eitaa logo
نیلوفرِ آبی.
223 دنبال‌کننده
134 عکس
39 ویدیو
0 فایل
به مرداب آمدم تا آبیِ نیلوفر را پیدا کنم، اینک نه نیلوفر مانده نه آبیِ او. من ماندم ُ مرداب. اندی؟ شنوای واژه‌های تو https://daigo.ir/secret/71841661279
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا آریانفر.1_16515725138.mp3
زمان: حجم: 5.1M
چجوری می‌فهمی بهت بفهمونمش؟ 2:08 3:11
داد نزن بلند حرف نزن یه ریز حرف نزن خفه شو!
نیلوفرِ آبی.
اما دیوانهٔ ما مثل پرنده است. توی قفس، می‌میرد. بیرون هم که باشد پر می‌زند. دیوانهٔ زنجیری که نیست،
از آدمی که دنبال خودش می‌گردد و دیوانگی را پیدا می‌کند، بیش از این هم انتظار نمی‌رفت. دیوانه‌ای که نه آزاری داشت و نه می‌شد تحملش کرد. `سمفونی‌مردگان/عباس‌معروفی.
یک یک یک یک یک یک یک! یک؟ تالاپ تالاپِ شب صدای گلوله! چشم‌هایم را محکم می‌گشویم جز تاریکی، تو کدام نور را می‌بینی؟ مرا می‌بینی؟ من هم از آنِ تاریکی‌ام؟ اینطور فکر می‌کنی؟ من غریب‌ام، با تو، با این شهر، با این خیابان های آشنا و این آدمك‌هایی که روی نقاب هایشان هم صورتك زده‌اند. همان که چاوشی می‌خواند:«تویی که رو نقابتم دوباره صورتك زدی چجوری بوسه می‌زنی به زخمی که نمک زدی؟» چقدر... چقدر بسیار غریبه و دور شده برایم حتی صدای تو؟ به یقین حتی صدای تو! این چشم‌های آشنای غریب، آغوش های سردِ بی‌مهر. چه کسی تو را مجبور کرده تا خودت نباشی؟ خانه هم برایم بیگانه و دور شده. می‌فهمی؟ گه گاهی تنِ بی‌رمقم را سخت به دیوار می‌فشارم. به خدا قسم که سردیِ دیوارها را با جان پذیرائم، سردیِ دست‌هایشان را نه! می‌خواهم فرار کنم، باورت می‌شود؟ می‌خواهم از خودم، از تو، از چهارچوب در، از این پیراهن که مرا بلعیده، از وحشتِ چشم ها و دستانِ آدمك ها... می‌خواهم بگریزم. تو رو به خدا دنبالم راه نیفتی نه نه نمی‌توانم ببرمت گفتم که نه نمی‌شود. اصرار نکن دلم می‌لرزد ماندگار می‌شوم. یادم است صدایم که می‌زد این مزخرفات چیست بلغور می‌کنم؟ حالم دارد بهم می‌خورد یک هفته شده که حالت تهوع امانم را بریده. از حرف خفه شده‌ام مطمئنم جمعه که بیاید، واژه و جمله بالا می‌آورم، خونِ خون. می‌دانستی خونِ او سرد شده بود؟ من خودم فهمیده بودم. مدام می‌گویی خفه شو خفه شو، آنقدر گفتی خفه شو که نفسم به زحمت بالا می‌آید. دارم خفه می‌شوم، راحت شدی؟ شمعدانی هم خشک شد. مادر گفت:« یکی دیگر می‌گیرم.» با خودم گفتم:«یکی دیگر مگر شمعدانیِ من می‌شود؟» ریرا می‌گفت:«هرچه می‌کشی از همین خاطره هاست، دور بریزشان، تا کی می‌خواهی خرت و پرت بار کنی؟ نصف اتاق که هیچ، کله‌ی پوکت هم پر شده از خاطره!» آن روز فقط گفتم:«خسته‌ام ریرا.» خسته بودم، از همه‌ی چشم‌هایی که باز می‌شدند. 'مرا خفه کن.' بیست‌و‌هشتِ مهر/صفرچهار.
یجوری فراموش میشی که انگار اصلا وجود نداشتی اینو بهت قول میدم.