امشب به جای فال حافظ از خونواده یک تست میلون گرفتم و دور هم تحلیل کردیم.
بعد هم مثل سوسکی که دمپایی خورده باشه، گیج و خسته خودمو به میز پذیرایی رسوندم تا کارم رو برسونم و از استاد فحش نخورم.
یلداتون مبارک و خجسته و پیروز و البته سوسکی🙄🪳
#دانشجوی_روانشناسی_بودن
#شب_یلدا
#شکرت_خدا
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ با نویسندگی، زندگی کن!
🔻 آغاز ثبتنام نویسندگی خلاق
🆔 http://B2n.ir/f49884
#بانویسندگی_زندگی_کن
#نویسندگی_خلاق
| @mabnaachoole |
گاهی درد را رها نمیکنیم.
چون درد آخرین حلقهی اتصال ما به چیزیست که از دست دادهایم!
لازمهی رها کردن، سوگواریست و لازمهی سوگواری، قطع امید کردن!
#سوگ_ناتمام
#سوگهای_ناتمام
#سوگ_یعنی_ازدستدادنهرچیزی
امروز کسی توی جمع، شما را " پدر مهربانم " خطاب کرد. میخواهم من هم در این نامهای که میدانم هیچوقت به دستتان نمیرسد، چنین خطابتان کنم:
پدر مهربانم!
راستش را بخواهید من هر سال که عنوان حضور اقشار بانوان را در محضرتان میشنوم، بغض میکنم. سوالهای توی ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود که این زنها چه کسانی هستند؟ بعد که عناوین و اسمهایشان را توی زیرنویسهای تلویزیون میبینم، بغضم میشود مثل یک غدهی بدخیم!
غدهی بدخیمی که میافتد به جانم که نکند معیارهای شما هم برای موفقیت این است؟ نکند اگر زنی فقط مادر باشد پیش چشم شما ارزشمند نیست؟ آخر دخترها به نظر پدرشان بینهایت اهمیت میدهند. تمام ۳۶۵ روزِ سال با خودم میجنگم که
مادری شغل من است
مادری سرگرمی من است
مادری تمام هنرهای من است
مادری درس و دانشگاه من است
مادری فعالیت اجتماعی و فرهنگی من است
مادری همه چیز من است!
من میجنگم و این جملهها را توی ذهنم فرو میکنم. سعی میکنم نروم توی عناوین و اسمها و رزومههایی که طوماری طولانیست. جلوی سوالِ شغل با خط پررنگی مینویسم " مادری!".
به استادم که جویای ادامهی تحصیل ندادنم میشود، لبخند میزنم. آبیِ آسمان را روزها نمیبینم و با پسرهایم رنگ آبی را بیشتر میکشیم به جان کاغذهای دفتر نقاشی. من نه تنها فعال فرهنگی نیستم بلکه حتی نمیتوانم تا مسجد سرکوچهمان بروم! هیچکس تحمل شیطنت پسرهایم را ندارد. من نه تنها فعال اجتماعی نیستم بلکه به اکثر مهمانیها هم نمیروم که باز شرمنده صاحب خانهها نشویم. اینستاگرامم را دیر به دیر باز میکنم که چشمم به آن مادرانِ نخبهیِ فعالِ همهچیز تمام نخورد! من گاهی حتی اسمم را یادم میرود و تنها چیزی که همیشه و هرجا میماند مادری است!
من تکتک تابلوهای مادر فعال اجتماعی را توی ذهنم خُرد میکنم و میگویم مگر معیار موفقیت این است؟ اصلا چه کسی این متر و معیار را گذاشته است؟ هر روز و هر لحظه توی ذهنم لقب " فقط مادر موفق " را میچسبانم به پیشانیام و تلویزیون را خاموش میکنم. توی خبرها غرق نمیشوم جز یک خبر!
حضور اقشار بانوان در محضر شما.
بعد باز جنگ من شروع میشود. این یکی مثل جنگ جهانی است. خرابیهایش به این زودیها آباد نمیشود! باید قدِ آن ۳۶۵ روزِ سال برایش جان بگذارم. یک سوال اما جان بیشتری میگیرد! چرا هیچوقت من فقط بهخاطر اینکه " مادرم " به بیت دعوت نمیشوم؟ چرا زیرنویسها هیچوقت تک کلمهی "مادر" را نمینویسند؟ مگر نه اینکه خودتان گفتید مادری مهمترین نقش من است! چرا هیچکس برای این مهمترین نقش نگاهم نمیکند؟ من تقدیر و تجلیل و جایزه نمیخواهم! من نگاه میخواهم. نگاه شما را. نگاه پدری را. چرا من و بچههایم هر روز بیشتر و بیشتر از آن تصویر ایدهآل جامعه دور میشویم؟ چرا قاب عکسمان دارد این همه کوچکتر میشود؟ چرا مادری من برای کسی ارزشی ندارد؟ چرا همه توی عناوین و القاب گم میشوند؟
و چطور با چنین تصویرهایی باید به سمت فرزندآوری بیشتر برویم؟
اگر این تصویرها بزرگتر بشود یا دیگر نسل جوانی نخواهیم داشت یا بچههایی خواهیم داشت که بهخاطر فعالیتهای بیرونی بیشاز حد مادرشان حتما از انواع کمبودها رنج میبرند!
با احترام
زنی که فقط یک مادر است! یک مادر خالی...
____________________
میدانم که این دعوتها از جانب آقا صورت نمیگیرد و ایشان دخالتی ندارند. این نامه بیشتر خطاب به مسئولین است که هیچوقت هم نخواهند خواند!
✍ مبارکه اکبرنیا
جلسهی اول خلاق به هنرجوها گفتم خودتان را غرق کنید در جزئیات.
