eitaa logo
🍃🌹با شهدا و اهل بیت🌹🍃
212 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2هزار ویدیو
64 فایل
ارتباط با مدیریت کانال↙️↙️ @Yavar_amar ادمین تبادل ↙️↙️ @Ya_mahdi_1235 مغزخاکستری @khakestary_amar کانال اتحادیه عماریون @et_amarion نفوذیها @Nofoziha_ammariyon با شهدا و اهل بیت علیهم السلام @Ammar_noghtezan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 💠 ڪاروانے از خواهران دانشجوی وارد مناطق عملیاتے خوزستان شده بود و من مأمور شدم تا آن‌ها را در چند نقطہ ، بہ عنوان راوی همراهے ڪنم . حال و هوای عجیبے داشت . وقتے از حماسہ‌ها و شهدای چزابہ برایشان تعریف مے‌ڪردم ، صدای گریہ و طوری بود ڪہ انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را مےبینند . صحبت‌هایم ڪہ تمام شد ، گوشہ‌ای رفتم . در فڪر بودم ڪہ یڪے از خواهران آمد و در حالے ڪہ سعی مےڪرد متوجہ اشڪهایش نشوم گفت : «حاج آقا من اشتباه ڪردم پام رو اینجا گذاشتم .» گفتم : « چطور ؟ اتوبوس رو اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت : «آخہ من مذهب هستم» تازه منظورش را فهمیدم . خندیدم و گفتم : «دخترم اشتباه مےڪنے . شهدا متعلق بہ همہ هستن . این سرزمین هم برای تمام انسان‌های جا داره ... » دختر ڪمے مڪث ڪرد و گفت : « من با راه و رسم خیلے فاصلہ دارم . دوست دارم شیعہ بشم ، اما مےترسم ڪہ خانواده منو بیرون ڪنند . برای همین با شهدای چزابہ عهد بستم ڪہ در دل بہ ولایت (ع) ایمان بیارم و اعمال رو مخفیانہ انجام بدم . از اونها خواستم تو این راه کمکم کنن» نمے‌دانم حرف‌هایش را تمام ڪرد یا نہ گفتم : « دخترم توڪلتون رو از خداوند قطع نڪنین . انشا‌ءالله شهدا هم میڪنن . سعے کنین همیشه به یاد شهدا باشین ... » مدتے گذشت . یڪ روز در اتاق خود مشغول ڪار بودم ڪہ نامہ‌ای را برایم آوردند . وقتے آن را باز ڪردم ، دیدم از همان دخترخانم بلوچستانے است . نوشته بود : « حاج آقا ! بہ ، رفتار من باعث شد تا خانواده‌ام نیز شوند ... » ✍ راوی : محمد امین پوررڪنے 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 @Ammar_noghtezan
🌹 💠 ڪاروانے از خواهران دانشجوی وارد مناطق عملیاتے خوزستان شده بود و من مأمور شدم تا آن‌ها را در چند نقطہ ، بہ عنوان راوی همراهے ڪنم . حال و هوای عجیبے داشت . وقتے از حماسہ‌ها و شهدای چزابہ برایشان تعریف مے‌ڪردم ، صدای گریہ و طوری بود ڪہ انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را مےبینند . صحبت‌هایم ڪہ تمام شد ، گوشہ‌ای رفتم . در فڪر بودم ڪہ یڪے از خواهران آمد و در حالے ڪہ سعی مےڪرد متوجہ اشڪهایش نشوم گفت : «حاج آقا من اشتباه ڪردم پام رو اینجا گذاشتم .» گفتم : « چطور ؟ اتوبوس رو اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت : «آخہ من مذهب هستم» تازه منظورش را فهمیدم . خندیدم و گفتم : «دخترم اشتباه مےڪنے . شهدا متعلق بہ همہ هستن . این سرزمین هم برای تمام انسان‌های جا داره ... » دختر ڪمے مڪث ڪرد و گفت : « من با راه و رسم خیلے فاصلہ دارم . دوست دارم شیعہ بشم ، اما مےترسم ڪہ خانواده منو بیرون ڪنند . برای همین با شهدای چزابہ عهد بستم ڪہ در دل بہ ولایت (ع) ایمان بیارم و اعمال رو مخفیانہ انجام بدم . از اونها خواستم تو این راه کمکم کنن» نمے‌دانم حرف‌هایش را تمام ڪرد یا نہ گفتم : « دخترم توڪلتون رو از خداوند قطع نڪنین . انشا‌ءالله شهدا هم میڪنن . سعے کنین همیشه به یاد شهدا باشین ... » مدتے گذشت . یڪ روز در اتاق خود مشغول ڪار بودم ڪہ نامہ‌ای را برایم آوردند . وقتے آن را باز ڪردم ، دیدم از همان دخترخانم بلوچستانے است . نوشته بود : « حاج آقا ! بہ ، رفتار من باعث شد تا خانواده‌ام نیز شوند ... » ✍ راوی : محمد امین پوررڪنے 🌷✨🕊🌷✨🕊🌷 @Ammar_noghtezan