#داستانک۱:
حسن دانش آموز کلاس هشتم بود که در درس زبان انگلیسی ضعیف عمل می کرد پدرش یک فرهنگ لغت انگلیسی به فارسی برایش خریده بود وبارها وبارها توصیه کرده بود که از آن استفاده کند ولی او هرگز توجهی نمی کرد.
روزی گرسنه از مدرسه آمد،مادر درخانه نبود ولی یک یادداشت از او دریافت کرد که یک جمله انگلیسی در آن نوشته شده بود فوری به سراغ فرهنگ لغتش رفت ومعانی کلمات را پیدا کرد سرانجام یادداشت راچنین خواند:
🌱حسن جان، برایت در گنجه بیسکویت و شیر گذاشته ام./مادرت
《 آموزگار همراه 🌱 》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۲:
معلم کلاس چهارم دبستان موفق شده بود با استفاده از روش گزارش وقت شناسی دانش آموزان به پدرومادر، دیر آمدن اکبر به کلاس را اصلاح کنداما مدتی بود که او بازهم دیر به کلاس می آمد.
معلم تصمیم گرفت که ازهفته آینده برای دانش آموزان فیلم واسلاید نشان بدهد واعلام شد که تنها کسانی می توانند فیلم واسلاید تماشا کنند که گزارش وقت شناسی خود را به مسئول نمایش فیلم ارائه دهند.
هفته بعد دانش اموزان همگی و بلا استثنا کارت وقت شناسی را به همراه داشتند.
《 آموزگار همراه 🌱 》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۳:
بهمن دوازده سال داشت ومسئول آب دادن گلها درخانه بوداو به عنوان پاداش این کار اجازه داشت کارتون سندباد ببیند.
همیشه وقتی بهمن گلها را آب میداد پدرش باغچه را وجین می کردبهمن از پدرش خواست تا وجین باغچه را به او واگذار کند اما پدر گفت این کار برایت زود است.
یک روز جمعه پدرش گفت :چون امروز مرتب وبه موقع گلها را آب دادی اجازه داری باغچه را نیز وجین کنی . بهمن خوشحال شد و با اشتیاق آن را انجام داد چندی بعد پدرش خواست تا شیر آشپزخانه را نیز تعمیر کند. خوشحالی بهمن از مسئولیت های تازه آنچنان زیاد بود که وقتی روزی پدرش از او خواست برود کارتون سندباد ببیند گفت :نه من کار دارم نمیخواهم ببینم.
《 آموزگار همراه 🌱 》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۴:
معلم کلاس پنجم به هریک از دانش آموزان خوب کلاس ستاره طلایی جایزه میداد. اما مدتی بود که دیگر این جایزه توجه بچه ها را جلب نمی کرد و هر روز عده کمتری موفق به گرفتن ستاره می شدند.
معلم روش تازه ای به ذهنش رسید.روزی درکلاس اعلام کرد که اگر ۹۰ درصد دانش آموزان کلاس کار خود را خوب انجام دهند وستاره طلایی بگیرند همه دانش آموزان اجازه دارند ۱۵ دقیقه اضافه تر ورزش کنند.
《آموزگار همراه🌱》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۵:
اکبر ده ساله بود پدرش دوست داشت که او پایداری و پشتکار را یاد بگیردپس تصمیم گرفت با بهانه یاد دادن بازی پینگ پنگ به او این کار را انجام دهد.
ابتدا قاعده های بازی را برایش شرح داد و تمرین هایی برایش قرار داد. اکبر برای یادگرفتن بازی هربار تشویق های کلامی فراوان از پدرش می شنید. علاوه برآن صاحب یک جفت راکت و یک بسته توپ شد.
اکنون اکبر به بازی علاقه مند شده بود و دوست داشت که به طور جدی بازی کندپدر ترتیبی داد که او در بازی اول برنده شوداکبرموفق شد بازی دوم را ببرد اما بازی سوم را باخت. پدر وقتی دید او از این باخت خیلی ناراحت شده یک نکته آموزشی دیگر به او آموخت که باعث شد او بازی بعدی راببرد در روزها وهفته های بعد نیز بازی آمیخته ای از پیروزی وشکست بودتااینکه اکبر به مرحله ای رسید که پدر ناچار بود برای پیروز شدن بر او بسیار تلاش کند.
