مثلا میشد من همان دختر سادهی روستایی باشم و تو همان پسرِ خوش قد و بالا و دلیرِ دِه که دل از دخترکانِ روستای کوچکمان بردهای اما فقط مهر من در سینه داری. که وقتی صبحها میروم لبِ چشمه تا آب بیاورم، نقل تو را از آنها بشنوم که در گوشِ هم پچ پچ میکنند و از خوبیهایت میگویند و گاه شیطنت میکنند و نخودی میخندند و من که آن طرفتر ایستادهام، قند در دلم آب بشود، وقتی میبینم پسر پر آوازه روستایمان، تنها دل در گروی مهر من دارد. یا شب هنگام که پدر از سرِ زمینِ زراعیمان باز میگردد و گلویش را با چای تازه دمِ مادر، تر میکند، از مرد بودن تو بگوید و کلی تعریفت را کند جلوی مادر مهربانم. طوری آرام که من و خواهرم که در اتاقِ مجاوریم، چیزی نشنویم که میگوید پسر فلانی چه مهارتها که ندارد و چه دلیریها که نمیکند و دست به خیر است در کار اهالی روستا و بقیهاش را باید خودت باشی و بشنوی و من که پشت در اتاق فالگوش ایستادهام به وجد بیایم، گونههایم سرخی خوشرنگی بگیرند، آرام لبم را بگزم، گوشه پایینیِ روسریام را به دندان بگیرم، لبخند کمرنگی بزنم و بدوَم آشپزخانه تا ترتیب سفره شام امشب را بدهم. شبها قبل خواب به تو فکر کنم و مطمئن باشم که تو هم با فکر من به خواب میروی و در سرت چه نقشهها که نداری برای آینده مشترکمان و آخر شب برای بار هزارم همهشان را دوره میکنی و دلت قرصِ قرص است از اینکه مالِ تو میشوم. چون میدانی که حسابی در دل همه جا داری، علیالخصوص پدر... و میدانی دخترکی هست آن سوی ده که روزها با خیالِ تو زنده است و شبها با فکرِ تو به خواب میرود که خیلی مَرد رویاهایش را دوست دارد...
#زکیه_خوشخو