eitaa logo
حُفره
382 دنبال‌کننده
125 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
بعدها آوین که به من نگاه می‌کند چه کسی را می‌بیند؟ زنی را می‌بیند که برای باورها و دلبستگی‌هایش جنگیده یا زنی که خودش را به باورها و ارزش‌های جامعه تسلیم کرده؟ زنی سرخورده و خسته از نقش‌های از پیش‌تعیین‌شده‌ی جامعه یا زنی که برای تغییر تلاش کرده؟ زنی که راه آسوده و مطمئن را انتخاب کرده یا زنی که با ترس اما با قدرت در راهی ناهموار و ناشناخته قدم گذاشته؟ اگر خودم نتوانسته باشم راهم را پیدا کنم چطور می‌توانم به آوین راه را نشان بدهم؟ راه رسیدن به خود حقیقی و تعالی. 📚هفته‌ی چهل و چند 🖋 ضحی کاظمی @hofreee
دلش برای یک زندگی عادی تنگ شده بود. ولی می‌دانست که برای عادی بودن خلق نشده است. @hofreee
می‌گه نوشتن مثل باز کردن یه دمل چرکی می‌مونه؛ درد داره اما راحتت می‌کنه. چرند می‌گه. به خدا چرند می‌گه. این حرف از بیخ و بن مزخرفه. به‌نظر من نوشتن مثل چنگال کشیدن رو جاییه که از آب جوش یا روغن داغ حسابی سوخته و از سوختگی ورم کرده و حتی یه ثانیه هم نمی‌تونی دردش رو تحمل کنی. راحتی کجا بود؟! نوشتن از چیزهایی که دوست نداری بهشون فکر کنی مثل اینه که بری تو یه اتاق دربسته و با یه میلیون سوسک و موش و مارمولک زندگی کنی. کاری می‌کنه مثل گرگ تیرخورده، شب تا صبح، صبح تا شب زوزه بکشی! :)) 📚 معسومیت 🖋 مصطفی مستور @hofreee
یادم میاد بعد از سه سال خونه‌نشینی رفتم دانشگاه. خونه‌نشینی محضی که حتی روزها و روزها رنگ آسمون رو نمی‌دیدم و درشرف افسردگی بودم. هیچی از کوچه و خیابون‌های خونه‌ی جدیدمون نمی‌دونستم. یه بار دوقلوها رو سپردم به همسرم و با مادرشوهرم رفتم که قدم بزنیم. همه چیز یعنی همه چیز برام نو و تازه بود. یهو می‌ایستادم و می‌گفتم: " مامان ببینید شکوفه‌های این درختو! " " ببینید اون کبوترو که چطور دونه می‌خوره! " " وای خدای من چه پارکی داره اینجا! " " بوی نون تازه رو حس کردین؟ " " یه ذره کیک یزدی بخریم؟ بذارید من کارت بکشم! خواهش می‌کنم! " " وای چه گُل‌هایی! خدای من! " " چه چاله‌ی قشنگی! " دلم حتی واسه کارت کشیدن از روی دستگاه کارت‌خوان تنگ شده بود. واسه اینکه یه چیزی بخرم و ببرم خونه. واسه اینکه حس کنم بیرون از خونه هم ارزشمندم و وجود دارم. می‌ایستادم زیر تابش مستقیم آفتاب تا بسوزم. اصلا جزغاله بشم ولی باشم! مادرشوهر بیچاره‌م جوری نگام می‌کرد انگار یه تخته‌م کمه! انگار مغزم عیب کرده! راهو گُم کردیم و اصلا واسم مهم نبود. مثل مشنگا فقط به زمین و آسمون خیره بودم. می‌خواستم تا شب تو خیابونا راه برم و هوای تازه رو بکشم تو ریه‌هام. مثل یه جاروبرقی با مکش بالا. داشتم می‌گفتم که بعد از چنین خونه‌نشینی که حتی تصورش هم برای بعضیا سخته، رفتم دانشگاه. هر کی می‌فهمید به جای تبریک می‌گفت: " واااا بچه‌هاتو کجا گذاشتی؟ " " حالا الان وقت درس خوندن بود؟ بچه‌هات آسیب نبینن؟ " آدم‌هایی که تو تموم اون سه سال یک بار هم حالی از من نپرسیده بودن به خودشون اجازه می‌دادن که چنین سوالی بپرسن! شلنگِ عذاب وجدان رو بگیرن روم. حتی یه نفر بهم نگفت که چه خوب که میری دانشگاه. چه خوب که زدی بیرون. یعنی ممکن بود من برم دانشگاه و بچه‌هامو سر راه بذارم؟ ممکن بود منِ مادر فکری به حال بچه‌هام و مراقبتشون نکنم که اونا باید بهم یادآوریش می‌کردن؟ چرا؟ تموم اون روزها که درس می‌خوندم و هزاران فشار روم بود از هم‌جنسام با خودم می‌گفتم خب چرا؟ استادِ خانمم که می‌تونم قسم بخورم طاقت ده روز خونه نشستنم نداره برگشت بهم گفت من اگه مادر بودم اینجا نبودم! خونه‌م بودم! از ته دلم خواستم به حال من بیفته. التماس کنه واسه یه ذره هوای بیرون از خونه! له له بزنه. نه. نفرینش نکردم. بخدا نکردم. فقط خواستم بفهمه حالمو و انرژی بدی که بهم داده. تو دانشگاه دیگه حلقه نمی‌ذاشتم. هیچی از خودم نمی‌گفتم. با کسی دوست نمی‌شدم. البته تا ترم آخر که همه چی لو رفت و همه تو بُهت بزرگی رفتن که " اکبرنیا نه تنها ازدواج کرده بلکه دوقلو هم داره! باورتون میشه! " حالم خوب بود. حس می‌کردم از تموم دنیا که می‌خواست منو خونه‌نشین ببینه انتقام گرفتم! من تبدیل شده بودم به یه مادر بهتر. بهترین ورژن مادری که می‌تونستم باشم. خب پس چرا درس نمی‌خوندم؟ چرا نمی‌رفتم؟ چرا وقتی میشد کمی از بچه‌ها دور باشم و یه مامان شاد باشم، کنارشون می‌بودم و یه افسرده عصبی و دیوونه می‌بودم؟ با احترام من جزو اون دسته از مادرهای سنگدلم که میگم اول خودم! چون اگه من مواظب سلامت جسم و روان خودم نباشم، یه نسل دیوونه عین خودم تحویل جامعه میدم! بهار امسال درسم تموم شد و با تولد محمدحسین دوباره خونه‌نشین شدم. دوباره به همون حال افتادم چه بسا بدتر! خیلی بدتر! دوست عزیز! این روزها حالمو بپرس! تا بفهمی که چطوری می‌گذرونم! که این دنیا خیلی نور و خاک و آب و آتش بهم بدهکاره! که دو سه سال دیگه ( اگه زنده موندم البته) زدم بیرون از خونه بفهمی که این نهنگ لعنتی نیاز داره نفس تازه کنه! @hofreee
دکتر پروب سونوگرافی را روی شکم لیز زن فشار داد. زن نفسش را حبس کرد. زل زد به دهان دکتر. مثل ماهیگیری که تورش را در دریا پهن کرده باشد و خیره شود به آب. دکتر سرش را از روی مانیتورش بالا آورد. _ قراره ام‌البنین بشی! گفتی دوتای قبلم پسر بودن آره؟ خشکش زد. حتی اسم دخترش را هم انتخاب کرده بود. ام‌البنین اما آب شده بود و نفوذ می‌کرد به خاک سفتِ قلبش. چادر که سَر می‌کرد، ماهیگیرها خندان بودند و تورهای پُر از ماهی را بیرون می‌کشیدند. دریا این بار هم روزی‌اش را رسانده بود. خانه که آمد پرچمِ مشکیِ " یا اباالفضل العباس" را زد به دیوار. جایی که هرکس که به خانه‌شان می‌آید اول آن را ببیند. اسم پسرک را زیرلب تکرار می‌کرد و زل می‌زد به پرچم. حسین حسین می‌گفت و از قد رشید عباسش قند توی دلش آب می‌شد. ام‌البنین شده بود.... @hofreee