《آموزگار همراه🌱》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۶:
معلم کلاس پنجم دبستان متوجه شده بود که تا ازکلاس بیرون می رود شاگردان درس ومشق را رها کرده، از سرو کول هم بالا می روند وکلاس حسابی بهم می ریزد.
او اینگونه مشکل را حل کرد:
ابتدا به دانش اموزان گفتم که لازم است یاد بگیرند حتی زمانیکه معلم سرکلاس نیست به فعالیت خود ادامه دهند گفتم خیلی خوشحال می شوم که وقتی به کلاس برگردم شما را آرام ومشغول به کارخودتان ببینم.
سپس کلاس را ترک کردم ودو دقیقه بعد برگشتم البته سروصدا زیاد بود ولی متوجه شدم چندنفری آرامند از آنها تشکر کردم و گفتم که ازاینکه سروصدا نکرده اند خیلی خوشحال شده ام.
در طول دو هفته بارها مدتی کلاس را ترک کردم وهربار دانش اموزانی که مشغول درس خواندن بودند را تشویق کردم هربار عده بیشتری به آنها اضافه می شد.
البته من طول مدت غیبتم را کم وزیاد کردم گاهی یک دقیقه بیرون بودم گاهی ۱۵ دقیقه.
وسرانجام روزی گفتم شما آن قدرآرام وخوب هستید که نیازی نیست معلم حتما در کلاستان باشد. یکی از روزها که حالم خوب نبود چندین بار به زمان های طولانی کلاس را ترک کردم اما هربار بچه ها را آرام ومنظم دیدم البته فقط بار اول از آنها تشکر کردم و بعد از آن هم دیگر تشکر نمی کردم تشویق هم در کارنبود ولی بچه ها همچنان بانظم ماندند.
《آموزگار همراه🌱》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۷
اززبان معلم:به عنوان سرپرست بخش روزنامه دیواری به هریک از دانش اموزان مسئولیتی داده بودم.مسئولیت خبرکردن عکاس، ترتیب عکس گرفتن،انتخاب عکس های مناسب برای روزنامه به بهرام سپرده شد.
ابتدا هیچ تصمیمی نمی توانست بگیرد وبرای هرکار کوچکی راهنمایی می خواست.
آقا بروم ببینم عکاس هست یانه؟
اندازه عکس ها چقدر باشد؟و...
ابتدا باحوصله پاسخ می دادم اما از آن پس هربار سوالی می پرسید فوری می گفتم:نظرخودت چیست؟ وبعد هرنظری می دادمی گفتم چرا همین کار رانمی کنی ببینیم چطور می شود؟
برای اینکه علاقه خود را ورضایتم به کارهایش را نشان بدهم گاهی نزد او می رفتم و می پرسیدم:کارها چطور پیش می رود؟
کم کم اعتماد به نفس واطمینان در بهرام افزایش یافت.اکنون او راحتتر تصمیم می گرفت و بیشتر وقتها نتایج رضایت بخشی دست می یافت.
این تجربه روزنامه دیواری بهرام را ازیک ادم ترسو ، خجالتی، متکی به دیگران به صورت روزنامه نگاری دارای اعتماد به نفس درآورد.
《آموزگار همراه🌱》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۸
اسماعیل ۱۲ سال داشت او دوستی داشت که مادر وپدرش نمی خواستند بااو معاشرت کند اما اسماعیل خیلی اصرار داشت که با او صمیمی باشد و معاشرت کند مادرپدر ابتدا فکر کردند باید شدت عمل به خرج دهند اما راه عاقلانه تری برگزیدند، به این ترتیب در بیشتر موارد اجازه دادند دوست اسماعیل در برنامه های خانوادگی آنها شرکت کندهروقت گردش وسینما می رفتند دوست اسماعیل هم با آنها بود.
براثر این معاشرت کم کم دوست اسماعیل عادت های زشت و رفتارهای ناپسندی از خود بروز دادکه اسماعیل پیش از این به آن توجهی نکرده بودپس ازمدتی معاشرت آن دو به کلی قطع شد و حتی کار به جایی رسید که اسماعیل خود را به سبب معاشرت با دوستش سرزنش کرد.
