگونه اذن ندهم با اين كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: از همه شما داناترست. به زن فرمود: آيا براى اثبات ادعاى خود گواه دارى؟ زن: آرى ، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهى دادند. على عليه السلام: اكنون چنان بين آنان داورى كنم كه آفريدگار جهان از آن خشنود گردد، قضاوتى كه حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخته است ، سپس به زن فرمود: آيا ولى و سرپرستى دارى؟ زن: آرى ، اين شهود همه برادران و اولياى من هستند. به آنان رو كرد و فرمود: حكم من درباره شما و خواهرتان پذيرفته است؟ همگى گفتند: آرى. و آنگاه فرمود: گواه مى گيرم خدا را و تمام مسلمانانى را كه در اين مجلس حضور دارند كه عقد بستم اين زن را براى اين جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم ، اى قنبر! برخيز درهمها را بياور. قنبر درهمها را آورد، على عليه السلام آنها را در دست جوان ريخت و به وى فرمود: اين درهمها را در دامن زنت بينداز و نزد من ميا مگر اين كه در تو اثر زفاف باشد (يعنى غسل كرده باشى). جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ريخت و گريبانش را گرفت و گفت: برخيز! در اين موقع زن فرياد برآورد: آتش! آتش! اى پسر عم رسول خدا! مى خواهى مرا به عقد فرزندم در آورى! به خدا سوگند او پسر من است! و آنگاه علت انكار خود را چنين شرح داد: برادرانم مرا به مردى فرومايه تزويج نمودند و اين پسر از او به هم رسيد، و چون بزرگ شد آنان مرا تهديد كردند كه فرزند را از خود دور سازم ، به خدا سوگند او پسر من است. و دست فرزند را گرفت و روانه گرديد. در اين هنگام عمر فرياد برآورد: . 📚 نــَهْـ ْـج البَلاغه 📚 ╭━═━⊰🕋⊱━═━╮ @Amire_bayan ╰━═━⊰🕋⊱━═━╯
💚 🔴 "احنف بن قیس" نقل میکند: روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم طعامهای مختلفی برای او آوردند که حتی نام برخی را نمی‌دانستم. پرسیدم: ؟ معاویه جواب داد: مرغابی است ، که شکم آن‌ را با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریخته‌‏اند. بی اختیار گریه‏‌ام گرفت. معاویه با شگفتی پرسید: ؟ گفتم: به یاد افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم. آنگاه سفره‌‏ای مُهر و موم شده آوردند. از علی پرسیدم: در این سفره چیست؟ پاسخ داد: گفتم : شما اهل سخاوت می‏‌باشید. پس چرا غذای خود را پنهان می‏‌کنید؟ علی (ع) فرمود : این کار از روی خساست نیست، بلکه می‏ترسم حسن و حسین‏، نان‌ مرا با روغن زیتون یا روغن حیوانی ، نرم و خوش طعم کنند. گفتم : مگر این کار حرام است؟ علی(ع) فرمود: نه بلکه بر لازم است در طعام خوردن، مانند مردم باشد تا فقر مردم، باعث کافر شدن آنها نگردد و هر وقت که فقر به مردم فشار آورد بگویند: بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست. معاویه گفت: ای احنف!مردی را یادکردی که او را نمی‌توان انکار کرد. ، صفحه ۵۱ ، صفحه ۱۷۲ حلول 🌙🌺 📚 نــَهْـ ْـج البَلاغه 📚 🕋 @Amire_bayan 🕋 ڪانال دیگر مارادنبال ڪنید👇 @yar_emam_zaman 🌷
🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺 میلاد مظهر علم و عزت و عدالت و سخاوت و شجاعت اسد الله الغالب، (ع)، مبارک باد . . .
