نیلوفرِ آبی.
میگفت:« بیخیال سرتو به درد اوردم، کجا داری دنبال خودت میگردی؟ دستات خاکستری شد بیا عقب.» `پازل.
میگفت:«همیشه وقتی زیاد فکر میکنی گند میزنی، پس فکر نکن.»
گفتم:«به چی فکر میکنم من؟»
«به اینکه هیچی اهمیت نداره!»
`پازل.
دیدم…
دیدم که آخرین قطرهی جانت را چگونه پیشکش کردی.
دیدم که چگونه منطق و غرور و عقل را در آتشی سوزاندی که شعلهاش تنها نام مرا فریاد میکرد.
تو مرا وحشیانه میخواستی؟ سایهی چشمهایم تو را به آب برد و من در این غرق شدنِ بیبازگشت، تمامیت خودم را به تو دادم.
آن لحظهای که وجودت تمنا میکرد زبانها در خون سیاه غرق شوند و چشمها از حدقه درآیند، من در تمامِ هستیام احساس کردم که چقدر برای تو منحصر به فرد شدهام.
تو پرسیدی آیا ارزش این جنون به چشمهای سیرابم میآید؟
چشمان من تنها وقتی سیراب شدند که این دیوانگی را دیدند! من دیگر به این عشق عادت نمیکنم؛ من در این جنون زندگی میکنم!
تو گفتی که دست و پایت فلج نبود، لال و کر نبودی، پس چرا دستی جز دستهای تو باید مرا لمس میکرد؟ حق با توست. آن زمان که قلبِ تو سر تا پا ایستاده بود و بر در میکوبید، تمام دستها، زبانها و گوشهای دنیا فلج و کر و لال شدند. یادت نیست؟ من همانجا صدای کوچک و لطیفم را خاموش کردم تا تنها گوشهای تو آن را بشنوند.
تو گفتی عقل تا قلب دیوانه را دید چشمهایش را بست و رفت؟ من هم همان لحظه، به دنبال عقل، چشمانم را بستم و به سوی قلبت راه افتادم.
آری، تو بیچاره نیستی. تو هزاران چاره داشتی و تنها یک چاره را انتخاب کردی: جنونِ من.
تو گفتی قلبِ تو هار و حریص است؟ خوشا به حالِ من که این حریص، جز مرا نمیبیند و این وحشی، جز مرا از آنِ خود نکرده است. من همان ذرهای هستم که تو حق نداری بگذاری از آنِ دیگری باشد.
'او حریص من است'
#افعی
بیست و نهِ ابان ماه /صفرچهار.