《 آموزگار همراه 🌱 》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۹
دانش آموزان در تمرین سرود پیشرفت خوبی نداشتندو به جای اینکه حواسشان به تمرین نت باشد می خندیدند.هرچه سعی کردم کلاس را آرام کنم نتوانستم.پس من هم دست از کار کشیدم و گفتم تا وقتی که به سروصدا ادامه دهند من به کلاس مجاور می روم.حرفهای شاگردان بیشتر شد وبعد از چنددقیقه که آرامترشدند به کلاس برگشتم همه سکوت کردند و ما در ارامش تمرین کردیم.مثل اینکه بچه ها در این ۱۵ دقیقه حرفهایشان تمام شد یا از حرف زدن خسته شدند.
《 آموزگار همراه 🌱 》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۱۰
پروین نه تنها تکالیف خودش را انجام نمی داد بلکه مزاحمت برای دیگران نیز ایجاد می کرد تاحدی که بقیه کلاس به این موضوع اعتراض داشتند معلم بعد از بارها تذکر که بی فایده بود از پروین خواست به آخر کلاس برود و لارم نیست هیج تکلیفی انجام دهد فقط آنجا تنها بنشیند ما هم اینطور تصور میکنیم که او در کلاس حضور ندارد.
درابتدا پروین از این جابه جایی احساس رضایت داشت وازاینکه معلم کاری به کارش ندارد و از او تکلیفی نمی خواهد و او آزاد است هرکاری انجام دهد خوشحال بود اما بعد از چندروز تکالیف نوشته شده اش را به سمت معلم برد و از او خواست تا انها را بررسی کند بعد از بررسی به معلم گفت که اجازه دهد سرجایش بنشیند و ازاین به بعد قول می دهد تکالیفش را بنویسد و مزاحمتی برای بقیه ایجاد نکند.
《 آموزگار همراه 🌱 》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۱۱
آرزو دختر ۸ ساله ام به قدر و ارزش گیاهان پی نبرده بود او بدون توجه وارد باغچه می شد و گیاهان را لگدمال می کردبعضی از آنها را از ریشه در می آوردهرچه سعی کردم با سرزنش کردن و ترساندنش این رفتار رااصلاح کنم نشد تصمیم گرفتم در گوشه حیاط یک باغچه کوچک برایش اماده کنم و به او گفتم ایا دوست داری خودت یک باغچه داشته باشی؟و وقتی او را مشتاق دیدم کمی بذر به او دادم وراهنمایی اش کردم چگونه بکارداو هرروز با شور وشوق از گیاهانش مراقبت می کرد وهمیشه مراقب بود مبادا آن ها را لگد مال کند.
《 آموزگار همراه 🌱 》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۱۲
دخترم شیرین ۸ سال داردبعضی روزها بهانه گیر وبداخلاق است بارها سعی کردم بامهربانی و ملایمت رفتار او را تغییر دهم او روز به روز بدتر می شد، مدتی به خواسته هایش تسلیم شدم بازهم نشد.
روزی شیرین که سخت عصبانی بود وارد اتاق شد و به تندی گفت:زود این دکمه را برایم بدوزید، شما هیچوقت به کارهای من توجه ندارید من چطور می توانم لباس بی دکمه بپوشم؟
یک لحظه وسوسه شدم که آن را بدوزم اما فوری به ذهنم رسید که با این کار رفتار نامطلوب او را تقویت خواهم کرد، پس بامهربانی به او گفتم: دخترم، وقتی دکمه لباست را میدوزم که آرام وموبانه از من خواهش کنی فهمیدی؟
این اخطار تاثیر نداشت و او باز به تندخویی ادامه داد:شما مادر خوبی نیستیداگر مرا دوست می داشتید دکمه ام را می دوختید.
گفتم:شیرین جان من این رفتارت را نمی پسندم وخیلی ناراحتم بهتر است به اتاق خودت بروی و آنقدر آنجا بمانی تابتوانی مودبانی حرف بزنی.
او بیشتر عصبانی شد به اتاق رفت در را محکم کوبید و باصدای بلند گریه کرد. بعد دوباره آمد ومودبانه ولی تند گفت:خواهش می کنم این دکمه را بدوزید.
