eitaa logo
آموزش امر به معروف (دوره مقدماتی)
1.9هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
152 فایل
🍀 هدف از ایجاد کانال، آموزش امر به معروف به زبانی ساده و قابل فهم برای عموم مردم می‌باشد🌺 ✔️ کپی آزاد (با ذکر صلوات😊) 👈ادمین کانال جهت: 🔷انتقاد 🔷پیشنهاد 🔶ارسال خاطرات و تجربیات امر به معروف👇 @ensan_mosleh
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ شهید ابراهیم همت 🍃همیشه به نیروها طوری می داد که کسی ناراحت نشود.سعی می کرد با و مطلب را به طرف بفهماند. 🥀یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.  ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم! 🌱در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!" گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم". ☘کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک  سئوال داشتم  گفتم:" بفرمایید حاج آقا". گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟" گفتم:" آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم." 🌺در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری". بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم. بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود....!!! 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
حدود ۲۰ سالی بیشتر نداشت. شاید اگر بگویم دستمال سر از نوع میکروسکوپی ها سرش می کرد، بیشتر به واقعیت شبیه است تا بگویم روسری می پوشید! از آن دخترهایی بود که به قول بعضی می گویند: آخرشه! قبل از ماه رمضان بود. وقتی برای مشاوره به اتاق من آمد با روزهای قبل خیلی فرق می کرد مقنعه سر کرد هرچند هنوز موهایش بیرون بود اما آن تیپ کجا، مقنعه امروزش کجا؟! داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ! بدون مقدمه و بدون اینکه من سوالی کنم شروع کرد:«امروز اتفاقی خیلی عجیبی برام پیش اومده!» هنوز از تعجب پوشش جدیدش بیرون نیامده بودم که من را متعجب تر کرد. گفتم: «مگه چی شده؟!» در حالی که با انرژی زیاد می خواست حرف بزند گفت:‌« امروز وقتی سوار اتوبوس واحد شدم همین که خواستم برم و روی صندلی بنشینم یک دختر حدود ۲۴ ساله، محجبه، با مانتویی بسیار شیک، چادری اتو کشیده و بسیار مرتب با یک حجاب کامل و بسیار تمیز و شیک ، نگاهی به من کرد و با محبت آمیزیش رو به من گفت:«خانم خوب بیا کنار من بنشین. » بدون هیچ حرفی رفتم کنارش بنشینم. هنوز درست و حسابی ننشسته بودم که مرا در لبخند محبت آمیزش غرق کرد و گفت:«من دانشجوی دانشگاه اصفهان هستم شما چیکار می کنی…؟ » گرم صحبت شدیم انگار سالها بود که او را می شناختم! و سالها بود که دوستش داشتم! وسط صحبتهایش دیگر حرفهایش را نمی شنیدم فقط با اشتیاق نگاهش می کردم و پیش خودم می گفتم :« خوشا به حال او! کاش من هم مثل او مذهبی و محجبه بودم!» آنچنان با اشتیاق و حسرت از آن دختر چادری سخن می گفت که تصور می کردم آرزویی غیر از اینکه مثل او چادری شود ندارد! شاید تا آخر عمر دیگر هیچ وقت او را نبیند اما رفتاری این خانم مومنه، را آنچنان بر روان این دختر گذاشته بود که وقتی حرف می زد اشک در چشمانش جمع بود اشک از اینکه چرا من اینگونه هستم و نتوانسته ام مثل او با حجاب، جذاب و مهربان باشم. https://b2n.ir/e28271 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf