eitaa logo
نیلوفرِ آبی.
223 دنبال‌کننده
134 عکس
39 ویدیو
0 فایل
به مرداب آمدم تا آبیِ نیلوفر را پیدا کنم، اینک نه نیلوفر مانده نه آبیِ او. من ماندم ُ مرداب. اندی؟ شنوای واژه‌های تو https://daigo.ir/secret/71841661279
مشاهده در ایتا
دانلود
نیلوفرِ آبی.
آسمان آبیِ لاجوردی. می‌گفت:«وقتی بهم می‌ریزماا سرمو بالا میارم می‌بینم آسمون هنوز آبیه دلم گرم می‌شه.» آسمان اکنون... آبی نیست، سرمه‌ای یا نیلی هم نیست، همراهِ من از درون جیغ می‌کشد. کفش هایم روی موزاییک ها کشیده می‌شود خش خش، به درک که روی مخت می‌رود خب! دو قدمیِ من ایستاده، ته وجودم نگرانم برم جلو و تنفر بالا بیاورم. پلك هایم سنگین شده ترسیده گر گرفته. راهم را کج می‌کنم، باز دنبالم راه می‌افتد پشتِ سرهم نامم را صدا می‌زند:«دو دقیقه گوش کن خب!» دستم را می‌گیرد، می‌لرزم می‌گوید:«می‌خوای التماست کنم؟» کم مانده صبرم لبریز شود و روی صورتش تنفر بالا بیاورم. پیراهن زرد رنگی که من براش گرفته بودم را پوشیده، موهایش هم باز و رها، ته‌رنگ زیتونی گرفته. قلبم نمی‌لرزد نه نمی‌لرزد می‌خواهم توی صورتش داد بزنم که تمام شده. صدایش می‌آید:« شهریار چرا نمی‌ذاری درستش کنم؟» محکم دستش را پس می‌زنم زیر لب ناسزا می‌گویم، این فک بی‌صاحاب هم که هرچه می‌شود سگ‌درد می‌گیرد، خاک‌برسر. حرامزاده چشم هایش را مظلوم می‌کند که به خیالش دلم بلرزد! تا توانست دروغ گفت، هزار بار گفتم دست روی نقطه ضعف هایم نگذار صدبار گفتم این غرور صاب مرده را له نکن، به خوردش نرفت. حالا ضجه بزند به جهنم. بر می‌گردم صاف توی چشم های میشی‌رنگش زل می‌زنم، حتی یادم نمی‌آید این چشم ها را چگونه دوست داشتم. می‌گویم:«اومدم نابود شدنتو ببینم، چیو می‌خوای درست کنی؟ آواره روی سرمو؟ نمی‌ذارم فقط منو بدبخت کنی، باید بفهمی نخواسته شدن یعنی چی!» از افکارم بیرون می‌آیم، هنوز چشم‌هایش به من خیره شده. تنها یک کلمه می‌گویم:«خسته‌ام آیدا.» پارکینگ تهی از هر ماشینی، همانجا رهایش می‌کنم. می‌گفت:«دیوونه تنفر هم یه حس قوی مثله عشقه.» «صبحِ بعد از باران!» دومِ آبان ماه. •نیمه‌شب• صفرچهار.
هدایت شده از فِنتانیل.
به درک که توی دلت هیچی نیست، با من درست رفتار کن.
نیلوفرِ آبی.
دیوار ها برایش آغوشِ آشنا تری داشتند، تا آدم‌ها تو نامش را چه می‌گذاری؟ `پازل.
می‌گفت:« بیخیال سرتو به درد اوردم، کجا داری دنبال خودت می‌گردی؟ دستات خاکستری شد بیا عقب.» `پازل.
از تماشایت، ما بینِ شعله‌های آتشی که با واژه هایم برافروخته بودم هنگامی که آتش به درونت زبانه می‌کشید کیف کردم. لحظه‌ای کنار گوشم گفت:«از خنده‌هایت وحشت نمی‌کنی؟ او روزی وصله‌ی جانت بود!»
نامم را شنیدم برگشتم نبودی اتاق را وجب به وجب گشتم نبودی.