۲۷ آذر ۰۳ حوالی نه و نیم صبح، به یکی از آرزوهایش رسید. فقط چند قدم فاصله بود تا .... با خودش می‌گفت کسی جز خدا می‌تواند جبران کند خستگی‌ها را؟ @hofreee
و شماره‌ی سوم مجله مُدام هم رسید🤩 معلومه پُر و پیمون‌تر از قبلی‌هاست🥳 پیش به سوی جنگ✌️ پ.ن: تخفیف بیست درصدی‌شو تا شب یلدا از دست ندین👇 @modaam_magazine http://www.modaammag.ir
آقای م.پ سلام! گفتید حرف زدن سخت است! بعد از دیدن عکس همسر مرحومتان. وسط اجلاس بین‌المللی خانواده که آدم‌های زیادی از کشورهای مختلف منتظر حرف‌هایتان بودند. روحش شاد و یادش گرامی. حتما برایتان داغ سختی بوده! و چه کسی بهتر از شما داغ را می‌فهمد؟ داغِ مملکتی را که مردهایی داشتند که پیکر برادرشان را وسط دشمن رها می‌کردند چون جنگ است! عکسِ بچه‌ی تازه متولد شده‌شان را نگاه نمی‌کردند که دلبسته نشوند و پای‌شان نلرزد چون جنگ است! زن‌هایی که یک قطره اشک در مراسم تشییع پدرها و برادرها و همسرهایشان نریختند که دشمن شاد نشوند. چون جنگ است! زن‌هایی که بغض و عکس شهیدشان را جلوی رهبرشان قایم می‌کنند. چادرشان را محکم می‌گیرند که مبادا امام‌شان غصه بخورد. چون جنگ است! بله سخت است! دنیا پُر از لحظه‌های سخت است! مثل بغل گرفتن نوزاد تکه‌تکه شده‌ات! مثل دیدن خانواده‌ات زیر آوارهای جنگ. مثل گرسنگی و قحطی و شکسته شدن استخوان‌هایت زیر چکمه‌های دشمن! گاهی حرف زدن واقعا سخت است! اما از آن سخت‌تر دیدن بغض و اشک‌های شماست وسط چنین جنگی! به نظرم حالا، دقیقا حالا وقت حرف زدن و جنگیدن است! ! @hofreee
نمی‌دونم به خاطر بالا رفتن سن هست یا چی ولی یه " خب که چی؟ " بزرررگ بعد اکثر آداب و رسومات می‌ذارم! شب یلداست! خب که چی؟ فال حافظ! خب که چی؟ مگه شبای دیگه نمیشه حافظ خوند؟ سفره‌های یلدایی چنان و چنون! خب که چی؟ طولانی‌ترین شب سال؟ وا بحث سر یه دیقه‌ست‌ها! لباس هندونه‌ای یا اناری یا ست قرمز و سبز و آتلیه رفتن! خب که چی؟ عکس و یادگاری و اشتراک گذاشتن تو اینستا؟ خب که چی! تخمه بیاریم و پیژامه به پا، گپ بزنیم و دورهم باشیم!😁 آره اینو هستم! حتی یه انارم دون کنیم! همین دیگه... پ.ن: صد البته که مشکل از سیستم عامل منه🤓 ولی بهتون پیشنهاد می‌کنم بعد هر کاری یه "خب که چی؟ " بذارید. اون موقع قفل مراحل دیگه براتون باز میشه😁 مثلا من خیلی حالیمه و اینا 🥸 به قول باکلانسا یلداتون مبارک😅 @hofreee
زنده بودن با زندگی کردن خیلی فرق داره! الهی همیشه زندگی کنیم. @hofreee