گفتم نه هنوز آرام نشده ای وباتندی حرف میزنی گفته بودم اگر آرام ومودبانه خواهش کنی آن را انجام می دهم.
دوباره به اتاقش رفت و چنددقیقه گریه کرد یک ساعت بعد برگشت وگفت مادر خواهش میکنم این دکمه را برایم بدوزید.
چون بسیار آرام ومودبانه حرف زد.فوری گفتم حتما عزیزم. کاری که در دست داشتم کنار گذاشتم و پرسیدم :فکر میکنی چه رنگ نخی مناسبتر است با لبخند گفت:سبز روشن بهتراست.
《 آموزگار همراه 🌱 》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۱۳
مریم فرزند دوم خانواده بود که در کلاس هشتم درس می خواند او در درس های حفظی که درکلاس به طور انفرادی کار میشد وضعیت خوبی داشت اما زمانیکه معلم کاروفناوری از دانش آموزان میخواست تا یک کارفنی ساده را به صورت گروهی انجام دهند فعالیتی از خود نشان نمی داد و حتی از اینکه نمره کمی بگیرد هم ترسی نداشت و بی تفاوت بود. اعضای گروهش همیشه از دست او نالان بودند و بیشتر افراد او را در گروهشان نمی پذیرفتند.
معلم موضوع را به مدیر ومشاور مدرسه منتقل کرد و آن ها خواستند تا باخانواده دانش آموز صحبت کنند.
پدر مریم خودش یکی ازمشاورین مطرح شهرستان بود ولی متوجه این مشکل فرزندش نشده بود تااینکه پس از صحبت های فراوان با دانش آموز متوجه شدیم که مریم در خانه چندین بار خواسته تا کاری را انجام دهد و با شکست مواجه شده و از طرفی توسط خانواده اش سرزنش شده است این دانش اموز به این باور رسیده بود که من یک فرد بی مصرف هستم من حواس پرتم من نمیتوانم کاری را درست انجام دهم پس همان بهتر که اصلا انجام ندهم.
《 آموزگار همراه 🌱 》
╔ ✾ ✾ ✾ ═══════
🆔 @Amozegar_hamrah
#داستانک۱۴
محمددرکلاس پنجم دبستان درس میخواند یک روز بر سراینکه چه کسی اول دستگاه ضبط صوت را روشن کندباهمکلاسی اش که دختر بود دعوا کرد تاحدی که بحث بالاگرفت و دختر باهیجان بسیار به او گفت: توخیال کردی کی هستی؟تو یک پسر خیکی و زشتی.
معلم متوجه این موضوع شد و چون از شیطنت های گذشته محمد اطلاع داشت حق را به دانش آموز دخترش داد و از محمد خواست تا کنار برود تا او ضبط را روشن کند.
#داستانک۱۵
#هستی
دانش آموزی داشتم که قدرت هوش وحافظه بالایی داشت تا سوال می پرسیدم سریعا جواب می داد گاهی اوقات از کتاب نکاتی رو دریافت می کرد که برای خودمم جدید بود😍
امتحاناتش گاهی وقتا 20می گرفت یا بالا18میگرفت ولی هیچوقت بخاطر نمره اش ناراحت نبود بچه ها هم خیلی دوسش داشتند وسوالاشونو ازش میپرسیدند.
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#فاطمه
یک دانش اموز دیگه هم داشتم که درسش خوب بود ولی توکلاس تا میدید اون یکی دانش آموزم جواب سوال رو میگه کلا بهم میریخت یا سعی میکرد از کلاس خارج بشه. وقتی هم امتحان می گرفتم اگه یه بی دقتی کوچیک باعث می شد 25صدم نمره کمتر بگیره بااینکه همیشه 20بود کلا کلاسو با دادوبیداد بهم میریخت.
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
من چون از بچه ها میخواستم گاهی خودشون معلم کلاس بشن فاطمه همیشه داوطلب بود ولی من میخواستم بقیه کلاس هم مشارکت کنند ولی باز فاطمه ناسازگاری نشون میداد و به عنوان معلم کلاس قبولشون نمی کرد. اما هستی هیچوقت قبول نمی کرد که معلم باشه همیشه میگفت نه من نمیتونم درحالیکه گاهی وقتا من یه چیزایی ازش یاد میگرفتم اما خودش خودشو باور نداشت.