امروز توی کتابخونه باز داشتم فکر میکردم چجوری گذاشتم داستانم به مرحله انتشار برسه و خجالت و این حرفا...
رسیدم به یه قفسه ای که فقط درمورد نویسندگی بود ، رندوم یکیشو برداشتم و فهرستشو چک کردم .. یکیش نوشته بود به خودت بها بده
صفحه مربوط بهشو باز کردم ؛ انگار خدا میخواست این جمله امروز بیاد جلو چشمم..
نوشته بود: نویسنده ای که جرئت انتشار حتی مزخرفات خود را نداشته باشد ، نویسنده نخواهد شد.. اگر از انتشار نوشته ات میترسی پس وقت کلمات را نگیر!
حالم اون لحظه+++++
مردم از غیبت کردن و تهمت زدن به دیگران لذت میبرند، نباید برای حرفهای مردم راجع به این دو موضوع اهمیت قائل شد.
_خواجهتاجدار
بچه ها...
گفته بودم که یه مسابقه شرکت کردم
خبری که نشد فعلا
متنش رو اینجا میذارم
ممنون میشم نظر بدید . به نظراتتون نیاز دارم
یارو امان نمیداد و یک ریز تملق میکرد. لبهایش مثل دندانهای آسیاب میجنبید و آرد چاپلوسی بیرون میریخت. پیش خودم گفتم شاید جنون به سرش زده. اختیار از دستم رفت و فریاد زدم: مگر سر گنجشک خوردهای؟ مگر آرواره ات لق است؟ چقدر چانه میزنی؟ دو ساعت است داری سرم را میخوری و نمیفهمم از جانم چه میخواهی!
یارو همین که دید هوا پس است و حوصلهام دارد سر میرود، خنده بینمکی تحویلم داد و گفت: خدا نکند سبب ملال شوم. والله از بس ارادت به شما و خاقان السلطنه دارم، نمیدانم چطور ادا کنم. البته که میدانم شما، روی کمترین را زمین نمیاندازید و جمعی مفلس ورشکسته را دعاگوی خودتان خواهید کرد. الغرض ماجرایی را باید خدمتتان عرض کنم....
ـآنِمون
یارو امان نمیداد و یک ریز تملق میکرد. لبهایش مثل دندانهای آسیاب میجنبید و آرد چاپلوسی بیرون می
برای اینکه زودتر از مخمصه راحت شوم میگویم: میبینی که سرم شلوغ شده، زودتر بگو و برو.
کمی این پا آن پا میکند و جلوتر میآید. دهان باز میکند و با صدای آرامتری میگوید: تعریف شما را از بازاریها شنیدهام، کرامت و شفقت شما ورد زبانها شده. به عرضتان رساندم، جمعی ورشکسته هستیم که...
روی پا میچرخم و به پشت پیشخوان میروم و مینشینم. سخنانش کلافه ام میکند. میگویم: برو سر اصل مطلب.
به پشت سرش نگاه می کند. در نیمه باز را میبندد و از لای پنجره چوبی خوب بیرون را وارسی میکند. از کارهایش متعجب میشوم. باز جلو میآید و این بار خیره خیره نگاهم میکند. دیگر از آن متانت و ادب اول چهرهاش خبری نیست. سبیلم را میجوم و منتظر سخنش میمانم. باز همان خنده بینمک را میزند و ادامه میدهد: جناب عمادالدوله، خواسته بزرگی ندارم.
روی پیشخوان خم میشود و لبهایش میجنبند: ما را از فضیلت خود بیبهره نگذارید، لطف فرمایید آن دست مبارک را سمت کیسههای سکه طلا در خزانهداری برده و با چندی کیسه هدیه اوقات ما را خوش و عاقبت خود را به خیر کنید.
نمیتوانستم بفهمم چه میگوید منظورش چیست؟ فکر میکردم مرا سر کار گذاشته. گفتم: چه میگویی مردک؟ به دنبال مضحکهای برای خنده میگردی؟ کار مردم سرم ریخته. برو بگذار به زندگی ام برسم.
بلند میشوم که در را باز کنم. دستم را محکم میان انگشتانش میگیرد. نگاهش میکنم. پوزخند بر لب داشت و چشمانش میخندید. گفت: سرورم عجله نکنید! به بنده گوش دهید؛ ضرر نمیکنید.