امروز ولی میگویم جزئیات گاهی آنقدرها هم خوب نیست.
مثلا فکر کردن به مادری پریشان که در روز مادر، بچهی شهیدش را هدیه میگیرد.
غرقِ خون.
#کرمان_مظلوم
#روز_مادر
#جزئیات
#حاج_قاسم
#از_زائرانت_هم_هراس_دارند
enc_17002210506415582496570.mp3
2.91M
شاید تلخی این غروبِ جمعه را برایتان کمتر کند.
شاید شما هم یادتان بیاید که #نور_هست_هنوز.
_____________________
ظلم به سر میرسد ای یار
از او خبر میرسد ای یار
او میآید تکیه به دیوار حرم میزند
او میآید قدم به چشمان ترم میزند
او میآید او میآید
متی ترانا و نراک
یا ابن الحسن روحی فداک
او پناه عالمین است
منتقم خون حسین است
او میآید درد همه خلق دوا میشود
او میآید قبله ما کرب و بلا میشود
او میآید او میآید
أین الحسن أین الحسین و أین ابناء الحسین
مع امام منصور انشاءالله بینالحرمین
متی ترانا و نراک
یا ابنالحسن روحی فداک
این تابلو را توی دانشکدهی هنر دیدم. بارها مثل این را در کتابهای درسی دیدهایم اما برای من اینبار فرق داشت. من افتاده بودم توی عدم تعادلی که به هیچ تعادل ثانویهای نمیرسید! زور میزدم که این روایت را تمام کنم اما نمیشد. داشت پخش میشد و من فقط میتوانستم نگاهش کنم. بعد رسیدم به این تابلو. به اینکه اتفاقها هم احتمالا چهار فصل دارند. چهارفصلی که از زمستان شروع میشود!
و من آنجا بودم هنوز. تمام میشد برف و بوران و طوفانش. چیزی درونم میگفت که میرود! ایستادم روبهروی تابلو و زل زدم به بهاری که پُر از شکوفههای صورتی بود. من میخواستم برسم به شکوفهها. حیف بود اگر بیبار میماند این نقطه از زندگیام.
بیدلیل میخواستم که تمام شود، عدم تعادلم هنوز سه فصل داشت تا به نقطهی آخر برسد.
حالا که به خزانش رسیدهام، میگویم که سخت بود اما تمام شد. پاییز هم بارانیست اما بهار در راه است!
#اتفاقها_هم_چهار_فصل_دارند
حُفره
۴ ساعت بیوقفه راه رفته بودیم. هنوز به نجف و کربلا نرسیده، تاولها یکی یکی بالا آمده بودند. نه موکبی
آقای امام هادی علیهالسلام 🏴
داستانها "دنیای واقعی" را به مخاطب نشان نمیدهند. آنها دنیای داستان را نشان میدهند. دنیای داستان المثنای زندگیِ واقعی نیست! زندگی است بهگونهای که انسانها تصور میکنند میتوانست باشد. زندگی بشر است که فشرده و تشدید شده تا مخاطب را به درک بهتری از طرز کار خود زندگی برساند.
#جان_تروبی
#داستان
من همیشه سخت به همه چیز رسیدهام.
آنقدر سخت که صدای خرد شدن استخوانهایم را شنیدهام. خشک شدن خون توی رگهایم را دیدهام. بعد، مدتها منتظر ماندهام که بلکه در نقطهای این رنج تمام شود. ایستادم زیر سایبانِ ایستگاه و سوار هیچ اتوبوسی نشدهام. فقط منتظر آن ماندهام که سوارم کند.
" معجزه!"
گاهی سوارم کرد و گاهی هم گازش را گرفت و رفت و گاهی هم اصلا از سمت من رد نشد.
بعد خسته شدهام. سوار اتوبوس " عادت" شدم و سعی کردم شرایطم را بپذیرم و به زندگی روی جادهی اصلی ادامه دهم.
ادامه دادهام ولی باز تا به خودم بیایم مُشتی محکم نشست روی صورتم. دوباره جنجالی به پا شد و اتوبوس عادت چپ کرد و من تنها کنار جادهی زندگی ماندم. بعد نگاه کردم به تک تک ماشینها و یک چیز مهم فهمیدهام.
که باید در هرصورتی سوار شوم و بروم. باید با همین درد خرد شدنِ استخوانها زندگی کنم. با همین مُشتها که یکهو همه چیز را خراب میکنند. منتظر ماندن هیچ چیز را درست نمیکند. گاهی معجزه هم نمیتواند مرا به مقصد برساند.
و بله. من همیشه سخت به همه چیز رسیدهام و گاهی حتی نرسیدهام!
#همین
#باید_دست_رنجها_را_بگیرم_و_برویم
یک سفرنامه و یک جستار گذاشتهام کنار کوهی از برگههای پژوهشم. بعد از هرچند صفحه از پژوهش و تست وکسلر، یکی دو صفحه از آنها را میخوانم. برایم مثل آب است که باعث میشود غذای خشک و سفتی فرو برود. مثل شکلاتهای نقلی کنار یک لیوان چای تلخ.
شاید از این به بعد باید همین جملهها را در جواب سوال مشترک همهی هنرجوها بدهم! " ادبیات کجای زندگیام است؟ "
ادبیات، آن لحظههایی از زندگیست که سرم را از آب بیرون میآورم و به قول خانم امیرزاده، آن دمهایی که مثل نهنگ نفس تازه میکنم! آن رنگهای سبزِ دفتر نقاشیام است. پولکیهای تردِ اصفهان است کنار چایم. آب است که روزمرگیهای زندگی توی گلویم گیر نکند.