eitaa logo
آنِ۵۷ 🇮🇷
292 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
128 ویدیو
23 فایل
۰‌‌• ﷽ ‌•۰ متولـدِ عصرِ استکبار متعهد به سیدِ شهدای اهل قلم دفتر خاطرات یک عدد قرن ۲۱امی |در اصطلاح فلاسفه، «آن» عبارت است از پایان گذشته و آغاز آینده| آنم: @Aanne_57 می‌‌خونم می‌نویسم‌ می‌شنوم‌ می‌بینم‌: https://harfeto.timefriend.net/17052897025276
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع🌿 ۲۴ ۰۹ ۰۳
هدایت شده از حُفره
یادم میاد بعد از سه سال خونه‌نشینی رفتم دانشگاه. خونه‌نشینی محضی که حتی روزها و روزها رنگ آسمون رو نمی‌دیدم و درشرف افسردگی بودم. هیچی از کوچه و خیابون‌های خونه‌ی جدیدمون نمی‌دونستم. یه بار دوقلوها رو سپردم به همسرم و با مادرشوهرم رفتم که قدم بزنیم. همه چیز یعنی همه چیز برام نو و تازه بود. یهو می‌ایستادم و می‌گفتم: " مامان ببینید شکوفه‌های این درختو! " " ببینید اون کبوترو که چطور دونه می‌خوره! " " وای خدای من چه پارکی داره اینجا! " " بوی نون تازه رو حس کردین؟ " " یه ذره کیک یزدی بخریم؟ بذارید من کارت بکشم! خواهش می‌کنم! " " وای چه گُل‌هایی! خدای من! " " چه چاله‌ی قشنگی! " دلم حتی واسه کارت کشیدن از روی دستگاه کارت‌خوان تنگ شده بود. واسه اینکه یه چیزی بخرم و ببرم خونه. واسه اینکه حس کنم بیرون از خونه هم ارزشمندم و وجود دارم. می‌ایستادم زیر تابش مستقیم آفتاب تا بسوزم. اصلا جزغاله بشم ولی باشم! مادرشوهر بیچاره‌م جوری نگام می‌کرد انگار یه تخته‌م کمه! انگار مغزم عیب کرده! راهو گُم کردیم و اصلا واسم مهم نبود. مثل مشنگا فقط به زمین و آسمون خیره بودم. می‌خواستم تا شب تو خیابونا راه برم و هوای تازه رو بکشم تو ریه‌هام. مثل یه جاروبرقی با مکش بالا. داشتم می‌گفتم که بعد از چنین خونه‌نشینی که حتی تصورش هم برای بعضیا سخته، رفتم دانشگاه. هر کی می‌فهمید به جای تبریک می‌گفت: " واااا بچه‌هاتو کجا گذاشتی؟ " " حالا الان وقت درس خوندن بود؟ بچه‌هات آسیب نبینن؟ " آدم‌هایی که تو تموم اون سه سال یک بار هم حالی از من نپرسیده بودن به خودشون اجازه می‌دادن که چنین سوالی بپرسن! شلنگِ عذاب وجدان رو بگیرن روم. حتی یه نفر بهم نگفت که چه خوب که میری دانشگاه. چه خوب که زدی بیرون. یعنی ممکن بود من برم دانشگاه و بچه‌هامو سر راه بذارم؟ ممکن بود منِ مادر فکری به حال بچه‌هام و مراقبتشون نکنم که اونا باید بهم یادآوریش می‌کردن؟ چرا؟ تموم اون روزها که درس می‌خوندم و هزاران فشار روم بود از هم‌جنسام با خودم می‌گفتم خب چرا؟ استادِ خانمم که می‌تونم قسم بخورم طاقت ده روز خونه نشستنم نداره برگشت بهم گفت من اگه مادر بودم اینجا نبودم! خونه‌م بودم! از ته دلم خواستم به حال من بیفته. التماس کنه واسه یه ذره هوای بیرون از خونه! له له بزنه. نه. نفرینش نکردم. بخدا نکردم. فقط خواستم بفهمه حالمو و انرژی بدی که بهم داده. تو دانشگاه دیگه حلقه نمی‌ذاشتم. هیچی از خودم نمی‌گفتم. با کسی دوست نمی‌شدم. البته تا ترم آخر که همه چی لو رفت و همه تو بُهت بزرگی رفتن که " اکبرنیا نه تنها ازدواج کرده بلکه دوقلو هم داره! باورتون میشه! " حالم خوب بود. حس می‌کردم از تموم دنیا که می‌خواست منو خونه‌نشین ببینه انتقام گرفتم! من تبدیل شده بودم به یه مادر بهتر. بهترین ورژن مادری که می‌تونستم باشم. خب پس چرا درس نمی‌خوندم؟ چرا نمی‌رفتم؟ چرا وقتی میشد کمی از بچه‌ها دور باشم و یه مامان شاد باشم، کنارشون می‌بودم و یه افسرده عصبی و دیوونه می‌بودم؟ با احترام من جزو اون دسته از مادرهای سنگدلم که میگم اول خودم! چون اگه من مواظب سلامت جسم و روان خودم نباشم، یه نسل دیوونه عین خودم تحویل جامعه میدم! بهار امسال درسم تموم شد و با تولد محمدحسین دوباره خونه‌نشین شدم. دوباره به همون حال افتادم چه بسا بدتر! خیلی بدتر! دوست عزیز! این روزها حالمو بپرس! تا بفهمی که چطوری می‌گذرونم! که این دنیا خیلی نور و خاک و آب و آتش بهم بدهکاره! که دو سه سال دیگه ( اگه زنده موندم البته) زدم بیرون از خونه بفهمی که این نهنگ لعنتی نیاز داره نفس تازه کنه! @hofreee
❤️
اگر به خودم برگردم https://fidibo.com/book/94006
كُن قوياً لأجلك، فالحياة تُهلك الضعيف دائماً...
منم همینطور لیلی❤️
فقط از یک چیز میترسم‌‌؛ این‌که شایسته رنج‌هایم نباشم. داستایوفسکی