🌴✨🌴✨🌴 💠 💫مادری که فرزندش راانکار میکرد💫 او که جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه های مدینه گردش می‏کرد، و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می‏نالید: ای عادل‏ترین عادلان! میان من و مادرم حکم کن. عمر به وی رسید و گفت: ای جوان! چرا به مادرت نفرین می‏کنی؟! جوان: مادرم مرا نه ماه در شکم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص دادم مرا از خود دور نمود و گفت: تو پسر من نیستی! عمر رو به زن کرد و گفت: این پسر چه می‏گوید؟ زن: ای خلیفه! سوگند به خدایی که در پشت پرده نور نهان است و هیچ دیده‏ای او را نمی‏بیند، و سوگند به صلی الله علیه و آله و خاندانش! من هرگز او را نشناخته و نمی‏دانم از کدام قبیله و طایفه است، قسم به خدا! او می‏خواهد با این ادعایش مرا در میان عشیره و بستگانم خوار سازد. و من دوشیزه‏ای هستم از قریش و تاکنون شوهر ننموده‏ام. عمر: بر این مطلب که می‏گویی شاهد داری؟ زن: آری، و چهل نفر از برادران عشیره‏ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت. گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ گفته، می‏خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله‏اش خوار و ننگین سازد. عمر به ماموران گفت: جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا از شهود تحقیق زیادتری بشود و چنانچه گواهیشان به صحت پیوست بر جوان حد افتراء جاری کنم. ماموران جوان را به طرف زندان می‏بردند که اتفاقا حضرت ‏السلام در بین راه با ایشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فریاد برآورد: ای پسر عم رسول خدا! از من ستمدیده دادخواهی کن. و ماجرای خود را برای آن حضرت شرح داد. علیه‏السلام به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانید. جوان را برگرداندند، عمر از دیدن آنان برآشفت و گفت: من که دستور داده بودم جوان را زندانی کنید چرا او را بازگرداندید؟! ماموران گفتند: ای خلیفه! به ما چنین فرمانی را داد، و ما از خودت شنیده ایم که گفته‏ای: هرگز از دستورات ‏السلام سرپیچی مکنید. در این هنگام ‏السلام وارد گردید و فرمود: مادر جوان را حاضر کنید، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو کرده و فرمود: چه می‏گویی؟ جوان داستان خود را به طرز سابق بیان داشت. ‏السلام به عمر رو کرد و فرمود: آیا اذن می‏دهی بین ایشان داوری کنم؟ عمر: سبحان الله! چگونه اذن ندهم با این که از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود: علی بن ابیطالب از همه شما داناترست. علیه‏السلام به زن فرمود: آیا برای اثبات ادعای خود گواه داری؟ زن: آری، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهی دادند. علیه‏السلام: اکنون چنان بین آنان داوری کنم که آفریدگار جهان از آن خشنود گردد، قضاوتی که حبیبم رسول خدا صلی الله علیه و آله به من آموخته است، سپس به زن فرمود: آیا ولی و سرپرستی داری؟ زن: آری، این شهود همه برادران و اولیای من هستند. علیه‏السلام به آنان رو کرد و فرمود: حکم من درباره شما و خواهرتان پذیرفته است؟ همگی گفتند: آری. و آنگاه فرمود: گواه می‏گیرم خدا را و تمام مسلمانانی را که در این مجلس حضور دارند که عقد بستم این زن را برای این جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم، ای قنبر! برخیز درهمها را بیاور. قنبر درهمها را آورد، علیه‏السلام آنها را در دست جوان ریخت و به وی فرمود: این درهمها را در دامن زنت بینداز و نزد من میا مگر این که در تو اثر زفاف باشد (یعنی غسل کرده باشی). جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ریخت و گریبانش را گرفت و گفت: برخیز! در این موقع زن فریاد برآورد: آتش! آتش! ای پسر عم رسول خدا! می خواهی مرا به عقد فرزندم در آوری! به خدا سوگند او پسر من است! و آنگاه علت انکار خود را چنین شرح داد: برادرانم مرا به مردی فرومایه تزویج نمودند و این پسر از او بهمرسید، و چون بزرگ شد آنان مرا تهدید کردند که فرزند را از خود دور سازم، به خدا سوگند او پسر من است. و دست فرزند را گرفت و روانه گردید. در این هنگام عمر فریاد برآورد: 📚 نــَهْـ ْـج البَلاغه بخـوانـ ـیم 📚 🕋 @Amire_bayan 🕋 ڪانال دیگر مارادنبال ڪنید👇 @yar_emam_zaman 🌷