eitaa logo
اَنارستــــــون
27هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
205 ویدیو
2 فایل
[خدا مرا برای تو انــــــار آفریده است🌱] شروط _ تبادلات 👈 @shorutAnarestun تبلیغات 👈 @TarefeAnarestun
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی تمام عشق به دور ایستادن است...
در عکس‌های بعد از تو من شبیه عکس هوایی، از یک شهر جنگ زده‌ام...
دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد...
چنان در قلبِ من جا داده‌ای خود را که انگاری تو این‌جا خانه‌ات بوده است و من یک دل بنا کردم...
کجای قصه جاماندی...؟که دیگر نیستی با من...!
رخسارِ خود دریغ مدار از نگاهِ ما در باغ، میوه کم ز تماشا نمی‌شود...
إِدفن حُزنک بحضنی اندوهت را در آغوشِ من دفن کن...
خوب که بگردی عشق رو هرجای خونه می‌تونی پیدا کنی؛ بین دونه‌های پودر ماشینی که می‌ریزم تا پیرهن آبیت رو بشورم. بین برنج‌های مخلوط شده با قرمه‌سبزی، که هیچ‌وقت بلد نشدم اون‌جوری که باید درستش کنم؛ ولی تو همیشه با به‌به گفتن خوردیش. بین کتابایی که اون اولا واست کادو گرفته بودم، بین نامه‌های نادر ابراهیمی... تووی نگاه چشمام، که گاهی بدون هیچ حرفی فقط دوخته می‌شه بهت. قاطی چای دارچینای عصرای پاییز و طعم عسل حل شده با شیر گرم... حتی تووی موج موج خستگی صورتم، وقتی که خوابم. آره، عشق رو هرجای خونه که بگردی می‌تونی پیدا کنی؛ مخصوصاً توو کاغذی که روش می‌نویسم "خیلی دوستت دارم" و بعضی شبا می‌چسبونم به در یخچال، تا صبح وقتی داری می‌ری ببینیش... و تو هم پایینش برام می‌نویسی: من خیلی بیشتر از خیلیِ تو دوستت دارم...
رغم کل شيء نقوله أو نکتبه يبقى في القلب أشياء أکبر من أن تقال... با وجود هر آنچه که می‌گوییم و می‌نویسیم، چیزهایی در قلب باقی می‌ماند که بزرگتر از آن است که گفته شود...
امان از دست این دل این دلِ ناکوکِ شکسته‌ سازِ نا آرامِ بهانه گیر! که نه گاه سرش می‌شود و نه بیگاه...
هر جای این جهان بروی غرق غربتی... برگرد سوی من که وطن چیز دیگری‌ست
تو را دوست دارم چون آخرین بسته‌ی سیگاری در تبعید...
کبوتری که دلش کنج این حرم مانده...
اسمت را که می‌برم شکوفه‌ها گلویم را به سرفه‌ می‌انداز‌ند...
با منی که هیچ سلاحی در برابرت ندارم، نجنگ!
در انباری خانه‌ی مادر بزرگ، لابه‌لای کتاب‌های قديمی و خاک خورده به دنبال رمان «چشمهايش» از بزرگ علوی بودم که مواجه شدم با نامه‌هایی پنهان شده لای دفترچه‌ای قديمی... نامه‌ی اول را برداشتم و باز کردم. خطی دخترانه‌ی همراه عطری کهنه و قديمی... بدون مقدمه در خط اول نوشته بود: «ديشب خوابت را ديدم و امروز در ابتدای اولين نامه‌ای که برايت می‌نويسم به وقت ساعت شش و چهل و پنج دقيقه‌ی صبح با دهانی نشسته می‌بوسمت....» حال عجيبی داشتند اين واژه‌ها، ردی از خاطرات در گذشته‌ای دور... اما برای چه کسی بود و چرا اينجا لای اين همه کتاب پنهان شده بود؟ راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگی می‌کردم. بازگشت که چه عرض کنم؟! تمام بهانه‌ی شعرهايم در چشمان زن کافه‌چی که وسط جنگل همراه پسر هفت ساله‌اش زندگی می‌کرد جا مانده بود و هيچوقت نتوانسته بودم برايش بخوانم آن واژه‌هایی که پشت لب‌هايم پنهان بود. در انباری را بستم و سيگارم را آتش زدم و به ديوار تکيه دادم و تمام نامه‌ها را يکی از پس از ديگری می‌خواندم و برای اين همه احساس نفسم بند آمده بود. تا به حال توصيف عشق را از نگاه يک زن نديده بودم، هيچ‌وقت فکر نمی‌کردم يک زن بتواند برای مردی که دوستش دارد اين گونه بی‌تاب باشد! که اينگونه با دقت و تمام توجه حالات رفتاری‌اش را زير نظر داشته باشد، بتواند اينگونه با عشق و ظرافت برايش بنويسد، از سبيل‌های کم‌پشت‌اش، از پيراهن چهارخانه‌اش، از دستی که در موهايش می‌برد، از عطر سرد و تلخش، از تُن صدايش، از خطوطی که روی صورت مردانه‌اش نقش بسته و حتي از اخم و عصبانيتش اينگونه دل شوره بگيرد. بعضی نامه‌ها را با تمام وجود بو می‌کشيدم و باران را در ذهنم تصور می‌کردم... باران... پايان تمام نامه‌هايش، يک جمله‌ی تکراری نوشته بود! «آخرين برگ سفرنامه‌ی باران اين است... که زمين چرکين است» به اين جمله که در پايان نامه‌هايش می‌رسيدم، به ياد باران‌های پراکنده‌ی رشت و دريای مه‌آلود و آن کافه‌ی وسط جنگلِ ماه منير که شش سال از من بزرگتر بود، سيگار ديگری روشن می‌کردم و خاطرات را پک سنگين می‌زدم. اما باران چه کسی بود که نامه‌هايش، من را از من گرفته بود و در جغرافيای شيرين عاشقانه‌هايش پرسه می‌زدم. عجيب که نام گيرنده هم در هيچ کدام از نامه‌ها گفته نشده بود، نامه‌هایی که نه گيرنده‌ای داشت نه فرستنده! رسيدم به آخرين نامه، واژه‌ها حال شوريده‌ای داشتند... مشغول خواندن بودم که زنگ خانه‌ی مادر بزرگ به صدا در آمد! رفتم و درب را باز کردم. پيک موتوری از طرف دانشکده‌ای که مادربزرگ سالها پيش در آن ادبيات تدريس می‌کرد، بسته‌ای آورده بود. بسته را گرفتم و در بين راه روی بسته را خواندم و به مادربزرگ که در بالکن ايستاده بود گفتم: «مامان فروغ فکر کنم اسمت رو روی پاکت اشتباه نوشتن!» نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت و نگاهم کرد و گفت! «درسته جانم! اسمم توی شناسنامه بارانه...» قلبم ريخت... باران؟ با چشمانی خيره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباری تا ادامه‌ی آخرين نامه را بخوانم... خطی دخترانه، همراه عطری کهنه و قديمی... در پايان آخرين نامه نوشته بود: نامه‌هایی که برايت نوشتم هيچ‌وقت به دستت نخواهد رسيد. امروز هم به رسم هر روز به لاله‌زار آمدم تا هنگامی که پشت درب مغازه‌ات ايستاده‌ای و دستت را در جيب جليقه‌ات گذاشته‌ای و سيگار می‌کشی و موسيقی فرانسوی زير لب زمزمه می‌کنی... خوب ببينمت و بروم لای جزوات فيزيک برايت شعر بنويسم و خاطراتی که با تو رقم نمی‌خورد را در نامه‌ی بعدی با واژه‌ها برقصم. آمدم... از هميشه با ذوق‌تر آمدم! اما کرکره‌ی مغازه‌ات پايين بود. گفتند شبانه بارو بنديل بسته و رفته‌ای... راست می‌گفتند تو رفته بودی، برای هميشه... رفته بودی که بهانه‌ی شعرهايم باشی... 📚چیزهایی هست که نمی‌دانی
مادر ؛ مأمنی است برای ما که در سایه‌اش هم آرامش هست و هم قدرت، و چه وسیع است آغوش مادری که برای تمام تاریخ جا دارد، هم منبع آرامش است و هم قدرت! برای فرزندانی که خود را در دامانش می‌اندازند و به‌ سمت مقصد نهایی تاریخ حرکت می‌کنند...
در عیادتِ بیمار دروغ جایز است! خانه علی که می‌روید بگویید: «الحمدالله؛ حال فاطمه رو به بهبودی است» مراعات حال زینب را بکنید...
بهار زندگی‌ام را خزان مکن باشد؟ مرا به سوگ خودت امتحان مکن باشد؟
بمان و خانه‌ی‌مان را به نور روشن کن بمان و خون به دل کودکان مکن...باشد؟
غذا که خواست عزیزم؟ تو استراحت کن تو کار با بدن ناتوان مکن…باشد؟
غذا که خواست عزیزم؟ تو استراحت کن تو کار با بدن ناتوان مکن…باشد؟
مگیر روی خودت را... علی دلش تنگ است خراب بر سر من آسمان مکن… باشد؟
که گفته بود که تو رفتنی شدی خانم؟ نگاه بر دهن این و آن مکن... باشد؟
این‌ رختِ‌ کیست؟ رج‌ به‌ رجش‌ آه‌ میکشی مادر‌ به‌ فکر‌ روزِ‌ مباداىِ‌ کیستی؟ 🖤
هر جا‌ که‌ مردمی‌ به‌ غم‌ او‌ نشسته‌اند آنجا هزار صورت‌ دیگر‌ کبود شد... 🖤