آخرین روز؟ گویا.
دست هایم چو برگه های خط خطیِ دفترم شده، سرم.. سرم مدام گیج میرود نمیتوانم یک دقیقه سر پا وایستم، از روی صندلی بلند شده و بر روی همین خاکستری های کف اتاقم پناه میآورم دستم را دو طرفِ سرم میگذارم که شاید یک درصد هم شده آرام شوم.
رنگ خون آرام و وحشی خودش را در چشمهایم و انهنای زخم هایم جا میدهد، خون به رنگِ شیشه.
حالت تهوع امانم را بریده حتی مجال نوشتن هم ندارم
سرگیجه گویا نمیخواهد دستش را از روی کلهی آشفته خاطرم بردارد.
دست هایم میسوزد اما هنوز یخ زده و بیجانند رنگ پریده و زرد رنگ شدهاند، صدا ها را مبهم و دور میشنوم انگار گوش هایم را مانعی پوشانده، مدام نوایی کنارشان وز وز میکند، صدای فِش فِشی پخش میشود... از زودپزِ مامان است نکند؟ یا از مغزِ من؟ آخرین بار که ضعف کرده بودم همانند اکنون، نگران و ترسیده به خود پیچیده بودم.
` تا پخش زمین نشدهام آرام کف اتاقم دراز میکشم و با لب های کمجانم زمزمه میکنم:«تو حالت خوبه چشماتو نبند چشماتو نبند تو هنوز خوبی، نکنه ترسیدی؟» چشم هایم آرام باز و بسته میشوند، موهایم گوجهی کوچکِ له شده پشتِ سرم شل شده است. آرام میگیرم و ته ماندهی جنون را قورت میدهم اما اگر کسی در را باز کند و من را در این وضعیت ببیند با خودش چه فکری میکند؟ دیوانه و یاغی شدهام؟ احمق؟
چشمهایم را هربار باز میکنم پردهی سیاه رنگِ دایره دایرهای جلوی تصاویر را پوشانده و نمیگذارد واضح ببینم گویا همه چیز تیره و تار شده.
اما لامذهب من که حالم خوب است این ها از کدام گوری میآیند؟ من که مدام لبخند میزنم و میدانم زخم ها آزارم نمیدهد، نگاه ها و واژه ها قلبم را نمیلرزاند.
بس کن
تظاهر و خوراندنِ این خزعبلات ها به خودت را تا کی میخواهی به پیش ببری؟
کی میخواهی تمام کنی؟
تمام کنم؟ چه چیز را تمام کنم مرده حسابی اکنون هم الکی شلوغش کردهای
همیشه الکی شلوغش میکنی کارت همین است.
خودانی، استکان چایم را ندیدهای؟ یادم نیست کجا رهایش کردم...
'استکانِ شیشهای'
یازده مهر/صفرچهار.
#الف
ولی من هنوز
میخندم میگریَم زندهم
ولی من هنوز
میرقصم میچرخم زندهم
ولی من هنوز
میافتم میشکنم زندهم
ولی من هنوز
راه میرم میلنگم زندهم
ولی من هنوز
میبرم میبازم زندهم.