_گوش بدهم که چه شود؟! مگر اینجا خیریه است که سرت را بیندازی پایین و سکه درخواست کنی؟
یک ابروش را بالا میاندازد و با لحنی مشکوک میگوید: اصلاً خوش ندارم اوقات شریف جناب عمادالدوله را زهر کنم و سبب بدحالی و ناخوشی شوم.
و با خنده دنداننمایی ادامه میدهد: مخصوصاً اینکه میدانم کارشان گیر است و الماس ِ درباری خاقان السلطنه را پنهان کردهاند.
یکه خوردم. بدنم مثل بید مجنون به لرزش افتاد. با تته پته گفتم: پنهان؟ پنهان نکردهام.. باور کن من..
ناگهان به خود آمدم. گفتم: تو از کجا میدانی آن الماس ناپدید شده؟
از آنجا که میدانست دیگر به سمت در نمیروم، دستم را رها کرد. به سمت قفسهها رفت پشت به من ایستاد و دستهایش را در هم گره زد. سکوتش دشنه میشد به جانم. گلوی خشک شدهام از ترس به مانند کاهگل دیوار میمانست. همانطور که پشتش به من بود گفت: خاطر نگران نشوید، ما هوایتان را داریم. الماس پیش ماست.
_کجاست؟ دست شما چه میکند؟
_مجبور شدیم جناب عمادالدوله. شما مرد تند زبان ولی شرافتمند این شهر شناخته شدهاید. آیا دست به همکاری با راهزنان میزدید؟؟ از آنجایی هم که در مهارت و ذکاوت روی دست شما نیست، نمیشد سر شما را زیر آب کرد و خزانه را خالی کرد. پس تنها راه مانده، همین بود.
بعد به طرف من برگشت و با چهرهای به سردی یخ ادامه داد: همکاری میکنید؟
از این همه سیاه دلی جا خوردم. برافروخته پاسخ دادم: پس چگونه میخواستی هوایم را داشته باشی؟ چگونه میگویی نگران نباشم؟ این سکه ها اموال مردم است، چگونه میتوانم به سرور و حضرت عالی خودم که سالهاست به او خدمت میکنم خیانت کنم؟
می خندد و کف میزند. میگوید: سخنرانی زیبا و تاثیر گذاری بود جناب، اما این حرفها برای من معنایی ندارد. خودتان به این همه ثروت فکر کردهاید؟ چگونه توانستید این همه سال در کنار اینها آسوده بخوابید؟
درست میگفت، او این حرفها را نمی فهمید، نمیفهمید شرافت و خدمت به مردم چیست.
صدایش رشته افکارم را پاره کرد: دو راه داری عمادالدوله؛ یا با ما همکاری میکنی و همراه ما از اینجا فرار میکنیم. میرویم جایی که دست هیچ احدالناسی به ما نرسد. یا برو خانه و آسوده بخواب و کلید این مکان مقدس را در دست من بگذار.
_و اگر بگویم هیچ کدام چه؟!
حالت متفکر به خود گرفت و گفت: گفتم الماسِ دربار دست مااست؟ اشتباه به عرضتان رساندم، الماس زیر سنگهای حیاط خانهتان چال شده. شاهد هم داریم. این خبر باید به محضر همایونی خاقان السلطنه برسد.
حتم دارم رنگ به چهرهام نمانده. آن مردک رذل با دار و دستهاش الماس را در خانه خودم پنهان کرده بود. اگر شخص اعلیحضرت مطلع میشد کمترین مجازاتم تبعید بود و خانوادهام را به بردگی میگرفت و شاید هم آنان را به اجنبیها میفروخت. تمام خوش حسابی ام را هم میبوسید و کنار می گذاشت. دلهره و ترس مثل باد سوزناکی بدنم را میلرزاند. باید چه میکردم؟
مرد وقتی دید خوب زهرش را ریخته لنگ در را باز کرد و به عنوان حرف آخر گفت: فردا میآیم برای گرفتن جواب.
در همان موقع مرد دیگری وارد شد که او ادامه داد: خدا از بزرگی شمارا کم نکند آقا! . و با همان قیافه مظلوم اولیهاش از در خارج شد.
انقدر غرق افکارم شده بودم که حضور مرد دیگر را فراموش کردم و گویا هرچه صدایم کرده بود نفهمیدم.
حال باید چه میکردم؟ خانوادهام را میفروختم یا شرافت و آبرویم را؟ آیا کسی حقیقت را باور میکرد؟