درشهر #خوی حدود200سال پیش دختر #ماهرخ و مومنهای زندگی میکرد ک #عشاق فراوانی شیدای او بودند.
عاقبت با مرد مومنی ازدواج کرد. مرد خاست عازم حج شود اما از عشاق قدیم میترسید که مبادا آزاری به همسر او برسانند.
به خانه هرمرد مومنی رفت تا زنش رابه اوبسپارد هیچکدام قبول نکردند تا اینکه علی باباخان که #لات بود قبول کرد و گفت برو و زن و وسایل خانه ات را به خانه من بیاور.
مرد زن و وسایل خانه اش را به او سپرد. و عازم حج شد.
بعدیکسال که از حج برگشت سراغ خانه علی بابا رفت
علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور، این مرد چنین کرد ، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد . همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید .
مرد عازم حج شد ، و بعد از یک سال برگشت ، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد . در زد ، زن علی بابا بیرون آمده گفت : من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است ، اجازه بگیر برگرد .
مرد عازم تبریز شد ، در خانه ای علی بابا خان را یافت ، علی باباخان گفت ، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم ، مرد پرسید ، تو در تبریز چه میکنی؟
علی باباخان گفت : از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم ، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی، پس حال با هم بر می گردیم به شهرمان خوی .
زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد